به نشانه دوستی

پروین بختیارنژاد
پروین بختیارنژاد

یکی از روزهای سرد زمستان سال ۸۰ بود، کوفی عنان دبیر کل سازمان ملل به ایران آمده بود و ما تصمیم داشتیم به هر طریقی شده با او ملاقات کنیم و از او بخواهیم برای آزادی زندانیان ملی ـ مذهبی تلاش کند. از تلویزیون اعلام شده بود که او روز شنبه صبح به دفتر سازمان ملل خواهد رفت. تصمیم گرفتیم صبح روز شنبه جلو دفتر سازمان ملل صف بکشیم و از کوفی عنان بخواهیم با نهادهای ذیربط در مورد وضعیت زندانیان صحبت کند.

 همه قبل از ساعت ۹ صبح خود را به خیابان قائم مقام که دفتر سازمان ملل در آنجا بود رساندیم. هنوز به دفتر سازمان ملل نرسیده بودیم که دیدیم خیابان پر است از پلیس و تعداد زیادی لباس شخصی.

وارد یک خیابان فرعی شدیم تا ببینیم چه باید کرد، یکی از خانمها گفت: احتمال دستگیری همه مان وجود دارد.

 فکر می کنم تک تک مان در آن لحظه به اولین چیزی که فکر کردیم، این بود که اگر ما را دستگیر کنند، بچه هایمان چه می شوند؟ اما چند لحظه ای نگذشته بود که یکی از خانمها گفت: اگر بترسیم و نرویم، زندانیان همچنان در زندان می مانند.

 تصمیم گرفتیم خودمان را هر چه سریعتربه دفتر سازمان ملل برسانیم. به چند گروه ۳– ۴ نفره تقسیم شدیم وبه طرف کوچه های اطراف سازمان ملل رفتیم و یک باره هر کداممان از یک کوچه بیرون آمدیم و با شتاب خود را به سمت دفتر سازمان ملل رساندیم. دستمان را به هم دادیم و زنجیره ای درست کردیم. در همین لحظه خانمی که کارمند این دفتر بود سرش را از پنجره ای بیرون آورد و دید از یک طرف نیروهای پلیس و لباس شخصی ها ودر طرف دیگر چندین زن، دو مرد، چند نوجوان، دور و بر سازمان ملل را گرفته اند. رو کرد به ما گفت : شما ها دیگه کی هستین؟ یکی از خانم ها گفت: ما خانواده زندانیان ملی مذهبی هستم، می خواهیم آقای کوفی عنان را ببینیم. اوهمین که این حرف را شنید، با عصبانیت در را بست و به داخل دفتر رفت.

 هاله که یک لحظه از نظرها دور شده بود، با شاخه های گل در دست، خود را به ما رساند. هم تعداد گلهایی که هاله گرفته بود زیاد بود، هم تعداد پلیس و لباس شخصی ها. همانطور که از آن طرف خیابان هاله را نگاه می کردم که با شاخه های گل بطرف ما می آمد، بخود گفتم : این همه گل، آنهم الان، در دستان هاله چه می کند؟

هاله، شاخه گلی را از لابلای گلها بیرون کشید و به دست یکی از پلیس ها داد و او هم بی درنگ همه شاخه های گل را از هاله قاپید و به داخل جوی آب ریخت. پلیسی که کنار من بود دستش را بطرف من دراز کرد، مانند پر کاهی مرا به این ور و آن ور می کوبید، یکی از لباس شخصی ها بطرف نرگس محمدی رفت و آنچنان او را مورد ضرب و شتم قرار داد که جای پنجه هایش روی بازوی نرگس باقی مانده بود، بعضی دیگر از خانمها حتی دگمه های پالتو شان کنده شده بود. در همین لحظه فاطمه فرهنگ خواه را دیدم که با یکی از پلیس ها جرو بحث می کرد، نمی دانم چه شد که کلاه آقای پلیس از سرش افتاد و فاطمه فرهنگ خواه، همانطور که از طرف پلیس دیگری هل داده می شد، تلاش می کرد که پایش را روی کلاه پلیس، نگذارد. یکی از پلیس ها آنقدر سیلی به صورت فرید طاهری زد که صورتش سرخ شده بود.

 هنوز گیج ضربات آن پلیس وظیفه شناس بودم که دیدیم طاهره طالقانی و هاله سحابی توسط لباس شخصی ها به داخل پیکانی هدایت می شوند، همه بسرعت خود را به آن پیکان رساندیم و دستگیره های در ماشین را چسبیده بودیم و رها نمی کردیم. در یک لحظه در باز شد و هردو بسرعت از ماشین بیرون آمدند و هاله دوباره به سمت پلیسها رفت و گفت: پدر، برادر و همسران ما در زندان هستند، ما می خواهیم در مورد آزادی آنها با کوفی عنان صحبت کنیم.

در حالی که مینو مرتاضی دست هاله را می کشید، نیروهای پلیس ما را به سمت کوچه های اطراف، هل می دادند، ما به زمین می افتادیم و دوباره بلند می شدیم، عاقبت آنها ما را پراکنده کردند.

بعد از پراکنده شدن، در خانه یکی از دوستان جمع شدیم و از آن کار خود نتیجه گرفتیم که اگر چه نتوانستیم کوفی عنان را ببینیم، اما با حضور خود در مقابل دفتر سازمان ملل، پیغام خود را به او رساندیم.

در این بین ازهاله پرسیدم: برای چه اینهمه گل گرفته بودی؟ فکر می کنم از دور تعداد آنها را شمرده بودی که اینقدرگل خریده بودی؟

 گفت: ما که با پلیس دشمنی نداریم، ما با حاکمیت مشکل سیاسی داریم.

بعد همانطور که سینی چای را در دست داشت، لبخندی زد و گفت: به نشانه دوستی.

 امروز که به عکس هاله نگاه می کنم و او را در حالی می بینم که با رنگی زرد، لبهایی خشک و چشمانی نیمه باز به نقطه ای خیره شده، به خود می گویم، اینجایی که هاله اینطور بی روح افتاده، همان جایی است که ما روزهای متمادی با او گفته ایم، شنیده ایم و خندیده ایم.

 او امروز هم در کنار ما نیست وهم عمیقا با ماست. با خاطراتش، با نگاه های پر حرفش، با سادگی و صلح طلبی اش و با پرهیزش از خشونت.