ایران؛ فروپاشی از درون

نویسنده

» مقاله هفته‌نامه الاهرام درباره شرایط ایران

هاگوپ هوورکیان

پس از چند لحظه که چهره شکسته و نحیف محمدعلی ابطحی در اینترنت ظاهر شد، تصویری از او که نیمی از آن قبل و نیمی از آن بعد از دستگیری را نشان می‌داد در اینترنت پر شد. او پس از دستگیری در اواخر ژوئن 20 کیلو لاغر شده است و چهره شاد و همیشه خندان او قابل شناسایی نبود. پرونده معاون رئیس‌جمهور سابق  محمد خاتمی (1376 – 1384)، اصلاح‌طلب پیشرو و محبوب میان وبلاگ‌نویسان بخاطر وبلاگش، که بدون لباس روحانیت و با پیژامای ناشایست زندان ظاهر شده بود، برای ستایشگران جوان او بسیار ناراحت‌کننده بود.

زندانبانان خشن جمهوری اسلامی او را مجبور کردند به جرائمی اعتراف کند که به قول ایرانی‌ها مرغ پخته را به خنده می‌اندازد. او وادار شد بگوید که این یک انقلاب مخملین بود که توسط اصلاح‌طلبانی که از جانب “دشمنان” حمایت می‌شوند طرح‌ریزی شده بود و پیروزی قطعی احمدی‌نژاد هیج مشکلی نداشته است. به جای غم و ناراحتی، فضای وبلاگ‌ها مملو از عشق و تحسین برای ابطحی شد. او بلافاصله یک قهرمان ملی نامیده شد. یک وبلاگنویس گفته بود: «برای اولین بار یاد گرفتم که یک روحانی را دوست داشته باشم و بعد دوباره نگاه کردم؛ او دیگر لباس روحانیت نداشت.» محسن مخملباف فیلمساز پیشرو ایرانی که اکنون از جنبش سبز حمایت می‌کند، در حمایت از ابطحی به یاد ماندنی‌ترین بیانات را گفت و اعترافات اجباری او را رد کرد. “اگر با خامنه‌ای رفتاری مثل ابطحی می‌کردند، رهبر در تلویزیون رقص شکم می‌کرد!”

ماکس وبر در اوائل قرن بیستم اعتقاد داشت که تمامی کشورها روی زور بنا شده‌اند. چیزی که وبر مصطلح کرد “خشونت مشروع”، به عنوان ابزار تعریف‌ هر کشور، در چیزی که “لوازم خارجی” و “توجیه داخلی” نامیده است پیش‌بینی شده: هر چه یک کشور مجبور به متوسل شدن به لوازم خارجی (استفاده از خشونت) شود، کمتر بر شهروندان خود توجیه داخلی (قیمومیت بر طبق قانون اساسی) دارد. خشونت هدایت شده و آشکار جمهوری اسلامی علیه شهروندان خود (پیر و جوان، زن و مرد، فقیر و غنی) نه تنها حقانیت ادعا بر “جمهوری” را از بین برد بلکه در نفس خود ادعا بر اسلامی بودن خود را نیز بی‌اعتبار ساخت؛ که ممکن است خود اسلام را هم بی‌اعتبار کرده باشد که به همین دلیل بسیاری از روحانیون شیعه عالیرتبه اعتراض کرده و بصورت قوی سرکوبی خشونت آمیز تظاهرات مسالمت‌آمیز را هم از لحاظ قضایی و هم منطقی محکوم می‌کنند. بسیاری از ایرانیان بودند که به درستی به نتایج انتخابات ریاست جمهوری خرداد ماه شک داشتند و کسانی هم معتقد بودند که کاملا درست و دقیق است. اما اقدامات نادرست و خشن افراد قدرتمند در جمهوری اسلامی واقعیتی منحصر به فردی را نشان داد که فراتر از هر انتقاد به زبان آمده از این انتخابات است: جمهوری اسلامی در حال نابودی از درون است.

در دو ماه گذشته تعدادی از جوانان ایرانی چه در خیابان یا تحت شکنجه در زندان‌های جمهوری اسلامی با سنگدلی به قتل رسیده‌اند. سازمان عفو بین‌المللی، دیدبان حقوق بشر و کمپین بین‌المللی حقوق بشر در ایران، سه سازمان حقوق بشر مختلف و مستقل بطور جداگانه موارد نقض حقوق بشر نظیر بازداشت‌های خودسرانه، آدم‌ربایی، حبس غیرقانونی، ضرب و شتم مدام و شکنجه و قتل سنگدلانه شهروندان معمولی را محکوم کرده‌اند. حالا باید به نام‌های ابوقریب، گوانتانامو، پایگاه هوایی بگرام و حتی گولاش؛ نامهای وحشت‌انگیز کهریزک و اوین را به عنوان مکان‌هایی که بیرحمی توسط مامورین امنیتی حکومتی اعمال می‌شود افزود. دیگر هرگز یک مقام جمهوری اسلامی نمی‌تواند با سری بالا کلمه‌ای در مورد رفتار جنایتکارانه نیروهای آمریکا در عراق یا اعمال شرارت‌انگیز نیروهای اسرائیل در فلسطین بگوید. مهدی کروبی یک شخصیت پیشرو مخالف، اخیرا گفته است که حتی رفتار صهیونیست‌ها (ضرب‌المثلی برای شقاوت‌های آنها علیه فلسطینیان) در غزه نسبت به نیروهای امنیتی ایرانی علیه شهروندان خودش خوددارانه‌تر بود. وحشت جمهوری اسلامی ترورهایی را که کشور یهود علیه فلسطینیان در کشور خودشان مرتکب می‌شود ماست‌مالی نمی‌کند. صدای احمدی‌نژاد دیگرصدایی اخلاقی برای انتقاد به اسرائیل نیست؛ بلکه بدن‌های بی‌جان ندا آقاسلطان، سهراب اعرابی و تعداد دیگری از ایرانیان جوان که در بهترین سال‌های عمرشان کشته شدند این حق را دارند.

رفتار نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی مثل حیوانی وحشی است که دم خود را دنبال می‌کند و هر کس را سر راه خود ناکار می‌کند و به قتل می‌رساند. شهروندان بی‌گناه دلخواهانه دستگیر می‌شوند یا بیشتر از خیابان ربوده می‌شوند (مثل وکیل حقوق بشر شادی صدر) زندانی می‌شوند و در مواردی شکنجه می‌شوند و حتی با سنگدلی به قتل می‌رسند و جسدهای آنها به شرطی به خانواده‌هایشان تحویل داده می‌شود که هیچ اعتراضی نکنند و به آرامی آن را به خاک بسپرند. روشنفکران پیشرو، فعالان سیاسی، روزنامه‌نگاران اصلاح‌طلب، استادان دانشگاه و تحلیلگران سیاسی بازداشت و متهم به خیانت می‌شوند و مجبورشان می‌کنند که به اتهامات عجیب اعتراف کنند و آنها را در تلویزیون به ضف می کنند تا در مقابل چشمان عموم شکسته شوند. هر کسی با ذره‌ای هوش و اندکی اخلاق به این صحنه مظنون است.

سی سال طول کشید تا جمهوری اسلامی مجموعه‌ای پیشرو از روشنفکران مردمی تولید کند که عمیقا برای مردم خود اهمیت قائل هستند و کشورشان را دوست دارند و از قوانین سرزمینشان پیروی می‌کنند و در حوزه ای کاملا مشروع از مواضع و نظرات خود در موضوعات اجتماعی و اقتصادی  برای آینده‌ای بهتر کار کنند.  دقیقا همان مقدار زمان طول کشید تا نسلی دیگر از فرصت‌طلبان گرد علی خامنه‌ای و محمود احمدی‌نژاد جمع شوند: برای کشتن (مثل تعدادی از روشنفکران در اواخر دهه 90) برای فلج کردن (مثل استراتژیست ارشد اصلاحات سعید حجاریان) برای اجبار به تبعید (مثل عبدالکریم سروش، محسن کدیور، اکبر گنجی، محسن مخملباف یا عطا مهاجرانی) یا برای زندانی کردن، شکنجه، تحقیر و بی‌اعتبار کردن. آن روشنفکران بصورت سیستماتیک از ریشه بیرون آورده می‌شوند، کشته می‌شوند، مجبور به تبعید می‌شوند تا راه ولایت فقیه را باز کنند، کلمه‌ای کلیدی برای حاکمیت ترس و تعصب. فرهنگ نخبه‌کشی چیزی است که یک تحلیلگر ایرانی این دوران تاریک را نام‌گذاری کرده است.

در همین حال هر چه از این روشنفکران مانده است و پیرامون رنگ سبز بی‌ضرر اما امیدوار برای تدوین جنبش بی‌سابقه حقوق مدنی جمع شده‌اند اکنون مورد هدف حملات سهمگین‌تری قرار گرفته‌اند. آنها هرکسی را که این جنبش به عنوان رهبر انتخاب می‌کند بی‌اعتبار می‌سازد. آنها  به تیرگی‌هایی در گذشته افرادی مثل مومسوی، سروش، گنجی یا مخملباف اشاره می‌کنند و با بی‌اعتبار کردن آنها می‌خواهند کل جنبش سبز را بی‌اعتبار کنند. چیزی که آنها در عوض پیشنهاد می‌کنند پس‌مانده فاسد کلیشه‌های قدیمی است، که در ایمان عصر نئاندرتال در روح و فکر آنها گیر کرده است، بدون ذره‌ای از هوش خلاقانه یا انتقادی. آنها صحنه‌ای غمبار هستند: ایمانی زمخت و بدون ذره‌ای از امید، از اعتماد، از عبور از مرزهای روانشناسانه جنبشی ویژه که متعلق به هیچ شخص خاصی نیست و محتاج هر ذره‌ای از هوش است که به کمکش بیاید.

علی‌رغم این صداهای پارازیتی، صدای مرکزی این جنبش واضح و بلند است. جنبش سبز متعلق به کسی نیست، از میرحسین موسوی درون ایران گرفته تا رضا پهلوی و مسعود رجوی مجاهدین خلق بیرون. اما خود مانند رودخانه زیبایی در حرکت است و پیش می‌رود مثل هادسون یا کارون و زمانی رعدآسا و خطرناک است و زمانی آرام و ساکت. خوشبختانه هیچ فرد کاریزماتیکی ادعایی بر آن ندارد. مهمترین ویژگی این جنبش نوسنجی تاریخی ارزش‌هاست؛ عیبجویی مطلق از تجاوز با چهره خشونت خدانشناسی که خواستار پایان بخشیدن به آن است. تمام نمی‌شود. نگهبانان خشن جمهوری اسلامی محمد ابطحی را می‌گیرند و شکنجه می‌دهد و مجبورش می‌کنند در تلویزیون به اتهامات ساختگی اعتراف کند و چند ساعت بعد هجوم ایمیل‌ها و وبلاگ‌ها او را با عشق و بخشایش، درک و تحمل، امید و شادمانی شستشو می‌دهند. جمهوری اسلامی می‌‌خواهد ابطحی را تحقیر کند اما مردم او را تبدیل به قهرمان ملی می‌کند و هزاران اعتراف مثل او را منتشر می‌کنند تا او احساس بهتری کند و عشق خود را نثار او می‌کنند.

کسانی که زندگی و آزادی خود را در معرض خطر قرار می‌دهند فقط مردم عادی نیستند. عالیرتبه‌ترین مقامات فقهی و شرعی کشور و روحانیون بلندپایه از آیت‌الله منتظری تا آیت‌الله صانعی تا حجت‌الاسلام محسن کدیور انتقادهای قانونی خود را ابراز داشته‌اند و محکومیت خشونت جمهوری اسلامی را علنی کرده‌اند. یکی از شاخص‌ترین محققان شیعه، سید مصطفی محقق داماد در نامه سرگشاده‌ای به آیت‌الله هاشمی شاهرودی رئیس قوه قضائیه، دادگاه‌های نمایشی که حق شهروندان بی‌گناه را زیر پا گذاشته‌ است محکوم کرد؛ او بالاترین مقام قضایی کشور را نه به عنوان قاضی بلکه به عنوان یک شهروند مورد خطاب قرار داده است. این‌ها لحظات لرزاننده‌ای در تاریخ ایران هستند و هیچ سنگی باقی نمی‌ماند که پشت رو نشود.

جمهوری اسلامی ممکن است مرگی سریع داشته باشد یا اینکه از پژمردگی تدریجی رنج ببرد؛ این نه توسط خشونت بی‌پایان بلکه توسط بخشش و حرکت جنبش حقوق مدنی که در حال تغییر نقشه اخلاقی این واژه از یادرفته که از گذشته استعماری خود به ارث برده‌ایم است، “خاورمیانه”. ظهور و سقوط جمهوری اسلامی از یک قانون ساده بازگشت‌های تقلیلی تبعیت می‌کند: مردم فقط می‌توانند بسیاری بدرفتاری ها را تحمل کنند یا ایده‌ای تاریخ‌گذشته را تمرین کنند. پس از آن هرچه بیشتر بدرفتاری کنید کمتر اثر می‌گذارد. تا سی سال جمهوری اسلامی فرهنگ سیاسی چند وجهی بین‌المللی را با خشونت مخدوش کرد و شاخه‌های آن را با جعبه قضایی قرون وسطایی قطع کرد و برای ساکت کردن مردم خود چهره‌ای هشداردهنده علیه قساوت‌های منطقه‌ای با مبدا و مقصد کاملا متفاوت به خود گرفت. اگر عراق قتلگاه است، فلسطین مورد سبعیت قرار گرفته، افغانستان از سارقان بزرگراه و بمب‌افکنهای مافوق صوت آسیب دیده است، هیچکدام از آن ها بلایایی که  یک جمهوری اسلامی، که آن ها را آنقدر آزار داده تا بتواند به توجیه مقاومت پارازیتی خود ادامه دهد، را توجیه نمی‌کند.

امروز جمهوری اسلامی بالاخره دست خود را باز کرده و در سراشیب زوال قرار گرفته است. دیگر ژست هشداردهنده فرصت‌طلبانه آن در منطقه دیگر نمی‌تواند جنایات دین سالاری را پنهان کند. این نقطه بی بازگشت همان جایی است که تمام ستمگران عاقبت به آن می رسند. فقط جمهوری اسلامی نیست که خود پیش‌دستی کرده و شروع به خود ویرانگری کرده است. همان سرنوشت در انتظار جرج بوش و امپراطوری مسیحی اوست: جایی که ارتش آمریکا نمی‌تواند دیگر از پس ولخرجی این امپراطوری برآید و شروع به خارج شدن از افغانستان و عراق می‌کند. جمهوری اسلامی در حال خودویرانگری است زیرا دست  خود را برای زمانی طولانی بازی کرده است و بسیار هم ناشیانه، دقیقا همانطور که کشور یهود نقش قربانی را مدتی زیاد و ناشیانه بازی کرده است. هیچکس نمی‌توانست صهیونیسم را شکست دهد، بنابراین صهیونیسم خود را نابود کرد، با نادانی زیاد، زیاده‌روی و بی‌شرمی در نادیده گرفتن شرافت انسانی و فکر کردن به اینکه می‌تواند فلسطین و فلسطینیان را از صفحه روزگار محو کند. فلسطینیان محو نشدند. هنوز آنجا هستند درست مثل نظامیان اسلامی و درست مثل اصولگرایان مسیحی و هندو. حمله سال 2006 اسرائیل به لبنان و قتل‌عام 2008 – 2009 فلسطینیان در غزه نشانه‌های نهایی از ذوب شدن اخلاق و ارتش بود. این شقاومت علنی این واقعیت را نشان داد که مانند نقطه ای که اسلام در ایران به آن رسیده است، به نقطه بی بازگشت‌ رسیده است. جایی که مردم دیگر قربانی بودن آنها را نمی‌خرند؛ بهترین حالتش توسط نورمان فینکلشتاین ثبت و مورد بحث قرار گرفته است.

طلوع  تازه ای در مقابل ما می‌درخشد، نه فقط در ایران بلکه در تمام منطقه. جنبش‌های بدون خشونت حقوق مدنی در ایران نقشه اخلاقی منطقه را تغییر می‌دهد؛ هنجارها، دیدگاه‌ها، دورنماها و امیدهایش را تغییر می دهد. از هرگونه جدایی شیعه و سنی، نژادپرستی عرب و فارس، درگیری عرب و اسرائیل، شکاف دین و سکولاریسم و پلهای روی متلاطم‌ترین و گل‌آلودترین آب‌ها می‌گذرد. برای رساندن منظورم، پیامی از یک وبلاگ‌نویس جوان ایرانی را نقل می‌کنم:

در کتاب تاریخ قرن 21، اولین فصل آن درباره ما خواهد بود. در مقدمه آن ممکن است بنویسند که رخدادهای مهمی قبل از ما اتفاق افتاد، رخدادهایی مثل یازده سپتامبر و جنگ عراق و افغانستان، اما آنها بقایای قرن گذشته بودند، با ادبیاتی تاریخ گذشته و با ابزارهای قرن بیستم: هواپیماها، بمب‌ها و گلوله‌ها. و آنها خواهند نوشت که اولین فصل تقدیم به ما خواهد بود زیرا ما فرزندان راستیم زمان‌مان بودیم… خواهند نوشت که ما اولین جنبش اجتماعی بودیم که همگی رهبر و همگی سازمان دهنده بودیم… ممکن است بخشی را اختصاص دهند که چگونه یک جنبش بدون مرکز فرماندهی خیلی هدایت شده عمل می‌کرد. چگونه ایده‌هایش، خواسته‌هایش و شعارهایش پیشنهاد می‌شد، انتقاد می‌شد و خیلی خوب تکمیل می‌شد و بعد یک روز با چنان هماهنگی بیان می‌شدند که انگار این چند میلیون سالها آنها را تمرین کرده بودند… در همان فصل خواهند نوشت که ما در آخرین روزهای تفنگ‌ها و گلوله‌ها زندگی می‌کردیم و نشان دادیم که جایی که آگاهی، اطلاعات و کانال‌های ارتباطی برای پیوند انسانی وجود دارد، گلوله‌ها بی‌معنی هستند. ممکن است جایی در موزه آزادی ما تصویری از یک گلوله را به نمایش بگذارند و درتوضیح آن بنویسند “آخرین گلوله‌ای که از یک خشاب خارج شد.”

منبع: هفته‌نامه الاهرام، 19 – 13 اوت