شبکهٔ ۱ در هر شماره گزیدهای از استاتوسهای کاربران شبکههای اجتماعی را با محتوای ادبیات، فرهنگ و هنر منتشر میکند.
کورش همهخانی: درگذشت بابک اباذری
بابک اباذری. شاعر، مدیر انتشارات و کافه کتاب ِ نصیرا، از میان چشمان ما رفت! و شادا که در دل ادبیات و دوست دارانش ماندگار شد
من بجز محبت و مهربانی و معرفت، صفا و صمیمیت و یک دنیا مهمان نوازی ات چیز دیگری ندیدم وآنها که بیشتر دیده اند خواهند نوشت…
به شدت منقلبم و در بهتی عجیب فرو رفته ام… یک بار دیدمت انگار یک عمر دوست و دمخور بودیم وحالا به یاد آخرین پیام ات افتاده ام که می گفتی برای ادبیات و شعرِ جوانان تا نفس دارم! ایستاده ام. عجب دنیایی ست! وقتی به یادگار دندان یک شیر را به گردنت انداختم، بهت قول دادم هر بار به ایران بیایم با شتاب به کافه سرایت می آیم و قهوه ای تلخ با هم می خوریم که خوشحال شدی و برایم شعر ات را خواندی:
چقدر دست های مرا سفت چسبیده اند
دست های مرد صاحب دستبند
شاید متولد بهمن است
که دست هایش اینگونه سرد است
من گم شده ام
نامم بابک است
اسطوره ای ترس آفرین
در چشم های خلیفه
هنوز صدایم
از سیاه چاله های زندان می آید
مادر پدر
گفته بودم
زبان شما را نمی فهمم
ولی فشار دست این مرد را چرا
در درون من
اسبی شیهه می کشد
شیری می غرد
اکبر موسوی: شاعر میانسال
دیشب اتفاقی با یکی از پستهای شاعری میانسال برخوردم. زمین و زمان را به فحش کشیده بود. فحشهای زشت. ادعایش این بود از تأثیرگذاران شعر دهه هفتاد و هشتاد است و کلمات دیگر شاعران کلمات اویند. کلماتش زاییده اند و همه شاعران جوان و [… ] این مملکت را نمک گیر کرده است. شاعران هم نمک دان شکسته اند.
دو تا از شعرهایش را خواندم. یکی کلاسیک بود. من یک شاعر نیستم. منتقد شعر نیستم. اما به عنوان یک مخاطب شعر، شعرهایش برایم کمترین ارزشی نداشت. کلماتی بود عادی در کنار هم با معانی مبتذل و پیش پا افتاده که همه شاعران قبل او بارها گفته اند. شعر برای من چیزی است که وقتی میخوانمش، یک جایش ذهنم ناخودآگاه بایستد، حیرت کند و ناگهان پس آن کلمات هزاران خاطره واقعی و غیرواقعی پر از رنج و شادی از دلش بجوشد. من شک ندارم هزاران مخاطب وقتی این بیت سعدی را میخواند: “سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل - بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران” ذهنش، تمام وجودش میایستد. یک روزگار پر از شادی و رنج و زندگی جلویش ظاهر میشود و همه این تماشا در کمتر از آنی است و شاید آنگاه آهی بکشید یا تبسمی کند. شعر این است. جدید و قدیم ندارد. شعر باید مثل تیشه ای که بر زمین میزنند و چاه می جوشد، درونت را بجوشاند. پس بگذارید بی تعارف بگویم ای کاش به جای قطع درختان و چاپ کتابهای شعر شاعران جوان و میانسال و… ، آن شاعران به وبلاگی قناعت میکردند. آن درخت و برگ و بارش بسیار شعرتر است تا این کلمات شما.
روحالله مهدیپور عمرانی: دادگاه
اگر اتفاقن گذارت به اداره ای بیفتد که تصادفن پنجره اش به حیاط دادگاه خانواده شماره ی یک تهران، مشرف باشد و کارَت درآن اداره به درازا بکشد و ناگهان سر و صدایی از دادگاه بشنوی و مجبور شوی همراه مسئول اداره ازپنجره به حیاط دادگاه سَرَک بکشی و ببینی که معرکه ای برپا شده و مردی جوان دست هایش را برای زنی تکان می دهد و فریادمی کشد و مردم دورآن ها حلقه زده اند و انگارکه دارند تئاتر خیابانی تماشا می کنند، تعجب نکن. مردجوان آن قدر عصبانی است که بیشتر کلماتش مفهوم نیست ولی چنین برمی آید که زن، آمده و تقاضای دریافت مهریه و یا طلاق کرده است. منتظری یکی از حاضران پا پیش بگذارد و دست مرد جوان را بگیرد و به گوشه ای ببرد و آرام اش کند و یا ماموری بیاید و مرد جوان را به اتاقی بکشاند و صدایش را بخواباند. انتظار اوّلت برآورده نمی شود چون که حاضران – گویا – هر روز از این معرکه ها می بینند و شاید می خواهند ساکت باشند و تجربه بیاندوزند. انتظارِ دوّمت هم شاید به علت نبودن مامور، دور از انتظار باشد.
مسئول اداره، از کنار پنجره، کنار می کشد. تو، هم. می گویی: چرا داد می زند ؟
می گوید: کجا برود داد بزند ؟ دادگاه، جای داد زدن است دیگر
ازآن اداره بیرون می روی. گذارت به ورودیِ دادگاه می افتد. مردجوان دارد با عریضه نویس ِ جلوی در، حرف می زند. قدم آهسته تر می کنی. می شنوی: داشتیم زندگی مونو می کردیما… تا گفتم حق نداری بری سرِ کار، اومده مهریه شو گذاشته اجرا… پُر رو ذل می زنه تو چشام و می گه: حقَّمه!… با این چندر غازحقوق ازکجا بیارم هزار سکّه تقدیم ِ خانم کنم؟!…
کامبیز نوروزی: توقیف
ایده ای که در اخبار از قول رسایی، نماینده مجلس مطرح شده است که می خواهند طرحی را به مجلس ببرند تا اگر یک روزنامه نگار به توهین به مقدسات محکوم شد، از کار روزنامه نگاری محروم شود، چنانچه به سرانجام برسد، نقض صریح و آشکار قانون اساسی و حقوق مطبوعات خواهد بود. آزادی بیان یک حق غیر مشروط اساسی است که از هر طریق از جمله روزنامه نگاری اجرا می شود. هیچ چیز نمی تواند باعث سلب حق آزادی بیان شود. مثلا اگریک نفر، ده بار یا صد بار یا هزار بار با حرف زدنش توهین و فحاشی کرده باشد و به همین تعداد هم در دادگاه محکوم شده باشد، هیچ قانون و دادگاهی نمی تواند او را از حق حرف زدن محروم کند. آقایان دوباره در باد تبلیغات توقیف و لغو امتیازیک روزنامه انگار بهانه ای پیدا کرده اند تا برای تحدید حقوق و آزادی مطبوعات قدم بردارند.
امید معماریان: احتساط
درواکنش مقامات ایرانی به حادثه ترورریستی پاریس، نکته جالب اینکه حتی احمدخاتمی با اینکه احمدخاتمی است، به صورت واضح، مشخص و قاطعی این واقعه را محکوم کرده در حالی که حسن روحانی، آنقدر کلی و با احتیاط در مورد این اتفاق حرف زده، که هر چیزی رو می شه در آن جا داد. تازه احمدخاتمی روحانی است و روحانی حقوقدان.
احمدخاتمی میگوید: “ما حمله تروریستی در فرانسه را به شدت محکوم میکنیم و معتقدیم اسلام اجازه کشتن بیگناهان را نمیدهد. “
حسن روحانی میگوید: “ما افراط، خشونت و تروریزم را چه در فلسطین، لبنان و شام باشد و چه در پاریس یا آمریکا محکوم میکنیم”.
واقعا آقای روحانی، شما نمیتوانستید به صورت مشخص بگید که حادثه تروریستی بوده این اتفاق و به صورت مشخص محکوم میکنید؟ مشکلش چی بود؟ با حکم تاریخی امام راحل تناقض داشت؟
از آنجا که وقتی این اظهارنظرها و محکومیت خشونت و تروریسم را در زمینه تاریخی-اجتماعیاش میگذاریم، تناقض عجیبی میبینیم. چرا که در همین ایران، آیت الله خمینی فتوای مرگ سلمان رشدی را صادر کرد و بنیاد پانزده خرداد هم که یک سازمان شناسنامهدار وابسته به نهادهای حکومتی است، چندین میلیون دلار برای سر سلمان رشدی جایزه گذاشت. حالا سوال من این است که محکومیت ترور و خشونت و… ، شامل سلمان رشدی هم میشود؟ یا نه؟ و فرق این و آن در چیست واقعا؟
در این چند روزه یک برنامه خبری نیست که اشاره ای به تاریخ ترور و خشونت علیه مطبوعات و نویسندگان و کارتونیستها بکند و یک اشاره مفصلی هم به دستهگل ِ تاریخی ِ دوران طلایی نکند. این عکسی از یک برنامه سی. ان. ان است که هنگام دیدن و زجر کشیدن از تلویزیون برداشتم و در آن به کسانی که برای سرشون جایزه تعیین شده می پردازه و یک حالی هم به ایران میدهد که ماشاء الله کم نمیآره وقتی به تناقض میرسه.
سورن سپهری: زمان مردد
در وست وود اوضاع به حالت عادی برگشته است
هوارد با شمایل دزد دریایی کاراییب در آستانه خانه رابینسون ها ایستاده ست
می خواهد در بزند
می گویم نه… هوارد… رابینسون ها زیاد از هالووین خوششان نمی آید
اما هوارد جای دیگری بود و شاید در زمان دیگری
در زد نه یک بار.. نه دو بار… سه بار پشت سر هم
شبح خانم رابینسون را از پشت شیشه های مشبک دیدم
باقی قصه را همه می دانند ولی باور نمی کنند
کلاغ ها تمام تیرهای برق…. سقف خانه ها… تراس ها و نرده ها و حصارها را قرق کرده اند
من به شب هالووین فکر می کنم
آخرین شب همبازی کودکی
….
روی تخته سنگی نشسته است
با لبه کلاهش بازی می کند
رد خون جاری ست روی شکوفه های سفید
زمان مردد، وست وود را بحال خود رها کرده است
کم کم باید به دریافت تازه ای از تکرار تن داد
ظاهرا گریزی نیست.