پاییز اینجا از امروز شروع شد، هر چند هنوز چند ورق از تقویم ورق نخورده، مانده تا شهریور رسما به پایان برسد. تعداد برگهای زرد، قهوه ای و نارنجی درختان بید، افرا و شن، در میان کاجها و سروهای همیشه سبز، یک باره زیاد شده است.
باد پاییزی که وزیدن گرفت، برگهای رنگی این درختان را چنان برداشت و در هوا به رقص درآورد که چشم ها خیره ماند. در چند دقیقه پرندگان رنگی، این سو و آن سوی میدان، در کنارههای حوضچههای آب یا درون پاشوره ها فرود آمدند. آنهایی که بر زمین افتاده بودند رقصیدن را به بازی با یکدیگر ترجیح دادند و خود را با غمزه و ناز این ور و آن ور کشاندند، آنهایی هم که بر آب نشستند رقص خود را بر امواج کوچک برآمده از ریزش فوارهها دنبال کردند تا آن گاه که موج آن ها را پس زد و به لبه ی حوض رساند. بخت با این گروه یار نبود، چون یک باره غافلگیر شدند و از فراز آبشار کوچک آب درون پاشویهها شیرجه رفتند، درست همانند آن ها که ستاره ی اقبالشان یک باره غروب می کند و چون ستاره ای دنباله دار به زمین می افتد.
در این پائیز زودهنگام اشعه ی آفتاب و نیمکت های گریخته از سایه اکنون ارج و قرب دیگری یافته و پرمشتری شدهاند. از این روست که زمینهای راه راه شده از تابش نور خورشید در دل درختان، امروز گامهای بیشتری را بر روی خود حس کردند. انگار نه انگار که همین چند روز پیش زندانیان از آنها می گریختند و در سایه سار درختان پر شاخ و برگ پناه می گرفتند.
با آمدن ابرها و باریدن باران تنوع پرندگان حیاط هم بیشتر شده است، به جمع گنجشکها و قمریها وتک و توک کبوترهای چاهی، تک کلاغ های رهگذر نیز افزوده شده اند تا پاییز و غروبهای دل انگیز آن بدون کلاغ و غارغار آنها نماند. انگار همین دیروز بود که جوان ها دم می گرفتند که ”غروبا که میشه روشن چراغا، می آن از مدرسه با هم کلاغا…“.
بر تعداد و تنوع بالاپوش زندانیان هم افزوده شده و کارگران کارخانجات با یونیفورم های فصل سرما -ـ کاپشنهای سرمهای-ـ به حیاط آمده اند. با سرد شدن هوا، حسینیه نیز ارج و قرب بیشتری یافته و حضور زندانیان سیاسی در حیاط کمتر شده است. درنتیجه نیمکتهای آهنی مشتری کمتری دارند و دوروبر من خالی تر از همیشه است. اما امروز یک مشتری پا برجاتر پا به میدان گذاشت. منصور پس از چند شب بیداری و مطالعه کتابهای شخصی من یا به رعایت گرفته شده از کتابخانه ی مرکزی زندان ترجیح داد که کار خواندن و نوشتن را به ساعات روز منتقل کند.
اسانلو آمد و ماند تا غیبت گذشته را جبران کند. به جای سه نوبت ممکن، با حذف زمان نهار و صرفه جویی در رفتن و بازگشتن، دو نوبت طولانی را در هواخوری گذراند.. بعدازظهر، ساعت چهار و نیم که من به حسینیه بازگشتم او هنوز در جای خود در سایه روشن درختان سرو و کاج نشسته بود، با کتاب و دفتر و قلم و… بعد که بالا آمد گفت که یک خواب درست و حسابی، همانجا در میان بوتههای گلهای بنفش و سفید و درختچههای انار کرده است؛ در میان خواندن و نوشتن، دریافتم که ترتیب یک پیک نیک تک نفره را برای خود در بهشت اجباری داده است.
در مقابل، این روزها دیگر از طبرزدی و بداقی و رفیعی و… در حیاط خبری نیست. تنها احمد و مجید یک ساعتی راه میروند و گپ میزنند و همراه با کارگران شیفت صبح، برای صرف نهار بالا میروند. گاهی مهدی نیم ساعتی به جمع شان میپیوندد و زمانی مسعود. باستانی پوشه زیر بغل دائم در مسیر حسینیه و کارگاه آهنگری در رفت و آمد است. او با یاری رئیس غیرزندانی این کارگاه بیشتر به کارگران مستمع آزاد می ماند. با این که صبحها دیر از خواب بیدار میشود، دوش گرفتن را از قلم نمی اندازد و تلفن زدن با لباس خواب مخصوص را فراموش نمی کند.
برخی از دوستان بفهمی نفهمی نگران او هستند، به این دلیل یک دوبار دوستانه و همراه با شوخی و جدی هشدار داده اند که ادامه ی چنین وضعی میتواند امکان مناسب فراهم شده را خراب کند؛ با این وجود، جوانی دوست داشتنی است و با محبت. هر کاری که از دستش برآید برای دیگران انجام می دهد، هر چند که گاه صدای همه را درمی آورد. گاه، وقتی سفره ی شام و نهار را پهن کرده و دورش نشسته اند، او یک باره غیبش میزند. دقایقی بعد با پاچههای بالا زده، آستینهای بالا کشیده، بادست و صورت خیس، نرم نرمک وارد حسینه میشود، و تازه مشغول گفتوگو با این و آن. حالا دیگر هم سفره ای ها به این وضع عادت کرده اند و خود را با انتظار کشیدن خسته نمیکنند؛ به کار اصلی خود مشغول میشوند و سهم غذایش را هم کنار می گذارند.
از امروز نام مسعود به صورت رسمی از لیست تلفن زندانیان سیاسی حذف شد. اکنون او آزادانه میتواند چون منصور رادپور، بدون محدودیت در محل کارگاه یا اتاقک تلفن زندانیان عادی زنگ بزند. اول صبح در حالی که گرامی زیرهشت مشغول گفت وگوی تلفنی بود چند قدم آن طرفتر، در اتاقک تلفن تنها من بودم و مسعود و مصطفی. گویا دیگران دیگر چندان دغدغه ی کمبود وقت تلفن ندارند.
مصطفی در پی کشف این مساله بود که چرا با وجود خوانده شدن نامش در شب گذشته، امروز به دادگاه اعزام نشده است. مشغول زنگ زدن به این و آن بود و اینجا و آنجا تماس گرفتن. آخر هم دست از پا درازتر گوشی را به زندانیان سیاسی و عادی واگذار کرد و به حسینیه بازگشت، با این خبر که همسرش را نیز به دادگاه نبردهاند. گفت که زمان برگزاری دادگاه عوض شده است. در شرایطی که همسرش زیر فشار ماموران امنیتی و وعده های بازجوها حتی با او صحبت نمیکند، تماس تلفنی ندارد و اندک اندک مسیر جدایی را طی می کند و طلاق گرفتن را. معلوم نشد مصطفی این حجم از اطلاعات را چگونه و با چه تعداد تلفن کسب کرده است؛ آن هم با محدودیت تلفن و محدودیت دسترسیها در زندان!
طبق برنامه امروز به کتابخانه مرکزی زندان رفتم، همراه با مهدی. چهار امانتی گذشته را تحویل دادم و چهار کتاب جدید گرفتم. از میان کتابهای قدیمی، ”یک نوع مردن” دوباره قرض گرفته شود تا محمودیان آن را به انتها برساند و بعد در اختیار اسانلو قرار دهد که مشتاق خواندن آن است. کتاب مهدی هم نصیب من شد تا دیگر مزاحم حشمت نشوم که یک جلد آن را در کتابخانه شخصی اش دارد. مجید هم ابراز تمایل کرده است که این کتاب را بخواند، لابد با تعریفهای فراوان احمد که آن را در ۳۵۰ خوانده است.
کتاب ”کوری” شاهکار برنده ی جایزه نوبل، روژه ساراماگوی پرتغالی را که به حسینیه آوردم گل از گل منصور و مجید باز شد. شروع کردند به تعریف از آن، با ذکر این نکته که کتاب سختی است، اما اسداله امرایی به خوبی از پس ترجمه ی آن -که جملاتی بلند دارد و کلماتی گاه نامفهوم- برآمده است.
همچنین ”خاطرات یک گیشا” اثر ”آرتور گلدمن” را هم که به نوشته ی نیویورک تایمز برای مدت یک سال پرفروشترین کتاب آمریکا بوده است، با خود آورده ام، در کنار جلد دوم کلیات اشعار فریدون مشیری، به عنوان زنگ تفریح برنامه ی رمان خوانی. به اشعار جدیدی از این شاعر صاحب سبک و محبوب جوانان نسل پیش برخوردم که در این سالها و در میان کتابهای فراوان به چشمم نخورده بود- شاید هم خوانده بودم، اما در حال و هوایی دیگر چندان به آن ها توجه نکرده بودم. از جمله شعر ” خانه امواج” که در انتها آن را خواهم آورد؛ همانند درس معلم که پیش از آن ذکرش رفت.
صبح امروز در اندک زمان رفت و آمد بین زیر هشت و اتاقک تلفن، به گرامی برخوردم که گوشی در دست و در حال مکالمه با اشاره ی دست مرا فراخواند. تلاش کردم تنها به سلام و علیکی ساده، آن هم خطاب به همه بسنده کنم، اما چندان کارگر نیفتاد. با این وجود، بلند کردن دستش را علامت پاسخ سلام گرفتم و سرسنگین از کنارش گذشتم. هفت، هشت، ده روزی میشود که برای پیگیری کارها نزدش نرفتهام- در پی آن برخورد تند در زمان تماس تلفن با دفتر سیدکاظم که راهم را کشیدم و به حسینیه بازگشتم. در این مدت حتی نامهها و در خواستهای کتبی را هم چون زندانیان عادی از طریق سر وکیل بند به او رسانده ام.
لابد در این شرایط این پرسش برایش مطرح خواهد شد که علت این غیبت طولانی چیست و پیگیری نکردن درخواستها، از جمله تقاضای وقت تلفن اضافی نکردن. گمان میکنم به زمان بیشتری نیاز خواهد بود تا این پرسش در ذهنش خوب حک شود. در جریان آن تفسیر متفاوت از ”یخ” و ”چخ” که بحث بین ما بر سر اضافه کردن زمان تلفن زندانیان سیاسی بالا گرفت، به او با طعنه گفتم: ”مهم نیست که پاسخ مثبت میدهید یا منفی. مهم پاسخ رک و صریح است. من وقتی در انفرادی بودم خیالم از تلفن زدن راحت بود و خانوادهام نیز بیخیال این مساله بودند. چهار ماه بدون تلفن گذشت. الان هم مانند آن زمان.”
راستش حالا هم منتظر فرصتی هستم تا تاکید کنم که “نحوه ی حرف زدن مقام های زندان با ما، در مقایسه با زندانیان عادی باید زمین تا آسمان فرق داشته باشد؛ همان گونه که خود معترفید که ما از جنس دیگری هستیم، جرممان بسیار متفاوت است با قتل و دزدی و کلاهبرداری و…”. گمان میکنم دم کشیدن این بحث نیاز به زمان دارد تا گاه غلغل سماور و چیدن استکان نعلبکی از جانب گرامی.
خوشبختانه مهدی توانست پیش از رفتن به سفر بوداپست، تمام کارها و وظایف محموله را انجام دهد. نامه به دوستان منتشر شد؛ داستان کوتاه ”سیلی”، آن هم با امضای خودم زیر آن ،- پس از گذشت پنج سال از زمان انتشار با نام مستعار ”مسیح مظلوم” - روی سایت رفت، آن هم در زمانی مناسب، در آستانه ی سالگرد جنگ تحمیلی.
حال با کاهش ملاحظات، در این فکرم که باقی این داستانهای ده گانه را با نام خودم منتشر کنم. این روزها ذهنم بیشتر درگیر داستانی است که در مورد فرزند زندانیان سیاسی و نگاه متفاوت دو نسل به مبارزه و زندگی نوشتهام. آن زمان درگیر ماجرای کیمیا،ودختر اکبر گنجی بودم و تا حدودی رفت و آمد بچههای زندانیان سیاسی قدیمی از اروپا و آمریکا به ایران. حال بچههای دیگری در کانون این مسائل قرار گرفتهاند، از جمله فرزند کوچک خودم مهتاب، با آن حساسیتهایی که دارد و غم و غصهای که حتما در دل جمع میکند و گاه چون گدازههای کوه آتشفشان در برابر پدر فوران می کند. دیشب و امروز باز دعوای مهتاب بود و… اینجا، دست من حسابی بسته است. از دیگران هم کار چندانی برنمیآید. باید امید ببندم به تحولات آینده.
نمیدانم چرا این روزها همه خواب مرا میبینند. چه آنان که در جلسه خانوادههای زندانیان سیاسی شرکت میکنند و چه آن ها که در جلسههای مذهبی بستگان نزدیک حضور دارند، حتی دورتر در انزلی. بیشتر از خواب های خوب می گویند، حتی برای آزاد شدن مژدگانی می خواهند! همسایه ای تعریف کرده است که خواب دیده احمدینژاد به دیدار خانوادهای رفته در آپارتمان روبهروی منزل مادر زنم. او از در که بیرون میآمده، سه بار گفته است که “فلانی عفو خورده و آزاد شده است، تنها به او سفارش کنید که وقتی بیرون آمد دیگر از این حرف ها نزند”. نازی حسابی دل خوش کرده است به این خواب زن همسایه. دلم نمی آید که از این رویای شیرین بیرونش بیاورم و ناامیدش کنم. با این وجود تلفنی به او گفتم: ”میدانید که این عفوها و این سکوت اجباری تنها به کار خود آنها میخورد. اگر این گونه بود، لازم نبود که جایم در زندان باشد”. بعد هم به شوخی گفتم که ”خودتان می دانید خواب زن چپ است. احمدینژاد خودش آزاد شده و رفته آمریکا”!
این کوتوله ی سیاسی که عشق سفر دارد و دیده شدن در دوربین، پس از دو توقف کوتاه در دمشق و الجزیره… اکنون وارد نیویورک شده است و از همان لحظه ی اول مشغول مصاحبه کردن با رسانههای مختلف.سر آغاز این مصاحبه ها هم با کریستین امانپور بوده که اکنون برای شبکه ای.بی.سی کار میکند. او چند سالی است برای اینکه بتواند رفت و آمدش را به ایران ادامه داشته باشد-ـ پس از چند سال در لیست سیاه روزنامهنگاران خارجی ممنوعالورود قرارداشتن-ـ در مصاحبههایش نوعی باج دادن قابل مشاهده است؛ هم به نعل میزند و هم به میخ.
با این وجود، احمدینژاد در همان ابتدا، مصاحبه ی اول، حسابی به تناقضگویی افتاد، در مورد حکم سنگسار سکینه محمدی آشتیانی، زندانیان سیاسی و… همچنین واکنش نسبت به مصاحبه شنبه شب هیلاری کلینتون با این شبکه و اشارههای مستقیمتری که به حکومت نظامی و قدرت سپاه در ساختار حکومتی ایران داشت و حاکمیت واقعی مردم. این مواضع حسابی احمدینژاد را برآشفته کرد، به گونه ای که سخنانش را تا حد توهین با وزیر خارجه آمریکا بالا برد که در دنیای سیاست آثار منفی خاص خود را در پی دارد.
دوشنبه صبح ۲۹/۶/۸۹ساعت ۹ هواخوری کارگری، بند۳ رجایی شهر
خانه بر امواج
یک روز در این خانه رقصنده بر امواج
ما دست افشان بر سر غم پازده بودیم
بیدغدغه، با دست تهی، با لب خندان
بس هلهله تا گنبد مینا زده بودیم
در پرتو مهتاب، چه شبها که در این باغ
گلبوسه به پیشانی فردا زده بودیم
تا سر زدن مهر، در آن پهنه نیلی
هر صبح گلی بر سر دنیا زده بودیم
گل دیدن و گل چیدن و گل گفتن و گل گشت
بس کام که در عالم رویا زده بودیم
بر پیکر ویرانه این باغ و دل من
چون مینگرم خشت به دریا زده بودیم!
فریدون مشیری، از کتاب “لحظهها و احساس”- چاپ اول سال ۱۳۷۶