نام پدر، محسن رضایی

محمد رهبر
محمد رهبر

میان پیام های کوتاه و بلند تسلیتی که می شنود، نام همه سوارگان و افتادگان نظام، از لاریجانی تا هاشمی هست، الا همان که محسن رضایی در خرداد سال 88 اعلام کرد سربازش است و برای اثبات حرف شنوی از اعتراض و شکایتش به انتخابات گذشت.

 آیت الله خامنه ای برای فرمانده سالهای جنگ پیامی نفرستاد. هرچند می توان حدس زد، یکشنبه 22 آبان، نه رضایی پسر از دست داده، حواسش به آن انفجار مَهیب پایگاه سپاه بود و نه رهبر سردار و زاغه از کف داده به یاد می آورد، محسن رضایی نیز در این دنیا هست چه رسد به پسرش که این روز در گذشت.

سال شصت که محسن رضایی به فرماندهی سپاه رسید، احمد تازه به دنیا آمده بود و پدر 27 ساله اش فرمانده جنگی بود که تا هفت سالگی اش ادامه داشت.

 محسن رضایی آن روزها نه تخصص نظامی داشت، که با این سن و سال نمی توانست داشته باشد و نه حتی از دانشگاهی فارغ التحصیل شده بود. روستا زاده مسجد سلیمانی با موج انقلاب آمده بود و مگر دیگران از وزیر تا رییس جمهور سابقه ای داشتند. انقلاب بی سابقه بود و جنگ میدان آزمون و خطا.

محسن رضایی معتقد بود که نه آن جنگ کلاسیک ارتش به جایی خواهد رسید و نه گروههای چریکی که با  دکترچمران به خط زده بودند، با جان دادنِ دکتر  کاری از پیش  می برند. ترکیبی ناشناخته از این دو شیوه شاید می توانست گره از جنگ بگشاید ولی قبلش فرمانده جوان سپاه با لباس سبز بی درجه، اختیار می خواست.

در مصاحبه ای[ 1] گفته که از همان ابتدا بر سر جنگ با هاشمی نزاع داشته و در همان ابتدای فرماندهی شعار جنگ تا صلح را با جنگ تا پیروزی تعویض کرده و گویا نتیجه هم داده و ایران به دور یکنواخت پیروزی افتاده است. اماهمه ماجرا این نیست، از همان سالها محسن رضایی مخالفان بسیاری در جبهه داشته است.

گفته اند که یکبار سیلی بر گوش صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی ارتش زده است. صیاد شیرازی که سال 77 ترور شد، هیچ گاه خاطراتش از جنگ را ننوشت، اما از خاطرات هاشمی پیداست که صیاد خاکی پوش با رضایی سبز پوش چه اختلاف اساسی داشته است. صیاد، نوروز سال 63 سخنرانی می کند و رضایی و رفیق دوست وزیر سپاه،  گلایه شدیدشان را با هاشمی مطرح می کنند.

 صیاد بازخواست می شود و زیر بار همکاری با سپاه نمی رود، صیاد شیرازی می خواست تا یک قرارگاه فرماندهی ارتشی همه نیروهای رزمی را فرمان دهد. کار به آیت الله خمینی و جماران کشید و صیاد رضا داد که با رضایی همراهی کند، اما اختلاف سپاه و ارتش تا پایان جنگ ماند و عملیاتهای جداگانه و مسوولیت های تفکیک شده آفند و پدافند نشان می داد که این سبز و آن خاکی یک رنگ نمی شوند.

خرمشهرآزاد شد و فرماندهان سپاه با همان شعار جنگ تا پیروزی از مرز گذشتند و به خاک عراق رسیدند، هاشمی رفسنجانی در خاطراتش از فشار فرماندهانی می گفت که خبر می دادند بچه ها حاضر به برگشت نیستند و بااین روحیه کار صدام تمام است. البته کار صدام به درازا کشید.

 احمد رضایی هفت ساله می شد و به مدرسه می رفت و پدرش نه بصره را گرفت نه بغدادی خراب کرده بود. محسن رضایی در این سالها فرماندهی است که به جبهه می رود و به ستاد باز می گردد و از همه  جا گلایه دارد. از دولت که به گمانش درگیر جنگ نیست، از آیت الله منتظری که سخنرانی هایش به زعم فرمانده سپاه تفرقه انداز است و صیاد و ارتش هم به جای خود.

ماشین جنگی ایران در شرق بصره زمین گیر می شود و اصرار فرماندهان سپاه در فتح شهر دوم عراق، آن هم از دشت شلمچه که هیچ عارضه طبیعی و مصنوعی ندارد، فاجعه ای رقم می زند و عملیات بزرگ کربلای چهار، قتلگاه ایرانیان می شود.

 عراق جان گرفته و بر می خیزد، فاو سقوط می کند و تانک های عراقی جاده خرمشهر را زیر می گیرند.

چه باید کرد؟ محسن رضایی نامه ای به بنیانگذار می نویسد و برای پیروزی در جنگ فهرستی از تسلیحات می خواهد که مگر محمد رضا پهلوی دوباره زنده شود و زرادخانه آمریکا را بخرد.

 نامه از یکسو، خالی شدن خزانه از طرفی و عاقبت، ورود آمریکا به جنگ، جام زهر را پر می کند.

جنگ تمام شد. وقت سیاست است و رضایی باید از کلاس اول شروع کند. هاشمی دولت کاری و اقتصادی راه می اندازد. رهبر تازه نفس هنوز در کار جا گیری است و محسن رضایی همچنان فرمانده سپاه است. گفته است با هاشمی مخالف بوده و آن سالها به پیشگاه رهبری رفته و استدعا کرده که حضرتش دست هاشمی را بگیرد که میان تکنوکرات ها گم نشود.

 اما این گفته ها در این سالهاست که هاشمی از زین افتاده، گرنه محسن رضایی که از فرماندهی سپاه کناره گرفت و کت و شلوار پوشید، دبیر مجمعی شد که هاشمی مصلحتش تشخیص می داد.

تمام حمله های رضایی به سیاست شکست خورد. پشت در بسته مجلس ششم ماند و بدتر اینکه در همه سالهای دولت اصلاحات نه از راست و نه چپ، کسی به خط سوم او نیامد. این بود که در انتخابات سال 84 و اولین دوره بعد از خاتمی، با ازدحام نامزدهایی که یا نور بالا می زدند و یا چراغ خاموش می رفتند، شعارش تنهایی را تداعی می کرد.

 شعار انتخاباتی سردار دولت عشق بود. نرسیده به انتخابات انصراف داد و رفت . عایدی این شهرت و آن سابقه، شاید هم این شد که احمد، پسرش به ایران آید و ساکت در خانه بنشیند.

محسن رضایی سال 77 که پسرش از خانه گریخت و از آمریکا سر در آورد، گفت که در تربیتش کاهلی کرده و عذر تقصیرش سالهای جبهه بودن و پدر نبودن است، اما دست “سیا” و “ناسا” هم بی تقصیر نبوده است.

پسر 17 ساله رضایی با رادیو آمریکا مصاحبه ای توفانی کرده بود و از قضا فصل قتل های زنجیره ای بود و پسر فرمانده سابق سپاه همه قتل و کشتار را بر گردن خامنه ای با مشاوره رفسنجانی انداخت.

 مهر پدر و فرزندی آنقدر بود که از پدرش به لفافه و با عنوانِ نسل فریب خورده یاد کند  ولی اسلام و مسلمانی را بی نصیب نگذاشت و همه مصیبت های معاصر ایران را به گردن اعراب انداخت که 1300  سال پیش آمده بودند.

احمد رضایی از هر آنچه پدر اعتقاد داشت می گریخت. از نماز و روزه و محرم و صفر ، از کودکی جنگی و شاید از این تقدیر که  نام پدرش محسن رضایی است. در همان مصاحبه خود را یک نفر از نسل جوان ایرانی معرفی کرد که از جمهوری اسلامی خسته شده است.

  محسن رضایی سال 88 دوباره به سیاست حمله کرد. اینبار قول داد تا آخر بماند. گفت که از رای مردم مثل ناموس اش حراست می کند. در مناظره بااحمدی نژاد، با اینکه می گفتند مصالحه ای بر سر نگفتن کرده اند، نموداری که فلاکت می نامید، آمارهای احمدی نژاد را بر باد داد.

 حتی روزهای بعد از انتخابات گفت که ای کاش در میان مردم بود و باتوم می خورد. اما یکباره عقب نشینی کرد. در راه پیمایی حکومتی نهم دی ماه 88 سر به زیر شرکت کرد و بعد از راهپیمایی سبزها در 25 بهمن89 ، گفت اگر حامیان نظام به خانه کروبی و موسوی بریزند و دستگیرشان کنند، حق دارند.

هر چه بود موسوی و کروبی به حصر رفتند و محسن رضایی مثل لشگری شکست خورده به مجمع تشخیص بازگشت و هاشمی را هم به دست داشتن در فتنه متهم کرد.

این روزها اگر پسر نبود و مرگش که بین ترور و خودکشی در نوسان است، نامی از محسن رضایی زنده نمی شد.

 احمد رضایی گویا سال 88 و بعد از انتخابات، از ایران رفت. مرگش مجال پرسش نمی دهد اما اگر بر سر اعتقادات نوجوانی اش مانده باشد، رای اش محسن رضایی نبود.      

1.سایت فرارو 6 مهر ماه 1390