روز فرشته( قسمت اول)

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

همه چیز از آنجا آغاز شد که آن روز صبح وقتی مهدی کلهر از خواب بیدار شد، دید از هیچ چیز نمی ترسد، دوست دارد حرف خودش را بزند و نمی تواند دروغ بگوید. اما فقط این نبود. مساله این بود که دست او به هر کسی می خورد این بیماری به او سرایت می کرد.

ساعت هشت صبح بود که آقای مهدی کلهر با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شد. رحیم مشائی به او زنگ زده بود. گفت: “ حاج آقا! زودتر بیا برای جلسه دولت. قراره حاجی پس فردا مصاحبه مطبوعاتی داشته باشه.” کلهر پشت سرش را خاراند و گفت: “ باز هم می خواهید یک مشت دروغ بگید. من دیگه حوصله شو ندارم. دور منو قلم بگیرید.” رحیم باورش نشد چه می شنود. گفت: “ متوجه نشدم، چی گفتی؟” مهدی گفت: “ همون که گفتم، ولم کنید دیگه، الآن هم خوابم می آد، دیشب تا سه نصف شب ویسکی خوردم هنوز خوابم می آد.” گوشی از دست رحیم مشائی افتاد. صدای بوق ممتد پیچید. همسر غیرشرعی کلهر که پهلوی او خوابیده بود و به حرف هایش گوش می کرد، گفت: “ مهدی؟ تو مستی؟” کلهر گفت: “ نه عزیزم، اتفاقا خیلی هم خوبم، فقط خوابم می آد.” زنش گفت: “ تو فهمیدی به این مرتیکه الدنگ شارلاتان چی گفتی؟” و زنش یک دفعه از خواب پرید. گفت: “ من چی گفتم؟”

همه چیز از همانجا شروع شد. صبح وقتی مهدی کلهر از خواب بیدار شد حس کرد انگار وزنش سی کیلو کم شده. شکمش را نگاه کرد. نه، لاغر نشده بود. پس چرا حس خوبی داشت؟ فقط خوابش می آمد. احساس کرد نمی تواند دروغ بگوید. این را وقتی تلفن دستش بود، فهمیده بود. زنش روبرویش نشسته بود و با تعجب به او زل زده بود. گوشی را برداشت و به مشائی زنگ زد. گفت: “ سلام، حالت خوبه؟” مشائی گفت: “ بله، مثل اینکه شما حالت خوب نیست. فکر کنم ده دقیقه قبل عصبانی بودی، نه؟” کلهر خواست بگوید که اشتباه شده و همین الآن خودش را به جلسه می رساند، ولی گفت: “ ببین، من دیگه نمی تونم این مزخرفات و دروغ هایی که شما ها و خودم می گین و می گیم ادامه بدم. من استعفا می دم. الآن هم خوابم می آد.” مشائی گفت: “ می فهمی چی می گی؟” کلهر گفت: “ آره، استعفا می دم. به محمود خره هم بگو من دیگه نیستم.” مشائی گفت: “ مهدی! محمود خره کیه؟” ما  امروز قرار داریم بریم پیش آقا.” کلهر گفت: “ آقا دیگه کدوم خریه؟” مشائی گفت: “ بی ادب بی شعور! مثل اینکه حالت خوب نیست، من می گم راننده بیاد دنبالت، مثل اینکه حواست نیست، حالت خرابه. کلهر گفت: “ گور بابات، من دیگه نیستم.”

زن کلهر نگاهش کرد. گفت: “ خوب تو حرف راست رو زدی.” کلهر نگاهی به او کرد و گفت: “ تو هم مثل من نمی ترسی؟” زن گفت: “ نه، معلومه که نمی ترسم. چرا باید بترسم؟” کلهر خیلی فکر کرد. متوجه شد که دیگر نه می تواند دروغ بگوید و نه می ترسد. اتفاقا زن هم همین حال را داشت. مهدی رفت توی حمام و لباس پوشید و بیرون آمد. زنش نگاهی به او کرد و گفت: “ یوهووووووو، چه خوش تیپ شدی؟ لابد با همین کراوات می خوای بری جلسه هیات دولت؟ خیلی خوبه.” مهدی گفت: “ چه اشکالی داره؟” زنش گفت: “ یعنی نمی ترسی بیرونت کنن؟” کلهر گفت: اتفاقا دارم برای استعفا می رم، چرا باید بترسم؟” زن گفت: “ اتفاقا خیلی فکر خوبیه. موافقی امروز بزنیم بریم سفارت فرانسه ویزای فرانسه رو بگیریم و بریم یک ماه اونجا؟” کلهر گفت: “ آره، ولی اگر برم دیگه برنمی گردم.” زن گفت: “ فکر خوبیه.”

در خانه را که زدند، فخری خانم همسایه شان بود. یک زن کارمند موزه ایران باستان که مدتها بود با همسر آقای کلهر دوست شده بود. وقتی وارد اتاق شد و کلهر را دید، چشمش چهار تا شد، در آن کت و شلوار ست شده مشکی و کراوات قرمز انگار یک آدم دیگر را می دید. خواست بگوید “ حاج آقا! چقدر این لباس بهتون می آد، تشریف می برید مهمونی؟” ولی گفت: “ مهدی جون! چقدر خوش تیپ شدی، تو رو خدا همیشه همین جوری لباس بپوش.” مهدی می خواست بگوید “ ممنون حاج خانم” ولی جواب داد: “ قربونت برم فخری جون، خوبی؟”

راننده وقتی جلوی در خانه ترمز کرد، در باز شد، آقای کلهر با کت و شلوار مشکی و کراوات قرمز و زنش با یک بلوز و دامن مشکی و قرمز و کت مشکی و چکمه مشکی دم در بود. فخری خانم هم چادر سر نکرده بود و حتی روسری هم نپوشیده بود. کلهر جلوی همه زنش را بوسید و سوار ماشین شد. راننده گفت: “ خبریه حاج آقا؟” کلهر دستی روی شانه راننده زد. راننده یک لحظه احساس کرد که دیگر نمی تواند دروغ بگوید و دیگر از هیچ چیز نمی ترسد. گفت: “ ای قدت سر چشم های کور شده اون محمود احمق کوتوله دربیاد، حیف شما نیست این لباس های قشنگ رو می تونی بپوشی، بعد همیشه مثل حزب اللهی های گرگوری لباس می پوشی؟” کلهر گفت: “ خودت خوبی آقا مصطفی؟” مصطفی راننده ریاست جمهوری گفت: “آره خوبم، دیشب خونه باجناقم مهمون بودیم، دو تا استکان کنیاک هنسی خوردیم، هنوز یک کمی گیجم.” کلهر گفت: “ کنیاک هنسی خیلی خوبه. از کجا گیر آوردی؟” مصطفی گفت: “باجناقم توی گمرک کار می کنه، هفته قبل رشوه گرفته بود، معمولا طرف هر وقت می خواد مشکلش حل بشه، کنیاک می ده، البته چهل میلیون هم بهش داده بود.” کلهر گفت: “ یادت باشه این رو به بازرسی ریاست جمهوری بگیم که باجناق تو دستگیر کنن. به نظرم رشوه گرفتن خیلی چیز بدیه.” مصطفی گفت: “ حتما بهشون می گم.”

 

جلسه هیات دولت

وقتی مهدی کلهر وارد هیات دولت شد، همه چشمها به طرف او برگشت. احمدی نژاد با عصبانیت به او نگاهی کرد و گفت “ آقا! این چه لباسی یه پوشیدید؟ گفتم شما بازی کنید و سوسولها رو جذب کنید، ولی با حیثیت هیات دولت بازی نکنید.” کلهر به همه لبخند زد و شروع کرد به دست دادن با آنها، غلامحسین الهام دستش را پس کشید، وقتی به محمود احمدی نژاد رسید، دست او را محکم فشرد و به او گفت: “ زیاد جوش نیار، شیرت خشک می شه، این آخرین روزی یه که من به دولت می آم، استعفامو نوشتم.” همه وزرا و احمدی نژاد بعد از اینکه با او دست دادند، یک باره احساس کردند دیگر نه از چیزی می ترسند، نه می توانند دروغ بگویند. وحیدی وزیر دفاع هم در حالی که اخم کرده بود، با او دست داد. در تمام هیات دولت فقط دو نفر با کلهر دست نداده بودند، الهام و مشائی. احمدی نژاد بعد از دست دادن با کلهر احساس می کرد، یک اتفاقی در درونش افتاده است. نمی فهمید چرا آنجاست؟

در همین موقع منشی جلسه آمد و به او گفت: “ حاج آقا با شما کار دارند.” احمدی نژاد گفت: “بهش بگین من توی جلسه ام، تلفنش رو بگیرید بعدا زنگ می زنم.” منشی گفت: “ منظورم از حاج آقا مقام معظم رهبری یه.” احمدی نژاد گفت: “ خودم فهمیدم، همین که گفتم بهش بگو” منشی رفت و جلسه را سکوت گرفت. مشائی گفت: “ براساس دستور جلسه امروز، اول در مورد نامه پلیس بین الملل حرف می زنیم، آرژانتینی ها دوباره پیغام دادن که می خوان پرونده سردار وحیدی رو ببرن دادگاه، باید یک جواب محکم در مصاحبه امروز آقای رئیس جمهور بده.” سردار وحیدی دست بلند کرد و گفت: “ من فکر می کنم بهتره حقیقت رو بگیم. من اعلام می کنم که ما مرکز آمیا رو منفجر کردیم، ولی من دستورش رو ندادم، اسامی کسانی که دستور دادن اعلام می کنیم.” متکی لحظه ای فکر کرد و گفت: “ به نظرم وحید راست می گه، بگیم ما این کار رو کردیم.”

احمدی نژاد گفت: “ بچه ها، من همین الآن فکر کردم. به نظرم این موضوع رو از طریق هیات دولت اعلام کنیم، منم تصمیم گرفتم که استعفا بدم. من شرمنده همه دوستان هستم که تا حالا خودم رو جوری نشون دادم که می تونم کشور رو اداره کنم. ولی من توانایی شو ندارم. هر چی جلوتر می ره بدتر می شه. به نظرم اگر من استعفا بدم، کل نظام از این دردسر نجات پیدا می کنه.” الهام نگاهی مشکوک به همه کرد و گفت: “ شما چه اتفاقی براتون افتاده؟ شوخی می کنید؟” وزیر علوم گفت: “ شما برات چه اتفاقی افتاده؟ بابا، نمی تونیم کارها رو اداره کنیم. من جواب بچه مو نمی تونم بدم. دانشگاه منو راه نمی دن، ناسلامتی من وزیرم. استعفا بدیم که لااقل مملکت نجات پیدا کنه.”

مشائی به احمدی نژاد گفت: “ حاج آقا! من باید با شما پنج دقیقه خصوصی حرف بزنم.” و بلند شد و به طرف او رفت. احمدی نژاد گفت: “ چی می خوای بگی؟ دوباره می خوای بگی امام زمان رو دیدی؟ می خوای بگی آمریکا در حال فروپاشی یه؟ می خوای بگی حاج آقا فلانی گفته آقا ظهور می کنه؟ جون مادرت دیگه فیلم نیا. اون یکی زنت به من می گفت تو حالت خوب نیست، من باور نمی کردم.” مشائی دست احمدی نژاد را می گیرد و او را به طرف اتاقی پشت جلسه می برد. به محض اینکه دست احمدی نژاد به دست مشائی می خورد، یک باره انگار همه چیز در او تغییر می کند و می گوید: “ اتفاقا منم موافقم که دولت دسته جمعی استعفا بده، ولی ما باید بگیم که هر چی بدبختیه بخاطر اینه که آقا قضیه رو انداخته گردن ما، از یک طرف به من می گن بگو ملت اسرائیل دوست ماست، فرداش می گن بگو دوست ما نیست، خوب، دو سال دیگه کی به من رای می ده. من نمی خوام این جوری ضایع بشم. الآن زنم هم به من می گه، البته اون اولی، می گه رحیم گه زدی رفت.”

در همین موقع الهام گفت: “ من فکر می کنم با این شرایط اصلا برگزاری جلسه مطبوعاتی فایده نداره.” احمدی نژاد گفت: “ اتفاقا جلسه مطبوعاتی برگزار می شه و من همه حقایق رو به ملت می گم.” به وزیر ارشاد گفت: “ حق نداری جلوی حضور هیچ روزنامه نگاری رو بگیری. بذار یک بار حرفشونو بزنن.” وزیر ارشاد پرسید: “ این چهار تا روزنامه عربی و فرانسوی که پول بهشون دادیم که سووال اختصاصی بپرسن چی؟” احمدی نژاد گفت: “ پول شون رو پس بدین، هر کی هر سووالی داره بپرسه.”

داستان ادامه دارد.