”کتابدار” با توجه به نزدیک شدن به فضای انتخاباتی، ترجیح داده است سرمقاله ای از “عمید نائینی” در ماهنامه ”پیام امروز” را دوباره منتشر کند. سرمقاله ای که نائینی در آن مشخصات یک جامعه ی آزاد و متعادل و سالم را از طریق شمارش نشانه های جامعه غیر آزاد و غیر متعادل بر می شمرد:
جامعه ای که هیچ ابزاری در آن بدقت نظریه افکار عمومی را نمیستاند و باز نمیتاباند و اصولا فاقد چنین ابزاری از نوع رسانهای یا غیر رسانهای آن است، جامعهای که مردمانش از سر بیم و واهمه یا نیاز، خود را بدرستی نمیشناسانند، نه به خود، نه به یکدیگر و نه به بافتهای حکومتی. درونشان راهی دیگر میرود و زبانشان حرفی دیگر میزند.
جامعه ای که از دیر باز نهادهایش چشم فرو میبندد، پیوسته فریب میخورد و پیوسته فریب میدهد و احتمال دارد تا دم آخر به حقیقت دست نیابد، جامعهای که از سازماندهی فراگیر سیاسی خالی است و هر گروه سیاسی با حلقهای تنگ از پیرامونیانش، میتواند به این توهم بغلتد که نظرات آن حلقه تنگ، نظرات کل مردم کشور است.
اگر سر برنامه بعدی من را ندیدی حلال کن
احمد جلالی فراهانی در “تحریریه خاموش” درحاشیه دستگیری یک بلاگر به دلیل انتشار خبر مربوط به سگ های تجسس چنین می نویسد:
لعنت به خبر. وقتی که چماق می شود و بر سر خبرنگارش فرو می آید. وقتی که تلخ است و دردناک. وقتی که دروغ را آشکار می سازد و دروغگو را رسوا. روز جمعه بود که با رضا ولی زاده سر برنامه هفتگی مان حاضر شده بودیم.
وقتی شنیدم رضا ولی زاده دستگیر شده تعجب نکردم. گفته بود دنبالم هستند. همان شب آخر که همدیگر را دیدیم. تا دیدمش گفتم رضا کولاک کردی با خبر سگ های رئیس جمهور. گفت دنبالم هستند. گفتم کی سگها؟ خندید. گفت: نه! دو نفر هستند که هر جا می روم تعقیبم می کنند. یکبار هم زنگ زدند به خانه و گفتند که بروم ریاست جمهوری و نرفتم. گفتم اذیتت نکردند گفت نه. هنوز که نه. آن شب کلی با هم خندیدیم. بهش گفتم رضا مواظب باش. گفت اگر سر برنامه بعدی من را ندیدی حلال کن.
حالا رضا ولی زاده در دسترس نیست. همان جوان کرد قد بلندی را که صدای گرمی داشت و دلش می خواست مجری توانمندی باشد و کلاس مجری گری می رفت. همان جوان گمنامی که بازنگار را راه انداخت. آن هم با هزار قسط و قرض و بدبختی. همان جوانی که هم سن و سال من است.
این نشانی برای همه هنرمندان ایرانی است
مسعود لواسانی در “خاطرات ضد مورچه” به نقل از “شهرام ناظری” که اخیرا نشان شوالیه را از فرانسه دریافت کرده می نویسد:
من احساس می کنم باید راه های بیشتری را باز کنم و از محدوده ای که در آن قرار داشتم و برایش متعصب هم بودم بیرون بیایم و چند قدم جلو تر بگذارم. باید با تمامی جریان های هنری کشور هماهنگی بیشتری داشته باشم و ارتباطی را با تمام هنرمندان آغاز کنم و این اتفاقی که برای من پیش آمده است لطف خدایی است
دریافت این نشان، نتیجه و حاصل تلاش تمامی هنرمندانی و موسیقیدانهای ایرانی است. این من نبودم که نشان فرهنگ و هنر را دریافت کردم و این نشان به هنر موسیقی ایرانی اهدا شده است و برای شخص من نیست و به من هم به عنوان قطره ای از دریای هنر ایرانی، این نشان جهانی به من داده شد.
تجربه های نو را تخریب نکنیم
مهدی در “ژرف” از اینکه ایرانی ها همیشه به دنبال تخریب یک تجربه هستند نه تکمیل کردن اش، گله می کند:
این مقاله “کمکهای مالی به رادیو زمانه، اتلاف سرمایه است” را در بالاترین دیدم و باز یادم افتاد که چقدر در فرهنگ ما به کسانی که ساختارسازی میکنند حمله میشود. ساختن یک چیزی مثل زمانه اصلا کار سادهای نیست.
گردانندگانش از یک طرف باید بدنبال بودجه باشند، از طرف دیگر دنبال کادر اجرایی و همینطور با هزارویک نویسنده و هنرمند ایرانی سروکله بزنند که هر کدامشان هم منش خودشان را دارند و احتمالا مثل اکثر ایرانی ها مفهوم کارحرفهای و توجه به موعدها برایشان خیلی جا افتاده نیست. حالا به تمام اینها انتقادات تند را اضافه کنید و ببینید چه میشود.
واقعیتش خودم از زمانی که بالاترین شروع شد، دیدم که در فضای فرهنگ ایرانی ساختن مجموعههای جدید چقدر سخت است. یک زمان هایی آدم احساس میکند کلی آدم بسیج شدهاند که این تجربه موفق نشود. باور کنید دنیا خیلی بزرگتر از اینهاست. اگر مثلا فکر میکنید رادیو زمانه نمیتواند نظرشما را برآورده کند بروید و یک چیز دیگر درست کنید و مخاطب رادیوزمانه را بدزدید و ببرید. بیشتر بفکر رقابت باشید تا انتقاد.
نسبت به نقض حقوق هر انسان، معترضم
این روزها، گوگل در برابر این اتهام قرار دارد که هویت کاربرانش را در اختیار دولت ها قرار می دهد تا شهروندان شان را مورد بازخواست و تنبیه قرار دهند. در این زمینه، نویسنده “کیبرد آزاد” می گوید انسانیت اش نسبت به ایرانیت اش در اولویت قرار دارد:
همه دنیا برای من به یک اندازه مهم است. به خصوص وقتی که بحث اینترنت و دخالت شرکتهای تجاری در آن باشد (آن هم به منظور سرکوب حقوق بشر در مقابل کسب سود بیشتر). عمیقا معتقدم که همه ما باید از همه وقایع دنیا مطلع باشیم و نسبت به آنها عکسالعمل نشان دهیم. شکی نیست که کار من در کشوری که فرهنگ و زباناش با من یکی است مفیدتر است. اما این به هیچ وجه سبب نمیشود چشمم را روی بقیه دنیا ببندم.
اگر گوگل با دولت اسراییل همکاری کند تا انتقادها را خفه کند، اگر یوتوب وعیل عباس را از حق اظهار نظر محروم کند و اگر پلیس پاکستان، در دفاع از سرکوب مردم، وبلاگ نویسان را کتک بزند و بازداشت کند و همه کشورهای دیگر در دنیا بگویند “به من چه! من من پاکستانی، عرب، سیاه پوست، ضد صهیونیست، زن، کمونیست… هستم؟”؛ مطمئن باشید که رضا و من و شما هم در زندان خواهیم بود و همه خواهند گفت: “به من چه! مگر من ایرانی، خبرنگار، کارمند فلان روزنامه یا فعال فلان جا و… هستم؟”
پس من نسبت به نقض حقوق هر “انسان” عکس العمل نشان می دهم با این باور که هر انسان دیگری هم همین کار را خواهد کرد. این اندیشه هیچ تناقضی با این ندارد که جایی کار کنم که مفیدترین بازدهی را دارم. خوش و خندان
شانس، چهار گونه است
در حاشیه گفتگوی بی بی سی با طراح برج آزادی تهران که در 24 سالگی اش طراح و سازنده این بنای یادبود بوده است و در این باره که او به شانس خود در این زمینه اشاره کرده؛ “سلمان” در وبلاگ اش بهتر دیده که مطلبی درباره شانس بنویسد:
مارک اندرسن نوشته مهمی داره در مورد شانس و کارآفرینی و به کتابی اشاره می کنه در مورد شانس و اقبال از James Austin. این کتاب شانس را به چهار دسته تقسیم می کنه:
- شانس نوع اول: شانس کاملا تصادفی.
- شانس نوع دوم: عنصری بیشتر از شانس اول بهش اضافه شده: “حرکت”. کسی که به این شانس می رسه همیشه در حال حرکت و تلاش است. همیشه در حال تجربه و امتحان است. اکثر اوقات این حرکت حتی می تونه بی هدف باشه، اما وجود این عنصر حرکت به شانس کمک می کنه.
- شانس نوع سوم: شامل حال کسی می شه که “ذهن” آماده ای داره. ممکنه یک اتفاق شانسی برای چند نفر به طور همزمان رخ بده، اما تنها اون کسی که پیش زمینه ذهنی آماده تری برای پذیرش داره می تونه از اون موقعیت استفاده کنه.
- شانس نوع چهارم: شانسی کاملا شخصی است. به سراغ شما می آد به دلیل صفات کاملا شخصی که شما دارید. (نوع زندگی، نوع فعالیتها، و غیره)
پذیرش غروب بامداد دشوار بود
نویسنده “نکته” با این پست کوتاهش، ما را به یاد یکی از بزرگترین از دست رفته های مان در این سال ها می اندازد:
چهار سال پیش بود. درست چهار سال گذشته است از همان صبحی که حدود ساعت پنج و شش، به صدای ناگهان و پر اضطراب تلفن از خواب پریدم. صدای گرفتهی محمود دولت آبادی، از آن سوی سیم خبر میداد. از آن کس که استاده بود و فرود آمده بود در آستان دری که کوبه ندارد، دالان تنگ را به وداع در نوشته است به پایان سفری جانکاه و فرصتی کوتاه، اما یگانه.
پذیرفتن غروب بامداد، دشوار بود خاصه در آن بامداد مردادی که سرانگشتان آفتاب، در خانه ای در میدان نور، سرخوشانه خود را تا تلفن کش داده بودند. فقط چند هفته قبل، او را در بیمارستان ایرانمهر دیده بودم. همانجا که هوشنگ گلشیری بستری بود و از همانجا رفت؛ ناگهان و بی که بداند چقدر رفتن زود است…
تقصیر هوشمند زاده است
حسن محمودی در “آدم و حوا” کارش حاشیه نگاری بر کتاب هایی ست که خوانده. در آخرین پست، او نوشته ای از “احمد غلامی” را در باره کار تازه “پیمان هوشمند زاده” منتشر کرده است:
اگر پیمان هوشمندزاده را بشناسی، قطعاً از خواندن کتابش بیشتر از کسانی که فقط کتابش را می شناسند و می خوانند، لذت می بری. البته این گفته در مورد همه نویسنده ها و هنرمندان درست نیست. بعضی ها را بهتر است نشناسی و فقط آثارشان را بخوانی.
این تضاد بین دنیای شخصی نویسنده ها و آثارشان چیز تازه یی در ایران نیست. بعضی ها را هم بهتر است که نه اثرشان را بخوانی و نه خودشان را بشناسی. واقعاً بعضی چیزها را نباید بخوانی و نباید ببینی. اگر این کار را بکنی می شوی شاهد و شاهد اگر ازش شهادت هم نخواهند، دلش می خواهد حرف بزند و همین حرف زدن می شود بلای جانش. از بحث منحرف شدیم. تقصیر هوشمندزاده است که وقتی می نشیند روبه رویت آن قدر خوب حرف هایت را گوش می دهد که دلت می خواهد هی بگویی وخودت را خلاص کنی…