روایتی دیگر از شکنجه و اعتراف

نویسنده

» مصاحبه هوشنگ اسدی با کوریره دلاسرا

ویویانا متزا- ترجمه محمد صفریان

“مرا دستگیر کردند برای اینکه یک ایرانی هستم؛ یک روزنامه نگار و عضو یکی از احزاب چپ ایران بودم.”

 هوشنگ اسدی در سال 1981 به زندان افتاد و  زیر شکنجه اعتراف کرد که جاسوس است. چنانکه بسیاری از دوستان دیگرش هم که بعد از او محاکمه شدند دست به چنین اعترافی زدند. او پس از شش سال از زندان آزاد شد و اکنون به همراه همسر روزنامه نگارش، نوشابه امیری در پاریس زندگی می کند. این دو  برای سایت خبری روزآنلاین می نویسند، اما خاطرات آن روزها هنوز برایشان زنده است؛ خصوصاً در این دوران که عده ی بسیاری از روزنامه نگاران و نویسندگان و فعالین سیاسی و دانشجویی در زندان و زیر شکنجه، اعتراف به جاسوسی می کنند. اسدی می خواهد که: “مردم بدانند پشت پرده ی این اعترافات چه می گذرد.”

دوران پاکسازی

پس از انقلاب اسلامی، نظام حاکم دست به حذف احزاب و گروه های دیگر اندیش زد. اسدی توضیح می دهد که حکومت ابتدا با مجاهدین خلق برخورد کرد که بر علیه حکومت دست به فعالیت نظامی زده بودند، پس از آن نوبت دیگر گروه ها و احزاب منتقد رسید و بعد “نوبت ما…” او می گوید: “در روزنامه ای وابسته به حزب کمونیست کار می کردم. روزنامه ای که نه تنها مخالف حکومت نبود، بلکه به دلیل مواضع ضدآمریکایی اش، به گونه ای از حکومت هم حمایت می کرد. 17 ژانویه ی 1981 بود و من 31 ساله. در را باز کردند، یک عکس داشتند و یک برگه ی احضاریه، مدام می پرسیدند اسلحه ها را کجا پنهان کرده ای؟ من هم کتاب و قلم هایم را نشانشان دادم. خندیدم وگفتم :  اینها همه اسلحه های من هستند.”

او را به زندان کمیته ی مشترک تهران منتقل کردند. جایی که زمانی در اختیار شاه بود و بعد ها در اختیار جمهوری اسلامی قرار گرفت. به چشمانش چشم بند زدند: “… یکی به من نزدیک شد و دستانش را روی شانه ام گذاشت و گفت :  علیه حکومت توطئه می کنید و قصد کودتا دارید.گفتم: این سئوال  خلاف قانون اساسی است.دستورداد تا چشم بندم را کمی بالا بزنم.یک سیلی به صورتم زد و هفت تیرش را نشان داد :  این دو، اولین بندهای قانون اساسی هستند، آخرینش هم اینکه مخت را متلاشی می کنم.”

 

آغاز دوران شکنجه

او سه ماه تحت شکنجه قرار گرفت. به خاطر می آورد که رادیو در حال پخش یکی از برنامه های متداول دوران جنگ بود: “… کربلا کربلا ما داریم می آییم، یا حسین یا حسین ما داریم می آییم…”

و او بی حرکت روی یک تخت فلزی افتاده بود. ساعت ها مشت و لگد خورده بود و به کف پاهایش شلاق زده بودند. غالباً شکنجه گران بیش از یک نفر بودند اما هر زندانی یک بازجوی مشخص داشت. بازجوی اسدی هم یکی بود به اسم “برادر حمید”:  ”از صبح زود شروع می کردند، تا وقت ناهار و بعد از یک استراحت کوتاه از نو شروع می کردند تا آخرین ساعات شب. چیزی میان 80 تا 200 ضربه شلاق در روز. بعد  می فرستادند برای خواب…. من را به داخل سلول پرتاب می کردند. نیمه جان و بی رمق و غرق خون؛ اما تا چشمانم گرم می شد، در را باز می کردند و دوباره شکنجه را از نو سر می گرفتند. از دریچه ی در سلول هوای من را داشتند. تا چشمانم را می بستم می آمدند داخل و همه چیز دوباره…”

 دستهای او را می بستند و او را  در حالی که دستهایش پشت کمرش گره شده بود، کتک می زدند. یکی از بالا و یکی از پایین. طنابی به دستبند متصل بود که آنسویش چسبیده بود به سقف. طناب را که می کشیدند پاهای او رو به سوی آسمان  قرار می گرفت. آنوقت کف پاهایش را شلاق می زدند: “برای زندانی تنها یک روزنه ی کوچک از امید به رهایی از درد باقی می گذاشتند.”

 

به همسرت تجاوز می کنیم

یک شب، زن چادر به سری را در راهرو به او نشان دادند و گفتند که این همسر توست و ما به او تجاوز می کنیم. هوشنگ گفت: “هر چه بخواهید می گویم.”

او نمی تواند ادامه بدهد؛ همسرش، نوشابه امیری می گوید “دستهایش را باز کردند و برایش غذا آوردند. هوشنگ پرسید چه چیزی می خواهند که بگوید؟ و آنها گفتند:  بنویس که تو جاسوس روس هستی. بعد از او پرسیدند دیگر برای کدام کشورها کار می کنی؟ هوشنگ نمی دانست چه باید بگوید. مدام به صورتش سیلی می زدند. طوری که هفت تا از دندانهایش خرد شد. او را از پا آویزان کرده بودند، طوری که سرش به زمین برخورد می کرد.”

او را آنقدر شکنجه می کنند تا به جاسوسی انگلستان هم اعتراف کند… امیری می گوید: “در حالی که غرق خون و کثافت بود، به سلول انفرادیش انداختند.”

آنجا یک مرد دیگر او را می بیند: “چه کسی این بلا را سر تو آورده؟ می خواهی همسرت را ببینی؟” و به او می گوید که می تواند دوش بگیرد. اما درست زمانی که لباسهایش را برای رفتن به حمام در آورده بود، دوباره آمدند و او را گرفتند زیر مشت و لگد و گفتند: “اعتراف های او تازه شروع شده.”

 

تصمیم به خودکشی

او را از پا آویزان کرده بودند.  رفتند و یک شیشه مواد ضدعفونی کننده را نزدیک او جا گذاشتند.

 امیری ادامه می دهد: “وقتی برای مدت کوتاهی بازش کردند او در شیشه را با دندانش باز کرد و تمامش را سر کشید. می خواست خودش را بکشد. همین کار را هم کرد. گمان کرد کارش تمام شده و احساس خوشبختی می کرد. بعد از ده دقیقه آمدند: چطوری هوشنگ؟ او جواب داد: دیگر نمی توانید کاری با من داشته باشید، من مرده ام.آنها گفتند: تو نمرده ای، فقط الکل نوشیده ای و الکل در اسلام حرام است و تو باید تنبیه شوی،  بعد به او به جرم خوردن الکل هشتاد ضربه شلاق زدند.”

یک بار دیگر شیشه های عینکش را شکست وخورد تا خود را بکشد. بازجو رسید. به او یک داروی مسهل  ومقداری سیب زمینی خام کثیف خوراندند تا شیشه ای را که خورده بود دفع کند. بعد به او گفتند اگر اعتراف نکند مجبورش خواهند کرد تا مدفوعش را بخورد.

 

اجبار به واق واق کردن

از نو وانمود کردند که همه چیز تمام شده، او را به زیرزمین بردند. اتاقی پر از تابوت: “باید نام سران کودتا را بگویی.” بعد یکی یکی در تابوت ها را باز می کردند و او صورت سفید دوستانش را می دید که در هیاتی بی جان آنجا خوابیده بودند. گفتند که تا اسمها را نگفته ای حق حرف زدن نداری، اگر به چیزی احتیاج داشت باید واق واق می کرد و آنها می خندیدند. این اوضاع برای یک ماه ادامه داشت. او دیگر تبدیل به یک سگ شده بود. اسمهای زیادی را گفت، از آدمهایی که می شناخت و نمیشناخت و حدس می زد. هر اسمی…

همین کار را با همه کسانی که در تابوت بودند، انجام دادند. سرآخر پس از اعترافات در سالهای 88 و 89 محاکمه شدند و از پی محاکمه ای دو دقیقه ای، بیش از دو هزار نفر اعدام شدند. آنهایی که مثل هوشنگ جزء سران نبودند، بعد از چند سال آزاد شدند. بعضی خودکشی کردند، بعضی معتاد شدند و عده ای هم  دچار افسردگی؛بعضی ها هم خودشان را در جامعه گم کردند که دیگر دیده نشوند.

 

نامه هایی به بازجو

همسرش می گوید:هوشنگ دیگر آن هوشنگ همیشگی نبود. چگونه سوال پرسیدن را از یاد برده بود. او را می فرستادم خرید نان، برای اینکه کمک کرده باشم تا بتواند دوباره با اجتماع برخورد کند. به او پول می دادم و می گفتم، برو دو تا نان بگیر. می رفت و با انگشتش به مرد نانوا اشاره می کرد، دو تا. و بدون پس گرفتن باقی پول بر می گشت. حالا 25 سال از آن زمان گذشته و او در این مدت روانشناس های زیادی دیده، اما هنوز کابوس می بیند و کف پایش از خاطره ی شلاق ها درد می کند.

کتاب خاطرات هوشنگ اسدی، “نامه هایی به بازجو”، تا چند ماه دیگر به زبان انگلیسی به بازار کتاب خواهد آمد. سالها پیش او به طور اتفاقی به عکس برادر حمید بر خورد. برادر حمیدی که شده بود سفیر گرجستان. بعد هم ازاو شکایت کردند و او را کنار گذاشتند. او الان نمی داند  برادر حمید کجاست.