این حسین که میرحسین است

محمد رهبر
محمد رهبر

غروب  22 خرداد سال 88 اتفاقی در راه بود. نیروهای امنیتی به ستاد مرکزی میر حسین حمله کردند و چند نفری دستگیر شدند و این تازه وقتی بود که در حوزه های رای گیری مردم رای به دست ایستاده و با در بسته روبرو شده بودند . وزارت کشور حاضر به تمدید ساعات رای گیری نبود، ناظران نامزدهای اصلاح طلب هم از حوزه های انتخاباتی اخراج شده بودند. ساعت هفت شب ماموران وزارت اطلاعات به دهها نفر از خبرنگاران زنگ زدند و با تهدید گفتند حق ندارند هیچ خبر و گزارشی بدهند و مصاحبه ای با رسانه های خارجی کنند. خبر رسید که موسوی قرار است در روزنامه اطلاعات، کنفرانس خبری برگزار کند که نشد، ماند برای ساعت 11 شب. جایی نبود به جز دفتر “گفتمان مسلمانان” در خیابان جردن؛ گفتمان مسلمانان را میرحسین موسوی در سالهای دهه هفتاد بر پا کرده بود و آهسته و پیوسته آنچه در جامعه می گذشت را رصد می کرد و بیش از آنکه سیاسی باشد، فرهنگی و پژوهشی بود و مشاوران دوران انتخاباتش، بیشترینه از همین نهاد فرهنگی بودند.

 میرحسین آمد و اعلام کرد که بنابر گزارشهای واصله از تهران و شهرستانها، رای مردم با اوست و رییس جمهور ایران است. این در حالی بود که خبرگزاری فارس، هنوز کار به شمارش آرا نرسیده ، مدعی شد احمدی نژاد با 25 میلیون برنده است و دست او را بالا برد. با شمارش آرا، احمدی نژاد بدون رایی باطله در پیش بود، بگیر و ببند ها همزمان با شمارش آرا ادامه داشت ، شب از نیمه گذشته بود و دیگر احمدی نژاد را رییس جمهور می خواندند.

لباس شخصی ها در خیابانهای تهران حیدر حیدر گویان و هلهله کشان راه افتادند و بیش از آنکه شادمانی کنند، ترس را بر در و دیوار خانه ها می پاشیدند. ساعت 5 صبح شماره تلفنی اعلام شد که پیامی از میر حسین را به گونه خودکار اعلام می کرد، صدایی ضبط شده در آغاز سپیده می گفت که  میرحسین، تسلیم کودتا نخواهد شد. هنوزهیچ کس در خیابان نبود که میرحسین ایستاده بود.

 

یک بلندگوی دستی

آنچه برای میر حسین موسوی ماند، بلندگوی دستی بود و صدها هزار مردمی که 25 خرداد سال 88، میدان آزادی  تا امام حسین را پر کرده بودند. صدایش میان همهمه مردمی که می گفتند:” میر حسین پرچم ایرانِ من و پس بگیر” گم بود. گفت که “موسوی” مهم نیست و باید به مردم احترام گذاشت، دستش را مشت کرد و بلندترین دستِ افراشته خیابان شد. چه کسی باور می کرد مردی پس از بیست سال گوشه نشینی چنین شوری به پا کند؟

 اسفند سال 87 که حضورش با کناره گرفتن خاتمی و انداختن عبای سید بر دوش قطعی شد، بسیاری بر باختِ نخست وزیر دهه شصت، شرط بسته بودند. سخنور نبود و رسانه ای هم نداشت. موی سیاه سالهایِ شصت و تصاویر دورتر” برادر موسوی” که شلوار بسیجی می پوشید و با کت و شلواری ساده در ساختمانِ نخست وزیری می نشست، مثل پست نخست وزیری، به تاریخ پیوسته بود. موسوی در تمام بیست سال بعد، نه تصویرو نه صدایش به جایی  نمی رسید، تلویزیون حکومتی که می توانست بسیاری را که در انقلاب و جنگ نبودند به “السابقون” تبدیل کند به عمد از موسوی می گذشت. گاهی در اخبارِ مجمع تشخیص مصلحت نظام ، پیرمردی سپید موی با گردش دوربین از نظر می گذشت که میان سالگان می شناختنش و نشانی می دادند. اما جوانانی که تاریخ را در کتاب های دگرگونه مدارس خوانده بودند از نخست وزیر دوران جنگ جز چند خطی نمی دانستند، چه رسد به اینکه بدانند میرحسین موسوی در سالهای پیش از انقلاب از دایره روشنفکران، پای به مبارزه گذاشته و دوست عبدالعلی بازرگان بوده و از شوریدگان شریعتی و هم نشینان دکتر پیمان.

 زاده 11 اسفند سال 1320، با زهرا رهنورد که آن روزگار از شویش، شهرتی بیشتر داشت و مجسمه سازی بنام و زنی روشنفکر بود، ازدواج کرد. حزب جمهوری اسلامی جایی بود که موسوی را کنار آیت الله بهشتی نشاند و این مهندس معمار بیش از آنکه با آیت الله خامنه ای، خویشاوند دور و همشهریش پیوندی سیاسی داشته باشد، با روشنفکران و روحانیت انقلابی دمساز شد. شاید راز پشتیبانی بی حد بنیانگذار انقلاب از او هم در این بود که آیت الله خمینی  چندان امیدی نداشت تا اهل عمامه بتوانند کار اجرایی از پیش ببرند. وزارت خارجه موسوی در دولت رجایی کوتاه بود و رجایی و نخست وزیرش باهنر به کینه مجاهدین خلق دچار شدند و ریاست جمهوری به گونه ای اضطراری به حجت الاسلام

خامنه ای رسید. میر حسین موسوی هم نخست وزیر شد و ماند.

آنگونه که در مناظره اش با احمدی نژاد می گفت دولتش توانسته بود در همان وقتی که آتش جنگ، پنج استان ایران رامی سوزاند و نفت ایران تحریم شده و به زیر 10 دلار سقوط کرده بود ، رزق و روزی مردم را به دستشان برساند. با این حال در همان دوران هم دشمن بسیار داشت، محافظه کاران روحانی و مکلاهای موتلفه اسلامی ، مجلس را علیه اش

شوراندند و نامه 99 نفر از نمایندگان مجلس به دست آیت االله خمینی رسید که عزل نخست وزیر را می خواستند.

 حجت الاسلام خامنه ای، رییس جمهور وقت  هم میرحسین را نمی خواست. دولت کار خود می کرد و بنابر قانون اساسی، چندان اختیاری با رییس جمهور نبود و میر حسین هم گویا در اداره  دولت، گفته های ارشادی امام جمعه تهران را به گوش نمی گرفت. خامنه ای گفته بود که آن نامه را 100 نفر نوشته اند و او نفر صدم است. هر چه بود باز هم نخست وزیر ماند و از جنگ و بمباران و شلمچه و خوزستان گذشت. درگذشت بنیانگذار دهه شصت را با خود برد و قانون اساسی اصلاح شده، قدرت را به رهبر تازه رسیده داد و جایی برای آخرین نخست وزیر نماند.

 

20سال حصر

میرحسین، مشاور دولت هاشمی و خاتمی بود؛ می توان حدس زد که مشاوره در نظام اداری ایران تا چه حد تشریفاتی است. در مجمع تشخیص مصلحت نظام هم حضوری داشت و شنیده شده که در مجمع و بعد از قتل های زنجیره ای نطق تندی کرد که طبق معمول انتشاری نیافت. بعد از توقیف گسترده مطبوعات در سال 79 هم بیانیه ای داد و این توقیف ها را “فله ای” خواند، اما دلِ میرحسین  جای دیگر بود ، فرهنگستانِ هنر که خود طراح ساختمانش بود و بعد از نامزدی اش برای ریاست جمهوری از آن هم بر کنار شد. در این بیست سال سکوت ، میر حسین به هنر و نقاشی و طراحی سرگرم بود و از پنجره خانه ای که کنار بیت رهبری است، آمد و رفت اهلِ ولایت را می دید و عبرتی می گرفت، کتابخانه پر و پیمانش که گرداگرد پذیرایی و مبلمان مندرس و سادهِ آبی را گرفته است، نشان می داد که مهندس در این بیست سال بر لب جوی قدرت نشسته بوده و تاریخ می خوانده است. دوستانش نیز بیشتر از اهالی کناره بودند، مشاورانی که در قدرت جای نگرفتند و در همان دانشگاه روزگار می گذراندند یا به کار فرهنگی و انتشار کتاب سرگرم بودند؛ علیرضا بهشتی شیرازی که البته نسبتی با خاندان دکتر بهشتی ندارد و مدیریت روزنامه توقیف شده کلمه سبز با او بود از این جنس آدمهای پیرامونی میرحسین است . ساده پوش و قانع و با شلوار جین آبی ساده ای که یادآور حزب اللهی های روشنفکر و اهل تسامح دهه شصت بود. او با  تواضع  به روزنامه نگاران آمده به “کلمه سبز” می گفت که چیزی نمی داند و از “روزنامه جمهوری اسلامی” سالهای دور که در آن بوده، بسیاری چیزها تغییر کرده و کار به دست شماست.

 موسوی شاید همان بیست سال هم در حصری نامرئی بود، نه می توانست بلند حرفی بزند و نه می توانست به انتخابات بیاید. عسر و حرج میر حسین در دو انتخابات سال 76 و 84 در آمدن و پای به وادی انتخابات ریاست جمهوری نهادن، شاید به همین باز می گشت که دستهای بیت نمی گذاشت که بیاید. اما در سال 88 وضع به گونه ای دیگر بود. میر حسین در مناظره با احمدی نژاد گفت که احساس خطر کرده است برای ایران و کارد به استخوانش رسیده و آمده است.

 

پشت حصار های بیت

کوچه فردوسی خیابانِ کارگرِ جنوبی، در حصار امنیتی بیت رهبری است ، حتی در روزهای عادی هم باید از گیتِ امنیتی پاستور گذشت تا به خانه موسوی رسید. این خانه یادگار سالهای جنگ است و همسایگانش جنتی و خزعلی بوده اند که سالهاست به جای خوش و آب و هوایی رفته اند و میر حسین همان جا مانده است. پس از تظاهرات 25 بهمن ماه، حصارهای آهنین، کنار خانه میرحسین برپا کرده اند. حتی دختران موسوی را به خانه راه نیست ، دخترش در مصا حبه ای چند روز پیشتر از انتخابات سال 88 گفته بود که اگر اسلحه را بر شقیقه موسوی بگذارند ، پدرش از راهی که برگزیده باز نمی گردد.

 میر حسین موسوی در حصر است. در دوسالی که گذشت او پیش از هوادارانش از همه حقوقی که داشت محروم شد، بیش از یکسال است که حقوق میرحسین قطع شده  و به ناچار تابلوهای نقاشی را فروخت و از آن سو خواهر زاده اش در روز عاشورا ترور شد. میر حسین بدون هیچ رسانه ای توانسته صدایش را از کنار بیت رهبری به گوش مردم برساند، بیانیه های موسوی لحنی دارد از آرمانهای انقلاب 57 که تازه است؛ انگار که از همان بهمن می آید و با همه اتفاقاتی که از سر گذرانده، هنوز بنیانگذار را دوست می دارد.

 جالب اینکه طرفداران هم توانسته اند تفکیکی کنند، بین میر حسین موسوی مقاوم و آزادیخواه و آنچه که دوست دارد. کاربری در بالاترین نوشته بود که “میر حسین، دوستت داریم ولی نمی خواهیم به آرمانهای امام راحلت بازگردیم “.

  میرحسین توانسته است در قلب هوادارانش که به خیابان می زنند، جای گیرد. فریاد های هواداری از میر حسین با “یا حسینِ” خونین مردم در عاشورای سال 88 گره خورد و نشان  داد که نام نخست وزیر قدیمی ، تقدسی یافته است. بااین همه میر حسین نخواسته تا نام رهبر جنش رابر خود نهد وتنها به همراهی همیشگی سبزها خرسند است؛ اگر حصارهای آهنین بگذارد.

 خانه ای دوست داشتنی، روبروی بیت رهبری ایستاده است، محافظان بیت، حتی اجازه حضور لباس شخصی های مطمئن را هم در آن نواحی و به خونخواهی نمی دهند ، اما شاید آزادی این خانه، “بیت” را به حصری ابدی دچار کند.