امان از دست این ایرانی ها، چهل نوع سلطنت طلب دارند، ولی معلوم نیست پادشاه شان کیست. صد نوع سبز دارند، ولی معلوم نیست سبزهاشان چرا دائم با هم دعوا دارند. هر روز توی این متروهای پاریس ده تا ایرانی می بینی که دستبند و شال سبز انداخته اند و برای اعتراض به یک جا می روند. خودم با همین چشمهای خودم حداقل صد نوع شان را دیده ام. آن وقت آندره ی به من می گفت “ حکومت در کشوری که چهارصد نوع پنیر دارد، کار سختی است.” این حرف را هم همیشه تکرار می کرد. حالا نمی دانم حرف خودش بود یا نه. هیچ وقت هم به این فکر نمی کرد که من اصلا پنیر دوست ندارم. حتما به این فکر می کنید که چرا یاد ایرانی ها افتادم، امروز روز سه شنبه است و پروازهای فرودگاه به تهران دائر است. چیزهایی می بینم که هیچ کس در عمرش ندیده است. البته چیزهایی که من می بینم کمتر کسی می بیند. راستش را بخواهید دیگر خسته هم شدم. اصلا عادلانه نیست. دائم مجبورم از این سر پاریس به آن سر پاریس بروم و به همه جا سرکشی کنم.
مشکل از شهرداری پاریس است که سی چهل سال قبل هرجا را که می خواستند اسم بگذارند، اسم مرا گذاشتند، فرودگاه شارل دوگل، میدان شارل دوگل، خیابان شارل دوگل، و تازه هزار جای دیگر که مردم نمی دانند و خودم می دانم. چرا؟ چون باید هر روز به همه شان سر بزنم. وقتی اسم مرا روی یک جا می گذارند، باید حداقل روزی یک بار به آنجا سر بزنم. باز ناپلئون بناپارت خیلی از من راحت تر است، یکی دو تا ساختمان بیشتر به اسمش نیست. یا مثلا پمپیدو که فقط یک موزه دارد. بیچاره حافظ اسد که مثل فشفشه باید تمام دمشق را از صبح تا شب دور بزند، یا مثلا خمینی که از همه ما وضعش خراب تر است. باز صدام حسین شانس آورد که آمریکایی ها حمله کردند، وگرنه روح او هم مجبور بود از صبح تا شب و از شب تا صبح تمام بغداد را پرواز کند. امروز فرودگاه شلوغ است و ایرانی ها همه شان رو به دیوار ایستاده اند. چرا رو به دیوار؟ بخاطر اینکه نمی خواهند به وسیله بقیه ایرانی ها شناخته شوند. البته این آقای دکتر پیرزاده فرق می کند.
دکتر پیرزاده همه کارهایش را از صبح ساعت شش کرده بود. اسمش پیرزاده بود، ولی هنوز به زحمت پنجاه و پنج سالش می شد. در خانه را قفل کرد، کلید را انداخت توی جعبه پست صاحبخانه اش و سوار تاکسی شد. یک سالی بود که با میترا زندگی نمی کرد. کتابهایش را داد به او، وسایلش را داد به صاحبخانه و دو چمدان چیزهای ضروری را برداشت. همین.
حالا در فرودگاه نشسته بود، برخلاف همیشه که منتظر کسی بود. این بار منتظر هیچ کس نبود، فقط منتظر پرواز بود. میترا گفت که همه فکرهایش را کرده است و هر جوری فکر کرده به این نتیجه رسیده که این کار دیوانگی است. پیرزاده گفت می دانم دیوانگی است، ولی دلم نمی خواهد دیگر اینجا بمانم. میترا گفت برگردی کاری نمی توانی بکنی. پیرزاده گفت شاید نتوانم. ولی می دانست که می تواند، می دانست که وقتی به ایران برگردد هیچ کسی کاری به او ندارد، می دانست که می تواند برود به کرمان و در همان کرمان کتابخانه راه بیاندازد، ده تا، صد تا، هزار تا، اینقدر که بچه ها را با کتاب آشنا کند، آنقدر که بتواند یواش یواش آنچه را که در این سی سال در فرنگ آموخته به آنها یاد بدهد. گفت: “ ممکن است هیچ کاری در آنجا از دستم برنیاید، ولی حداقل در این توهم نخواهم بود که در اینجا دارم کاری می کنم، در حالی که هیچ کاری نمی کنم.”
مینو به مسعود نگاهی کرد و گفت: “ می توانیم همه ایرانی ها را دور هم جمع کنیم. می دانی چقدر ایرانی میلیاردر در جهان هستند؟ می دانی چه استعدادهایی دارد تلف می شود؟ می دانی اگر یک هوای تازه وارد رگ این چند میلیون ایرانی که در همه جهان هستند دمیده شود، چه اتفاقی می افتد.” مسعود نگاهی به دور و برش کرد و با صدایی آرام گفت: “ یواش، چقدر بلند حرف می زنی. اینجا پر از مامور است.” اسم کلمه مامور که آمد، یک دفعه بیست نفر با هم سرشان برگشت به طرف مسعود و مینو. مینو با صدای بلند گفت: “ عزیزم! تمام شد. تو دیگر نه دادگاه می روی، نه زندان می روی، نه باید جواب سردبیر را بدهی، نه باید به دیدار آقا بروی، نه دیگر کسی توی سرت می زند، نه تلفن مشکوک داریم. تمام شد. فهمیدی؟” مسعود سرخ شده بود و مطمئن بود همه حرف های شان را شنیده اند. میهماندار نگاهی به مینو کرد، اتگار بخواهد بگوید “ خانم جان! چه خبرته دادار دودور راه انداختی؟” مسعود گفت: “ خانم جان! چه خبرته؟ دادار دودور راه انداختی؟” مینو از جایش بلند شد و گفت: “ ایها الناس! آقایان، خانمها، ما داریم برای همیشه از ایران می ریم، گور بابای هر چی مامور! ما از هیچ چیز نمی ترسیم.” مینو این کلمات را گفت و متوجه شد که سر جایش ایستاده است. هیچ کس به آنها نگاه نمی کرد. انگار نه انگار کسی حرفی زده است. میهماندار از ته سالن آمد و به مینو گفت لطفا کمربند ایمنی تان را ببندید، داریم به پاریس می رسیم.
در پاریس، ژنرال درست نشسته بود روی صندلی وسط دکتر پیرزاده و میترا، می دانست که آنها او را نمی بینند، البته بعضی از آدمها متوجه او می شدند، حتی یک بار یک سرخپوست پروئی که به کاراکاس می رفت به او گفته بود “ سلام ژنرال” اما معمولا آدمهای معمولی او را نمی دیدند. پیرزاده گفت “ می رم اول پیش مسعود، اون در این سی سال وایستاده ایران و وضع رو می شناسه. البته ممکنه به من بگه برم با اون و رفیقاش وارد کار روزنامه نگاری بشم، ولی من این کار رو نمی کنم، من نمی خوام وارد سیاست بشم. می خوام صاف برم سراغ فرهنگ، کتاب، یک انتشارات بزرگ راه می اندازم.” نگاهی به میترا کرد و گفت “ کاش تو هم می اومدی.” میترا هواپیمایی را نگاه کرد که داشت فرود می آمد. گفت: “ مواظب خودت باش. بهم زنگ بزن. به مامان و معصومه گفتم زیاد بیان سراغت.” پیرزاده گفت: “ من سراغ مامانت نمی رم، می رم سراغ مسعود، مسعود همه راه و چاه رو می دونه.”
مسعود گفت: “ می ریم سراغ دکتر پیرزاده، اون سی ساله تجربه داره، فضا رو می شناسه. ببین مینو! ما باید با احتیاط شروع کنیم. ترو خدا اینقدر به من نگو که من می ترسم، تو هم جای من بودی می ترسیدی، ولی نمی خوام از همون اول بی گدار به آب بزنم.” مینو نگاهش کرد و با او مهربان شد و دستهایش را گرفت. گفت: “ باشه، بخاطر تو هر کاری می کنم، فقط دیگه نمی خوام توی اون جهنم برگردی. دیگه طاقت انتظار کشیدن پشت اون دیوارها رو ندارم. دیگه نمی تونم زیر چشم های گود رفته تورو ببینم. باشه؟” مسعود دست مینو را بوسید و گفت: “ به پیرزاده نگفتم که داریم می ریم سراغش، قبل از اینکه برم بازداشت، می گفت اگر تو رو بگیرن من برمی گردم. بهش گفتم برنگردی خطرناکه. الآن هم برسیم پاریس بهش زنگ می زنم.” صدایی در بلندگو پیچید و خبر داد که هواپیما تا چند دقیقه دیگر به پاریس می رسد. مینو کمربندش را کنترل کرد، به مردی که خیره نگاهش می کرد، برو بر نگاه کرد. مطمئن بود مامور حکومت است. مطمئن بود. اصلا شک نداشت، از آن شال چهارخانه مشکی و سفید که مثل چفیه می ماند معلوم بود و از آن صورتی که مثل مسوولان حراست سازمان کوتاه می کرد، ولی نمی تراشید که حرام نباشد. مینو گفت: “ تو می دونی میترا از پیرزاده جدا شده؟” مسعود گفت: “ من که از خودش شنیدم، ولی تو از کجا می دونی؟” مینو یک جوری خندید که معلوم نبود گریه است یا خنده. مسعود گفت: “ آره، شاید ما بتونیم یک کاری براشون بکنیم.”
پیرزاده به میترا نگاهی کرد و پاکتی را از جیبش درآورد و گفت “ ببین! ممکنه منو بگیرن. اگرچه احتمالش خیلی کمه. ولی با این وجود اگر منو گرفتن این نامه رو منتشر کن. هر جایی که می تونی. به هر شکلی که می تونی. من ممکنه مجبور بشم زیر فشار خیلی حرف ها بزنم. ولی اینجا همه چیز رو توضیح دادم.” میترا پاکت را گرفت. نگاهی به چشم های پیرزاده کرد. گفت: “ اگر دیدی اوضاع خیلی خرابه برگرد.” پیرزاده گفت: “ اگر اوضاع خیلی خراب نبود که نمی رفتم، ولی شاید اونجا به یک دردی خوردم.” میترا گفت: “ تو همیشه آدم به درد بخوری هستی، چه اینجا و چه اونجا. کاش منم می تونستم بیام.” با خودش گفت: “ کاش دلم کنده می شد.” پیرزاده گفت: “ واسه این حرف ها دیگه دیر شده. هر کی باید به همون راهی بره که دلش می گه.” میترا سری تکان داد و سعی کرد لبخندی بزند. ژنرال از تصمیم پیرزاده خوشحال بود. هر وقت هر کسی برمی گشت به خانه اش، خوشحال می شد. همدیگر را بغل کردند، پیرزاده سعی کرد خودش را بکند. کند. جدا شد. رفت. پاسپورتش را نشان داد. ایستاد توی صف. به زن گفت: “ برو، قول دادی که اینجا که رسیدیم بری.” میترا سری تکان داد و به طرف محوطه باز ایستگاه شارل دوگل رفت.
مینو و مسعود از هواپیما بیرون آمدند. مسعود نفسی کشید، هوای آزاد را داد با تمام قدرت تنفس کرد. پشت سرش مردی با شال چهار خانه ایستاده بود و به او لبخند می زد. مسعود لبخندی زد. مرد گفت: “ خوبید آقای شاهانی؟ من عاشق قلم شما هستم. باید یک عکس با هم بگیریم.” مسعود گفت: “ در خدمتم” لحظه ای فکر کرد: “ شما می مونین پاریس؟” مرد چهارخانه گفت: “ من نه، منو کسی نمی شناسه، کارامو که کردم برمی گردم، ولی تو رو خدا شما برنگردین. این دفعه می کشن، اینا خیلی بی رحم اند.” مینو به شال چهارخانه مرد نگاه کرد و به صورتش، که نیم تراشیده بود.
ژنرال گفت” ببین دکتر! شما ایرانی ها توی این شهر یک پادشاه داشتید، اسمش احمد شاه بود، یک نخست وزیر داشتید، همونی که کشته شد. یک رئیس جمهور دارید که هنوز هم بعضی اوقات فکر می کنه رئیس جمهوره، یک رئیس جمهور دیگه هم دارید که گاهی می آد اینجا گاهی بغداده، گاهی هم زنش می آد که ظاهرا جفت شون رئیس جمهورن، یک ملکه دارین که واقعا ملکه است. فکر کنم دیگه بسه، به اندازه دو سه تا حکومت اینجا آدم دارین.” پیرزاده گفت: “ راست می گی! حالا اینها رسمی اند، وگرنه مقاماتی که اینجا هستند خیلی بیشتر از این چیزهاست.” ژنرال گفت: “ شک نکن، دیگه برنگرد اینجا.” پیرزاده گفت: “ شک ندارم. اون حرفها رو بخاطر میترا زدم. می دونی! فکر کنم اگر این همه به تو فکر نکرده بودم، برنمی گشتم.”
ژنرال دوگل تا آخر ایستاده بود، مقاومت کرده بود، موفق شده بود آبروی فرانسه را که لکه ژنرال “ پتن” روی تنش نشسته بود پاک کند. بیخود نبود که پیرزاده اینهمه او را دوست داشت. سالها به او فکر کرده بود، هر وقت به میدان ستاره می رفت یا هر وقت به فرودگاه می آمد، یا هر وقت به آن تابلویی که جلوی خانه اش روی دیوار کوبیده شده بود. روی تابلو نوشته بود “ در این محل چهار نفر از اعضای ارتش مقاومت توسط فاشیست ها اعدام شدند.”
مردی که جلوی پیرزاده ایستاده بود، گفت “ نمی خواستم مزاحم تون بشم، ولی تا حالا ندیده بودم کسی اینقدر جدی با خودش حرف بزنه.” پیرزاده نگاهی به مرد و نگاهی به ژنرال کرد و گفت “ بله، فکر کنم بعضی اوقات اینجوری می شم.” پیرزاده پرسید: “ شما اینجا زندگی می کنید یا ایران؟” مرد گفت: “ اینجا زندگی می کردم، حالا دارم منتقل می شم به یک کشور دیگه.” ژنرال زیر گوش پیرزاده گفت “ ایشون مامور اطلاعات در سفارت ایرانه.” پیرزاده گفت: “ شما کارمند سفارت بودید؟” مرد گفت: “ بله، من کاردار فرهنگی بودم.” پیرزاده گفت “ اتفاقا منم فرهنگی هستم.” مرد گفت” شما رو می شناسم آقای پیرزاده. همه توی سفارت شما رو می شناسن.” پیرزاده گفت: “ دارم برای همیشه برمی گردم ایران.” مرد گفت: “ خیلی مواظب باشید، خیلی، چند ماهی سروصدا نکنید. این خیلی مهمه.”
مسعود چمدانش را گرفت، با همان موبایل تهرانش شماره پیرزاده را گرفت. تلفن چند بار زنگ زد. مینو گفت: “ نیست؟” مسعود گفت: “ لعنتی! به فرانسه یک چیزی می گه، مثل پیام همیشگی نیست که بعدش می شه پیام روی پیام گیرش گذاشت. مهم نیست، دوباره می گیرمش، اگر هم نشد می ریم در خونه اش، گفت هر وقت بیاین خونه ام. فوقش می رم تا فروشگاه پیروز و برمی گردم.
پیرزاده وارد هواپیما شد، روسری ها، صدای فارسی، روزنامه کیهان و ایران، کلمه فارسی. به مهماندار گفت: سلام. مهماندار جواب سلامش را به فارسی داد. برگشت، ژنرال دوگل ایستاده بود، سلام نظامی داد، چشمکی به او زد و رفت.