جامعه ناعادلانه چگونه جامعه ای است!

نویسنده
سها سیفی

‏”کتابدار” با توجه به نزدیک شدن به فضای انتخاباتی، ترجیح داده است سرمقاله ای از “عمید نائینی” در ماهنامه ‏‏”پیام امروز” را دوباره منتشر کند. سرمقاله ای که نائینی در آن مشخصات یک جامعه ی آزاد و متعادل و سالم را ‏از طریق شمارش نشانه های جامعه غیر آزاد و غیر متعادل بر می شمرد:‏

جامعه ای که هیچ ابزاری در آن بدقت نظریه افکار عمومی را نمی‌ستاند و باز نمی‌تاباند و اصولا فاقد چنین ‏ابزاری از نوع رسانه‌ای یا غیر رسانه‌ای آن است، جامعه‌ای که مردمانش از سر بیم و واهمه یا نیاز، خود را ‏بدرستی نمی‌شناسانند، نه به خود، نه به یکدیگر و نه به بافت‌های حکومتی. درونشان راهی دیگر می‌رود و ‏زبانشان حرفی دیگر می‌زند.‏

جامعه ای که از دیر باز نهادهایش چشم فرو می‌بندد، پیوسته فریب می‌خورد و پیوسته فریب می‌دهد و احتمال دارد ‏تا دم آخر به حقیقت دست نیابد، جامعه‌ای که از سازماندهی فراگیر سیاسی خالی است و هر گروه سیاسی با حلقه‌ای ‏تنگ از پیرامونیانش، می‌تواند به این توهم بغلتد که نظرات آن حلقه تنگ، نظرات کل مردم کشور است.‏


‎ ‎اگر سر برنامه بعدی من را ندیدی حلال کن‏‎ ‎

احمد جلالی فراهانی در “تحریریه خاموش” درحاشیه دستگیری یک بلاگر به دلیل انتشار خبر مربوط به سگ ‏های تجسس چنین می نویسد:‏

لعنت به خبر. وقتی که چماق می شود و بر سر خبرنگارش فرو می آید. وقتی که تلخ است و دردناک. وقتی که ‏دروغ را آشکار می سازد و دروغگو را رسوا. روز جمعه بود که با رضا ولی زاده سر برنامه هفتگی مان ‏حاضر شده بودیم. ‏

وقتی شنیدم رضا ولی زاده دستگیر شده تعجب نکردم. گفته بود دنبالم هستند. همان شب آخر که همدیگر را دیدیم. ‏تا دیدمش گفتم رضا کولاک کردی با خبر سگ های رئیس جمهور. گفت دنبالم هستند. گفتم کی سگها؟ خندید. گفت: ‏نه! دو نفر هستند که هر جا می روم تعقیبم می کنند. یکبار هم زنگ زدند به خانه و گفتند که بروم ریاست ‏جمهوری و نرفتم. گفتم اذیتت نکردند گفت نه. هنوز که نه. آن شب کلی با هم خندیدیم. بهش گفتم رضا مواظب ‏باش. گفت اگر سر برنامه بعدی من را ندیدی حلال کن. ‏

حالا رضا ولی زاده در دسترس نیست. همان جوان کرد قد بلندی را که صدای گرمی داشت و دلش می خواست ‏مجری توانمندی باشد و کلاس مجری گری می رفت. همان جوان گمنامی که بازنگار را راه انداخت. آن هم با ‏هزار قسط و قرض و بدبختی. همان جوانی که هم سن و سال من است. ‏


‎ ‎این نشانی برای همه هنرمندان ایرانی است‏‎ ‎

مسعود لواسانی در “خاطرات ضد مورچه” به نقل از “شهرام ناظری” که اخیرا نشان شوالیه را از فرانسه دریافت ‏کرده می نویسد:‏

من احساس می کنم باید راه های بیشتری را باز کنم و از محدوده ای که در آن قرار داشتم و برایش متعصب هم ‏بودم بیرون بیایم و چند قدم جلو تر بگذارم. باید با تمامی جریان های هنری کشور هماهنگی بیشتری داشته باشم و ‏ارتباطی را با تمام هنرمندان آغاز کنم و این اتفاقی که برای من پیش آمده است لطف خدایی است‏

دریافت این نشان، نتیجه و حاصل تلاش تمامی هنرمندانی و موسیقیدانهای ایرانی است. این من نبودم که نشان ‏فرهنگ و هنر را دریافت کردم و این نشان به هنر موسیقی ایرانی اهدا شده است و برای شخص من نیست و به ‏من هم به عنوان قطره ای از دریای هنر ایرانی، این نشان جهانی به من داده شد.‏


‎ ‎تجربه های نو را تخریب نکنیم‎ ‎

مهدی در “ژرف” از اینکه ایرانی ها همیشه به دنبال تخریب یک تجربه هستند نه تکمیل کردن اش، گله می کند:‏

این مقاله “کمکهای مالی به رادیو زمانه، اتلاف سرمایه است” را در بالاترین دیدم و باز یادم افتاد که چقدر در ‏فرهنگ ما به کسانی که ساختارسازی می‌کنند حمله می‌شود. ساختن یک چیزی مثل زمانه اصلا کار ساده‌ای نیست. ‏

گردانندگانش از یک طرف باید بدنبال بودجه باشند، از طرف دیگر دنبال کادر اجرایی و همینطور با هزارویک ‏نویسنده و هنرمند ایرانی سروکله بزنند که هر کدامشان هم منش خودشان را دارند و احتمالا مثل اکثر ایرانی ها ‏مفهوم کارحرفه‌ای و توجه به موعدها برایشان خیلی جا افتاده نیست. حالا به تمام اینها انتقادات تند را اضافه کنید و ‏ببینید چه می‌شود.‏

واقعیتش خودم از زمانی که بالاترین شروع شد، دیدم که در فضای فرهنگ ایرانی ساختن مجموعه‌های جدید چقدر ‏سخت است. یک زمان هایی آدم احساس می‌کند کلی آدم بسیج شده‌اند که این تجربه موفق نشود. باور کنید دنیا خیلی ‏بزرگتر از اینهاست. اگر مثلا فکر می‌کنید رادیو زمانه نمی‌تواند نظرشما را برآورده کند بروید و یک چیز دیگر ‏درست کنید و مخاطب رادیوزمانه را بدزدید و ببرید. بیشتر بفکر رقابت باشید تا انتقاد.‏


‎ ‎نسبت به نقض حقوق هر انسان، معترضم‎ ‎

این روزها، گوگل در برابر این اتهام قرار دارد که هویت کاربرانش را در اختیار دولت ها قرار می دهد تا ‏شهروندان شان را مورد بازخواست و تنبیه قرار دهند. در این زمینه، نویسنده “کیبرد آزاد” می گوید انسانیت اش ‏نسبت به ایرانیت اش در اولویت قرار دارد:‏

همه دنیا برای من به یک اندازه مهم است. به خصوص وقتی که بحث اینترنت و دخالت شرکت‌های تجاری در آن ‏باشد (آن هم به منظور سرکوب حقوق بشر در مقابل کسب سود بیشتر). عمیقا معتقدم که همه ما باید از همه وقایع ‏دنیا مطلع باشیم و نسبت به آن‌ها عکس‌العمل نشان دهیم. شکی نیست که کار من در کشوری که فرهنگ و زبان‌اش ‏با من یکی است مفیدتر است. اما این به هیچ وجه سبب نمی‌شود چشمم را روی بقیه دنیا ببندم. ‏

اگر گوگل با دولت اسراییل همکاری کند تا انتقادها را خفه کند، اگر یوتوب وعیل عباس را از حق اظهار نظر ‏محروم کند و اگر پلیس پاکستان، در دفاع از سرکوب مردم، وبلاگ نویسان را کتک بزند و بازداشت کند و همه ‏کشورهای دیگر در دنیا بگویند “به من چه! من من پاکستانی، عرب، سیاه پوست، ضد صهیونیست، زن، ‏کمونیست… هستم؟”؛ مطمئن باشید که رضا و من و شما هم در زندان خواهیم بود و همه خواهند گفت: “به من چه! ‏مگر من ایرانی، خبرنگار، کارمند فلان روزنامه یا فعال فلان جا و… هستم؟”‏

پس من نسبت به نقض حقوق هر “انسان” عکس العمل نشان می دهم با این باور که هر انسان دیگری هم همین کار ‏را خواهد کرد. این اندیشه هیچ تناقضی با این ندارد که جایی کار کنم که مفیدترین بازدهی را دارم. خوش و خندان ‏


‎ ‎شانس، چهار گونه است‎ ‎

در حاشیه گفتگوی بی بی سی با طراح برج آزادی تهران که در 24 سالگی اش طراح و سازنده این بنای یادبود ‏بوده است و در این باره که او به شانس خود در این زمینه اشاره کرده؛ “سلمان” در وبلاگ اش بهتر دیده که ‏مطلبی درباره شانس بنویسد:‏

مارک اندرسن نوشته مهمی داره در مورد شانس و کارآفرینی و به کتابی اشاره می کنه در مورد شانس و اقبال از ‏James Austin‏. این کتاب شانس را به چهار دسته تقسیم می کنه: ‏

‏- شانس نوع اول: شانس کاملا تصادفی. ‏

‏- شانس نوع دوم: عنصری بیشتر از شانس اول بهش اضافه شده: “حرکت”. کسی که به این شانس می رسه ‏همیشه در حال حرکت و تلاش است. همیشه در حال تجربه و امتحان است. اکثر اوقات این حرکت حتی می تونه ‏بی هدف باشه، اما وجود این عنصر حرکت به شانس کمک می کنه. ‏

‏- شانس نوع سوم: شامل حال کسی می شه که “ذهن” آماده ای داره. ممکنه یک اتفاق شانسی برای چند نفر به ‏طور همزمان رخ بده، اما تنها اون کسی که پیش زمینه ذهنی آماده تری برای پذیرش داره می تونه از اون موقعیت ‏استفاده کنه. ‏

‏- شانس نوع چهارم: شانسی کاملا شخصی است. به سراغ شما می آد به دلیل صفات کاملا شخصی که شما دارید. ‏‏(نوع زندگی، نوع فعالیتها، و غیره)‏


‎ ‎پذیرش غروب بامداد دشوار بود‎ ‎

نویسنده “نکته” با این پست کوتاهش، ما را به یاد یکی از بزرگترین از دست رفته های مان در این سال ها می ‏اندازد: ‏

چهار سال پیش بود. درست چهار سال گذشته است از همان صبحی که حدود ساعت پنج و شش، به صدای ناگهان ‏و پر اضطراب تلفن از خواب پریدم. صدای گرفته‌ی محمود دولت آبادی، از آن سوی سیم خبر می‌داد. از آن کس ‏که استاده بود و فرود آمده بود در آستان دری که کوبه ندارد، دالان تنگ را به وداع در نوشته است به پایان سفری ‏جانکاه و فرصتی کوتاه، اما یگانه.‏

پذیرفتن غروب بامداد، دشوار بود خاصه در آن بامداد مردادی که سرانگشتان آفتاب، در خانه ای در میدان نور، ‏سرخوشانه خود را تا تلفن کش داده بودند. فقط چند هفته قبل، او را در بیمارستان ایرانمهر دیده بودم. همانجا که ‏هوشنگ گلشیری بستری بود و از همانجا رفت؛ ناگهان و بی که بداند چقدر رفتن زود است…‏


‎ ‎تقصیر هوشمند زاده است‎ ‎

حسن محمودی در “آدم و حوا” کارش حاشیه نگاری بر کتاب هایی ست که خوانده. در آخرین پست، او نوشته ای ‏از “احمد غلامی” را در باره کار تازه “پیمان هوشمند زاده” منتشر کرده است:‏

اگر پیمان هوشمندزاده را بشناسی، قطعاً از خواندن کتابش بیشتر از کسانی که فقط کتابش را می شناسند و می ‏خوانند، لذت می بری. البته این گفته در مورد همه نویسنده ها و هنرمندان درست نیست. بعضی ها را بهتر است ‏نشناسی و فقط آثارشان را بخوانی.‏

این تضاد بین دنیای شخصی نویسنده ها و آثارشان چیز تازه یی در ایران نیست. بعضی ها را هم بهتر است که نه ‏اثرشان را بخوانی و نه خودشان را بشناسی. واقعاً بعضی چیزها را نباید بخوانی و نباید ببینی. اگر این کار را ‏بکنی می شوی شاهد و شاهد اگر ازش شهادت هم نخواهند، دلش می خواهد حرف بزند و همین حرف زدن می ‏شود بلای جانش. از بحث منحرف شدیم. تقصیر هوشمندزاده است که وقتی می نشیند روبه رویت آن قدر خوب ‏حرف هایت را گوش می دهد که دلت می خواهد هی بگویی وخودت را خلاص کنی… ‏