ظهر عاشورا را همه به حادثه ای انتظار می کشیدند. حکومت با مانورهای روز تاسوعایش گفته بود که برایش بین ماه حرام و غیر حرام فرق چندانی نیست، چندان که پیشتر هم گفته بود حفظ نظام واجب تر از نماز است و اوجب واجبات؛ اما مخالفین هم پیام هایی برای گازهای اشک آور، باتوم های پی در پی و سخنان آتشین داشتند. گفته بودند که از خمره مکتب کربلا، سبویی ـ به قدر مقدار- چشیده اند و روز تاسوعا به خیابان ها آمدند تا مقدمه عاشورا را نستعلیق کنند.
آنها که نظامیان را آموزش داده بودند تا به نام خدا، در پاسخ به شعار هموطنی که “الله اکبر” می گوید دهانش پرخون کنند و آتش بگشایند، ظهر عاشورا را فرصتی مغتنم دیدند تا هم عقده راهپیمایی عظیم مردم قم را در تهران بگشایند و معنای اقتدار نظام را به مخالفین بچشانند، هم خوراکی آماده کنند و بگویند که نه تنها عکس آیت الله خمینی را پاره کرده اند که پرچم حسین مظلوم هم در آتش اعتشاشگران سوخت، “وا اسلاما” سردهند و از این طریق مومنان ساده دلی را که در حاشیه میدان مناقشه نشسته بودند، به اردوگاه خود بکشانند.
اما خورشید عاشورا در حالی بر خون دهها شهید نقش بسته برآسفالتهای خیابانهای تهران و دستان رهبران جمهوری اسلامی غروب می کرد که پیش از آن تصاویری از این راهپیمایی جهان را تکان داده بود و عرقی سرد، نه از شرم که از ترس، بر پیشانی فرماندهان نظامی و روحانیون ساکن در بیت به یادگار گذاشت.
چه کسی گمان می کرد که در این مقطع از اعتراضات، مردم نیروهای تا بن دندان مسلح گاردی را خلع سلاح کنند، خودروهای نیروهای نظامی را متوقف کنند و بازداشتی ها را از چنگال پلیس برهانند. از موتور سیکلت هایی که برای رعب به خیابانها آورده بودند، خاکستری به جای بگذارند و دسته دسته نیروهای گاردی را یا محاصره کنند یا فراری دهند؟
درخت خشونت، میوه ای جز خشونت به بار نمی نشاند، اگر پاسخ به شعار “الله اکبر” گلوله و زنجیر و باتوم باشد، بی گمان مردم هم پاسخی برای آن خواهند داشت. نمی شود که هفت ماه تحقیر شد و مضروب، در پستوی زندانها تجاوز کنند و زیر شکنجه جوانان سبز را به شهادت برسانند و همچنان سکوت کرد، بالاخره دانه های آتشی که احمد خاتمی و فرماندهان منصوب آیت الله خامنه ای در سپاه و ناجا می کارند، فصل درویی هم دارد.
حادثه عاشورای تهران پیام روشنی برای تکیه دادگان قدرت داشت، به یاد آنها آورد که از کجا و چگونه بر این مسند نشسته اند، به یاد آنها آورد که چه کسانی مهر خاتمیت را بر ارتش پر قدرت شاه زدند. مگر همین ملت نبود که آیت الله خمینی و خامنه ای را از تبعید و زندان بدرآورد و آنها را خلعت خلافت پوشاند؟
روز عاشورا شکستی سنگین برای رهبران جمهوری اسلامی بود، هیچ تیر دیگری در چنته شان نمانده بود که بر کمان بگذارند. تندترین اظهارات، صدور حکم محاربه و فتوای مفسد فی الارض بود که همان 6 ماه پیش هم گفته بودند، از تشدید و برخورد قاطع گفتند و اتمام حجت و پایان رافت اسلامی، سخنی که هر هفته بر زبان رانده بودند. اینچنین شد که چاره را در اعدام چند تن دیدند، تا مگر سایه چوبه دار، معترضین را خانه نشین کند، اما حکمی که سنگینتر از وصف کهریزک نباشد بی گمان نمی توانست چاره بیچارگی های جمهوری اسلامی باشد.
در این میانه بیانیه هفدهم میرحسین موسوی و راهکارهای پنجگانه اش منتشر شد، گرچه خیلی ها بر بند اول آن خرده گرفتند و آنرا اشکالی بزرگتر از آن دیدند که عشوه گری های قلم نویسندگان بزرگ بتواند آن را از نظرها دور کند، اما برای مصلحت آینده کشور تشخیص به سکوت دادند. تمام بیانیه هم آن یک بند نبود، آنجا که میرحسین غسل شهادت داد، بند دلها را سفت تر کرد که در پس خونهای ریخته شده، می توان کشور را یک گام به سوی آزادی پیش برد و تسلیم گلوله نشد.
میرحسین موسوی در بیانیه خود، خطاب به رهبران مغرور جمهوری اسلامی گفت که ما بر خلاف شما از سوختن کشور دردمندیم، مطالبه ما نه قدرت و نه ثروت شماست که اندکی آزادی و عدالت است.
روزی یاسر عرفات در صحن سازمان ملل نمایشی از یک چریک خردمند پیش چشم جهانیان عرضه کرد و گفت: “امروز من آمده ام با یک شاخه زیتون در یک دست و تفنگ رزمنده راه آزادی در دست دیگر، کاری نکنید که شاخه زیتون بر روی زمین بیفتد.”
ظهر عاشورا مردم تهران تفنگ اراده و ایمان خود برای آزادی کشور را به رهبران جمهوری اسلامی نشان دادند و به آنها گفتند که تا چه اندازه شکستنی هستند، بیانیه هفدهم میرحسین موسوی اما، آن شاخه زیتونی بود که تنها مصلحان و خردمندان در زبانه های آتش همچنان به دست می گیرند. اکنون نوبت به انتخاب آیت الله خامنه ای رسیده است که کدام را می خواهد. تفگ یا شاخه زیتون؟