مومنی مست باده ی کثرت گرایی

اکبر گنجی
اکبر گنجی

عبدالله مومنی یکی از اعضای آن نسل از دفتر تحکیم وحدت است که تحکیم را از مبلغ رژیم و خادم احزاب، به ناقد قدرت تبدیل کردند. این گذاری مهم بود که در تحکیم وحدت صورت گرفت. دفتر تحکیم دهه ی اول انقلاب، در خدمت رژیم جدید قرار داشت و در تعارض با گروه های رقیبی چون سازمان مجاهدین خلق و گروه ها و سازمان های مارکسیستی. در دوره ی معطوف به اصلاحات، تحکیمی ها هم به همراه گروه ها و احزاب اصلاح طلب در انتخابات شرکت کردند و با ارائه ی لیست مشترک، در پیروزی اصلاح طلبان سهیم بودند. تغییر بعدی آن بود که آنان اعلام کردند نمی خواهند در خدمت احزاب اصلاح طلب باشند. می خواهند ناقد قدرت متمرکز باشند. مومنی متعلق به این تحول است.

کار دیگر آنان این بود که کوشیدند پای همه ی گروه ها و افراد دگراندیش را به دانشگاهها باز کنند و سخنرانهای برنامه هایشان فقط اصلاح طلبان نباشند. تحکیم در این مرحله، بحث دموکراسی و حقوق بشر را جدی گرفت و در اولویت قرار داد. بدون تردید، مومنی نقشی فعال در این فرایند داشت.

رابطه ی عبدالله با فعالان جنبش زنان هم بسیار خوب بود و می کوشید برنامه های مشترک داشته باشند و اگر امکانی در اختیار دارند، در اختیار آنان قرار دهند.سازمان ادوار تحکیم که او سخنگویش بود، و احمد زید آبادی در این دوران به دبیرکلی اش انتخاب شده بود، سهم مهمی در نزدیکی افراد و جلسات مشترک گذاردن میان طیف های مختلف داشت.

در انتخابات ریاست جمهوری 22 خرداد 88، کاندیدای آنها عبدالله نوری بود.وقتی از من نظر خواست، به او گفتم نه گروه های اصلاح طلب حاضرند عبدالله نوری را کاندیدا کنند، نه شورای نگهبان صلاحیت عبدالله نوری را تأیید خواهد کرد. اما اگر غرض، استفاده ی از فرصت انتخابات برای مطرح کردن برنامه و مطالبات، و به راه انداختن جنبشی اجتماعی باشد، صد در صد این کار خوب و مفید است. البته، عبدالله نوری هم باید هزینه ای بابت این کار بپردازد. او هم با این تحلیل موافق بود و می گفت اصلاً به همین خاطر به سراغ او رفته اند. همین نظرات را با خود عبدالله نوری هم در میان نهادم. او شرایط را برای آمدن خود مساعد ندید و نیامد. حاضر به پرداخت هزینه بود، اما نمی خواست سرمایه و ظرفیتی را بدون نتیجه نابود کند. زیدآبادی و مومنی در آن دوران تمام کارشان شده بود، آوردن عبدالله نوری به عرصه ی انتخابات و توجیه این مدعا که او بهترین کاندیداست. اگر کسانی پس از انتخابات به دنبال سرازیر شدن مردم به خیابانها رفتند، اینان از قبل به دنبال دواطلبی رفتند که ظرفیت به راه انداختن جنبشی اجتماعی را داشته باشد.

فعالیت ها و اظهار نظرهای مومنی، پایش را به زندان باز کرد. تحمل زندان های قبلی- با تمامی فشارها- راحت تر بود، اما این آخری، چیز دیگری بود. مومنی به طور جدی یک کثرت گراست. از این که برخی از مدعیان آزادی عقیده و دموکراسی، اینک که در قدرت نیستند، کارهایی می کنند، بدتر از سرکوبگران حاکم، به شدت دلخور بود.

در منزل آرش نراقی- در سانتاباربارای کالیفرنیا- بودم که زنگ زد.موضوع سخن، تند خویی های یکی از فعالان سیاسی بود. گفت: با این دوستت تماس بگیر و بگو اینقدر ما و دیگران را اذیت نکند. پرسیدم: مگر چه شده است؟ گفت: مطابق معمول هر سال برای شب های احیای رمضان برنامه گذاشته ایم. لیست سخنرانها را هم تحویل داده ایم. بعد که رفتیم، دیدیم نام مصطفی ملکیان، احمد قابل و مقصود فراستخواه حذف شده است. پرسیدیم:چرا نام آنها نیست؟ گفتند با سخنرانی آنها موافقت نشده است. خیال کردیم از طرف حکومت است. گفتیم: وزارت اطلاعات چنین گفته است؟ گفتند: نه، آقای…در اینجا مسئول این قیبل کارهاست و ایشان نام آنها را خط زده است. گفتیم: مراسم مال ماست، به نام ما هم برگزار می شود، به ایشان چه ارتباطی دارد که برای ما سخنران تعیین کنند؟ گفتند: به هر حال ایشان مسئول این کار است و بدون موافقت او، سخنرانی امکان پذیر نیست.

پس از ذکر این مقدمات، دوباره گفت: به این “آقا”- دوستت- زنگ بزن و بگو این کارها درست نیست. اگر ما که خود خارج از حکومت و مغضوب از سوی آنان هستیم، با کسانی که با ما تفاوت نظر دارند چنین می کنیم، پس نزاع ما با اقتدارگرایان بر سر چیست؟ و برای چه مبارزه می کنیم؟

بر سر این موضوع بسیار وقت گذاشت تا شاید بتواند آن را حل کند. اما شکست خورد. برای این که اصرار او و دوستانش، کار دستش داد. بی انصافانه با تهمت عرق خوری مواجه شد. بعد راه افتاد تا اثبات کند عرق خور نیست. سوابق و شاهدانش گواهی دادند که او اهل “فسق و فجور” نیست:

برو معالجه ی خود کن ای نصیحت گو / شراب و شاهد شیرین کرا زیانی داد؟

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت / که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو / راز پرده نهانست و نهان خواهد ماند

اینها را که می دیدم، می فهمیدم که میان مبارزان تفاوت هایی وجود دارد. مومنی و دوستانش، نه دنبال ورود به دولت بودند، نه به دنبال “دموکراسی هدایت شده”، “آزادی بیان برای خودمان” یا طرح خود و “طرد دگراندیشان”. هدف او این بود و هست که همه بتوانند آرا و نظراتشان را آزادنه طرح کنند، همه در فرایند تعیین سرنوشت مشارکت داشته باشند، خط قرمزی در نقد وجود نداشته باشد. اصل بازی دموکراسی مهم است، نه برد و باخت این و آن. نمی توان زمین بازی را شیب دار کرد، تیم های جدی را از مسابقات حذف کرد، داور را از خودمان قرار داد، با لگد به صورت بازیکن تیم رقیب زد و همو را با کارت قرمز از زمین اخراج کرد.آخر این چه نوع آزادیخواهی است که مصطفی ملکیان، احمد قابل، مقصود فراستخواه و…را تحمل نمی کند؟ اگر مومنی را در بدترین حالت، با ضرب و شتم بسیار، بازداشت و زندانی کردند، برای این اهداف بود. اگر او امروز در زندان است، برای این آرمان هاست.

این اصل ساده و مهم کانتی که آدمی غایت فی نفسه است و از او نباید صرفاً همچون وسیله ای برای رسیدن به غایات دیگر(از جمله باورها و عقاید) استفاده کرد، باید مبنای روابط انسانی قرار گیرد.اگر چیزی مقدس باشد، روابط انسانی است، نه عقاید و باورهایی که ما را از یکدیگر دور می سازند. در هر صورت، انسان ها و کاهش درد و رنج آنها مهم است، نه این که فلان فرد فلان جور فکر می کند. “بگذارید همه حرف بزنند”، این پیام عبدالله مومنی است. دهان ها را به نام دین، ایدئولوژی، دولت، امنیت، آزادی، حقیقت و هیچ چیز دیگری نبندید. به فرض آنکه موقتاً دهان عبدالله را بسته باشند، اینک کل وجود زندانی اش به زبان تبدیل شده و از وضعیت رژیم خبر می دهد.

خامشند و نعره ی تکرارشان / می رود تا عرش و تخت یارشان

گر چه تفسیر زبان روشنگر است / لیک عشق بی زبان روشن تر است

آفتاب آمد دلیل آفتاب / گر دلیلت باید از وی رو متاب

از زندان که آزاد شدم، یکی از روشنفکران غیردینی که شیفته ی ایت الله منتظری شده بود، از من خواست او را به دیدار آن مرجع آزاده ببرم. من به خارج آمدم. این توفیق نصیب مومنی شد که آن روشنفکر نامدار را به نزد آیت الله منتظری ببرد. آن روشنفکر از آن دیدار بسیار راضی بود. عبدالله هم زنگ زد و خبر ملاقات را داد. گفت، آیت الله منتظری با لهجه ی شیرین خود از او پرسید:آقا این هرمنیوتیک که شما هی می گید، چی چیس؟ ارتباط مداوم با ایت الله منتظری هم چیزی نبود که از چشم رژیم پنهان بماند. مومنی باید هزینه ای هم بابت این دیدارها و انتشار نظرات آن بزرگوار در ادوارنیوز می پرداخت. هزینه را می پردازند، سختی ها را تحمل می کنند، می دانند که “در طریق عشق امن آسایش بلاست”، اما در برابر ظلم و بیداد و دین فروشی فقیه / باستانشناسان دردافزا، سر خم نمی کنند:

تو مکن تهدید از کشتن که من / تشنه ی زارم به خون خویشتن

عاشقان را هر زمانی مردنی است / مردن عشاق خود یک نوع نیست

آزمودم مرگ من در زندگی است / چون رهم زین زندگی پایندگی است

گر بریزد خون من آن دوست / پایکوبان جان برافشانم برو

اقتلونی اقتلونی یا / ان فی قتلی حیاتاً فی حیات

دهم رمضان 1431

 

درس و دعای سحر خیزان

قصد کردستند این گل پاره ها / که بپوشانند خورشید ترا

در دل که لعل ها دلال تست / باغ ها از خنده مالامال تست

محرم مردیت را کو رستمی / تا ز صد خرمن یکی جو گفتمی

عیسی سحر خیز دوست احمد بورقانی بود. اخلاق او در این تأثیر کرده است. احمد نازنینی بود که زود رفت. با هم در نیویورک بودند، با هم به معاونت مطبوعاتی وزارت ارشاد رفتند. روزنامه نگاران خاطره ای خوش از دوران مدیریت آنها دارند. زبان احمد بورقانی چیز دیگری بود. او هزار جمله و مدعا را در یک کلام مطرح می ساخت. بچه ی نظام آباد تهران بود. عیسی آن چنان که احمد از آن زبان استفاده می کرد، آن را به کار نمی گرفت. مالکیت آن زبان به احمد تعلق داشت.آن جلسه ی ماهانه ای که همه آن شب جمع بودند و از طریق تلفن از قوه ی قضائیه با احمد مدام درباره ی بستن مطبوعات صحبت می شد، همه از خنده روده بر شده بودند.آنها داشتند روزنامه ها را تعطیل و دوستان را یکی یکی بازداشت می کردند. اما چانه زنی های احمد امکانی برای ناراحتی باقی نمی نهاد.در جلسه ی دیگری، حسین قاضیان حرف هایی می زد که هیچ کس نمی فهمید چه معنایی دارد؟ هر چه توضیح می داد، معنا بیشتر محو می شد. احمد با دو کلمه که به هم چسباند، مسأله ی همه را حل کرد. کار بعضی از خنده داشت به غش می کشید. عیسی رضا تهرانی را نگاه داشته بود که زمین نیفتد. عیسی و احمد، در دوران کوتاه معاونت مطبوعاتی کوشیدند تا می توانند مجوز صادر کنند تا همه بتوانند حرف بزنند. می خواستند به نهضت آزادی هم مجوز روزنامه بدهند که از بالا به بن بست خورد.

سحر خیز بعد از مدیرکلی مطبوعات، از روزنامه ها سر در آورد. اما روزنامه اش به سرعت توقیف شد. در آنجا هم چهره ای مدافع آزادی بیان از خود بروز داد. انجمن آزادی مطبوعات که به راه افتاد، به آن پیوست و کوشش کرد تا از طریق این نهاد مدنی از آزادی دفاع کند. به عنوان نماینده ی مطبوعات در هأت نظارت بر مطبوعات انتخاب شد و در آنجا بود که کارش با محسنی اژه ای به ضد و و خورد کشید و یکی از نمادهای سرکوب جمهوری اسلامی، در حضور جمع، او را گاز گرفت تا نشان دهد چگونه باید با “روزنامه چی ها” برخورد کرد.

عیسی، دوستی دوست داشتنی است. در دوران اعتصاب غذا، عیسی سحرخیز با رضا تهرانی و سعید حجاریان هیأتی شدند که به زندان اوین آمدند تا مرا به شکستن اعتصاب غذا تشویق و وادار کنند. عیسی می گفت: “رضا را آورده ایم تا اگر حرف و منطق کاری از پیش نبرد، او به روش های خود مسأله را حل کند”. سعید می گفت: “این خودش دارد می میرد، احتیاجی به روش های آقا رضا نیست”.حجاریان کلی اطلاعات پزشکی داد که نتیجه این فرایند چیست و مرحله به مرحله چه بر سرت خواهد آمد. تعجب کردم که آنهمه اطلاعات پزشکی را از کجا کسب کرده است. البته همه می دانستند که همسر ایشان پزشک است.

 سعید مرتضوی بارها یدالله اسلامی و عبدالله رمضان زاده را آورد، اما نتیجه ای حاصل نشد. به عبدالله رمضان زاده در آن وضعیت می گفت: دکترها گفته اند که تا صبح دوام نمی آورد، اگر نگران جان او هستی، الان کار را تمام کن. بعد هم ما او را آزاد می کنیم.وقتی من از حال می رفتم، پزشکان با انواع و اقسام سرم ها ارتباط با زندگی را برقرار می کردند. اینها را برای این نوشتم تا بگویم، حداقل در آن زمان، شرایط جهانی و داخلی به گونه ای “ شد ” که آنها برای پایان بخشیدن به اعتصاب غذا به همه متوسل می شدند و دوستان را می آوردند تا مرا قانع سازند. سحرخیز در آن ماجرا بسیار فعال بود. امروز همه ی آن عواملی که مرا به اعتصاب غذا کشاند، حاضرند. عیسی بیمار است و محروم از حق استفاده ی از بیمارستان. اما شاهد مستقلی او را نمی بیند تا وضعیت تأسف بارش را به دیگران گزارش کند.

تجربه ی زندان به من آموخته است که باید به شدت نگران باشم/باشیم.کوشش می کنم “تجربه ی وحشت و ترور” را با واقعه ای به خواننده انتقال دهم. در ابتدای اعتصاب غذا مرا به سلول های انفرادی بند 240 اوین بردند. آن بند در اختیار زندان اوین است و مراقبان زندان آنجا را اداراه می کنند. اکثرشان در آن زمان، با کارهای بازجویان و قوه ی قضائیه مخالف بودند و اگر کمکی از دستشان بر می آمد، دریغ نمی کردند. یک شب طرف های ساعت 24، یکی از معاونین مرتضوی و افسر نگهبان زندان به همراه یک زندانی قوی هیکل با کیسه ای بزرگ آمدند و در سلول را گشودند. افسر نگهبان زندان گفت: این آقا را آورده ایم تا تو تنها نباشی. آنها که به سلول انفرادی رفته اند می دانند که همه چیز را از زندانی می گیرند.آن آقا به داخل سلول رفت و بساط خود را که باز کرد، لیوان شیشه ای، چاقو، میوه و کلی خرت و پرت دیگر همراه داشت. من به سرعت از سلول بیرون آمدم و گفتم: هم سلولی لازم ندارم. هر چه آنها اصرار کردند، من نپذیرفتم. معاون مرتضوی به افسر نگهبان زندان گفت: به زور متوسل شوید. آنها قبول نکردند. من گفتم شما می خواهید مرا توسط یک قاچاقچی به قتل برسانید و بعد بگوئید درگیری دو زندانی منجر به مرگ گنجی شد. معاون دادستان گفت:پس او[زندانی همراهشان] را به سلول روبرو ببرید و در سلول هر دو باز باشد. من نپذیرفتم. افسر نگهبان بند 240 هم نپذیرفت و گفت خلاف قانون است. اینجا سلول های انفرادی است. معنا ندارد که در سلول ها باز باشد. کلید ها را به افسر نگهبان زندان تحویل داد و گفت خودتان چنین کنید.اگر من اینجا باشم، باید در همه ی سلول ها بسته باشد. با تهدید او را مجاب کردند تا بپذیرد. در سلول ها را بازگذاشتند و با ناراحتی رفتند. افسر نگهبان بند 240 که می دانست اگر اتفاقی بیفتد، پای او به میان کشیده خواهد شد، اجازه داد تا من در اطاق آنها تا صبح در کارشان باشم. چندین روز طول کشید تا آن ماجرا پایان یابد و آن فرد را از آنجا ببرند. کل ماجرا را با اسامی افراد، آن زندانی، همان روزها نوشتم و به بیرون رد کردم. ولی دوستان آن را منتشر نساختند و ترجیح دادند برای نجات جان من از طریق گفت و گوهای غیر علنی مسأله را حل و فصل کنند. احتمالاً بردن آن زندانی نتیجه ی مذاکرات پشت پرده ی آنها بود.

این همان پدیده ای است که آن را “تجربه ی وحشت و ترور” نامیدم. ما با جنایتکارانی مواجه هستیم که در دهه ی شصت، هزاران زندانی سیاسی را قتل عام کرده اند. برای آنها کشتن عیسی سحر خیز و چند زندانی اهمیت چندانی ندارد. اگر نمی کنند، نمی توانند، نه این که نخواهند. باید به تفاوت “نخواستن” و “نتوانستن” توجه کرد. همه ی روابط انسانی، برساخته های آدمیان اند. باید شرایطی برساخت که حتی اگر رژیم بخواهد از دست زندانیانی چون سحرخیز خلاص شود، “نتواند” چنان کند. زدن زندانیان شناخته شده بسیار دشوارتر از زندانیان ناشناخته است. بیشتر زندانیان دهه ی شصت، ناشناخته بودند و رژیم با زدن مهرهایی چون منافق، محارب، آمریکایی و غیره، هویت حقیقی آنها را ناشناخته و مبهم می کرد. انقلاب ارتباطات، رشد رسانه های جمعی، بسط آرمان حقوق بشر در جامعه ی ایران، نزاع های ایران و جهان غرب؛ همگی دست به دست هم داده اند و موجب شناخته شدن زندانیان شده اند. باید به طور مداوم درباره ی وضعیت زندانیان اطلاع رسانی کرد، نهادهای حقوق بشری را موظف ساخت تا موضوع را پیگیری کنند، سازمان ملل را مکلف کرد تا فعال وارد ماجرا شود. اینها اموری است که “نتوانستن” را می آفرینند.

در یکسال آخر زندان، عیسی بسیار به خانه ی ما زیاد سر می زد. دختر کوچک مرا به گردش می برد و می کوشید تا بیشتر از یک پدر، حق پدری را بجا آورد تا او کمتر احساس خطر کند. آیا امروز هم کسانی هستند که به خانه ی امثال عیسی سحر خیز سر زنند و آنها را از تنهایی در آورند و اثبات کنند که آنها تنها نیستند؟

شرممان باد ز پشمینه ی آلوده ی خویش / گر بدین فضل و کرم نام کرامات بریم

با تو آن عهد که در وادی ایمن بستیم / همچو موسی ارنی گوی به میقات بریم

از زندان که آزاد شدم، به همراه رضا تهرانی، عیسی سحر خیز و معصومه ی شفیعی به دیدار آیت الله منتظری، آیت الله صانعی، آیت الله موسوی اردبیلی به قم رفتیم. جلسه ی با ایت الله منتظری چیز دیگری بود. درباره ی سیاست و دین و چیزهای دیگر بحث شد. مانند همیشه هوشیار، صاحب نظر، خاکی، پاک و معصوم ظاهر شد.کنار او که می نشستی، نمی خواستی از کنار او برخیزی:

چون به نزدیک ولی الله شود / آن زبان صد گزش کوته شود

نشستن در پیش او، همواره این را به یاد می آورد که:

شاه با تو گر نشیند بر زمین / خویشتن بشناس و نیکوتر نشین

آیت الله منتظری گفت، وقتی در اعتصاب غذا حالت خیلی خراب شد، به یکی از آقایان گفتم:” چرا گنجی را آزاد نمی کنید؟ “ گفت:“گنجی گفته است علی خامنه ای باید برود”. گفتم:“خوب بگوید، مگر با حرف او رفت؟ “. حالا، عیسی سحر خیز هم سخنانی علیه علی خامنه ای بر زبان رانده است، آیا مجازات او این است که از درمان بیماری محروم گردد؟

در همان روز، چهارتایی به دیدار یکی از علمای بزرگ شتافتیم. بر روی چهار صندلی روبروی ایشان نشسته بودیم و ایشان ما را مشمول لطف خود قرار داد. گفت: من هیچگاه آدم شجاعی نبوده ام. از کودکی همین طور بودم. بعد برای تأیید مدعا، خاطراتی برای ما نقل کرد. گفت: “یک شب صبح بود”. ما چهار نفر به شدت خنده مان گرفته بود. کوشش می کردیم نخندیم. عیسی پای مرا فشار می داد. بعد که بیرون آمدیم، بسیار خندیدیم.رفتن به قم و آمدن به تهران، در نهایت، در پایان مسیر، با سر کار گذاشتن محمود شمس الواعظین پایان یافت. رضا عیسی را وادار کرد تا به او تلفن بزند. بعد تلفن را از دست عیسی گرفت و به شمس گفت می خواهیم با اکبر و عیسی به قم برای دیدن “آقا” برویم. نیم شب شمس را آماده ی سفر به قم و دیدار با آیت الله منتظری کرد. ساعت دو بامداد که به تهران رسیدیم، من و عیسی و معصومه نپذیرفتیم همراه او به خانه ی شمس برویم، اما رضا که تازه برای تفریح آماده شده بود، به خانه ی شمس رفت و روز بعد گزارش کار معمولش به همه ی دوستان رسید. عیسی می گفت: رضا علاوه ی بر صدها ماشینی که قبلاً به شمس فروخته بود، دیشب هم چند ماشین جدید به او فروخته است.

بعد از انتخابات ریاست جمهوری 84، عیسی سحر خیز به دنبال جبهه ی دموکراسی و حقوق بشر رفت. ماه ها وقت صرف کرد، اما نتیجه ای حاصل نشد و آن تجربه عقیم ماند. نظر او این بود که حتی خارج کشوری ها را هم وارد این جبهه سازد. اما دیگران حتی قادر به عملی کردن این نظر در داخل نبودند، چه رسد به ورود خارج نشینان. وقتی همه ی راه ها بسته شد، عیسی هم روز به روز رادیکال تر شد و دریافت که چاره ای جز نقد آشکار و درپیچیدن به سلطان وجود ندارد. او عکسی از ساختار سیاسی ایران گرفت و به ما نشان داد. در عکس او، همه ی راهها به رم ختم می شود و سر رشته ی همه ی امور در دست سلطان ظالم است. او نمی توانست به عکسی که خود گرفته بود، بی تفاوت باشد و آن را نقاشی خیال پردازانه به شمار آورد. به همین دلیل، همه ی حمله ی خود را معطوف به علی خامنه ای کرد.

سحر خیز زبانش را تیز کرده بود. زبانش، زبان نبود، شمشیر و توپخانه بود. محسنی اژه ای او را گاز گرفت تا زبانش را بکند، نتیجه نداد، اوین را برای او انتخاب کردند تا از شر زبانش در امان بمانند. زبان سحرخیز، برای ورود به قدرت خوب نبود و نیست. کوشش های فراوان برای مهار زدن و بهداشتی کردن زبان او، نتیجه ای در بر نداشت و تنهایی و استقلال را برایش به ارمغان آورد. آن تنهایی، در میان کسانی بود که چشمی به ارکان قدرت داشتند، وگرنه، سحرخیز در میان دموکراسی خواهان، تنها نیست.

ما ملک عافیت نه به لشکر گرفته ایم / ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده ایم

تا سحر چشم یار چه بازی کند که کار/ بنیاد بر کرشمه ی جادو نهاده ایم

یازدهم رمضان 1431