بوف کور

نویسنده

دریکی ازاین روزها…

گابریل گارسیا مارکز ترجمه علی اصغرراشدان

 

 

 

دوشنبه هوا نیمگرم وبارانی شد. « دن آورلیواسکوبار»، دندانپزشک تجربی وسحرخیز، ساعت شش مطبش رابازکرد. یک قالبگیردندان مصنوعی ازقفسه شیشه ای برداشت. یک مشت ابزاررا، مثل نمایشگاهی، یکی بعد ازدیگری، رومیز ردیف کرد. پیرهنی بی یقه بادکمه های طلائی بسته وشلوارکمربند دارش راپوشید. ترکه ای وشق – رق بود. حرف زدنش شبیه سنگین گوشها ونگاهش بیانگراتکاء به خود بود. لوازم رارومیزمرتب که کرد، مته دندان رابه طرف صندلی گردان چرخاند ونشست که دندان مصنوعی راپرداخت کند. انگاربه کاری که می کردفکرنمی کرد. یکریزکارمی کرد، اوقا ت غیرلازم هم پدال رابه کارمیگرفت. بعد ازهشت مکثی کرد که ازپنجره آسمان رانگاه کند. دولاشخورتفکربرانگیزرادیدکه برفرازخانه همسایه ها توپرتو خورشید می سوختند. بااین فکرکه ظهردوباره باران می بارد، به کارپرداخت. صدای زمخت پسریازده سا له اش رشته فکرش راپاره کرد:

« پاپا!»

« چی شده؟»

« شهردارمیگه بایدیکی ازدندونای عقل موبکشی!»

« بهش بگونیستم.»

دندان طلائی راپرداخت کرد. دستش رادورگرفت وباچشم نیمه بازمعاینه ش کرد. صدای پسرش ازاطاقک انتظاربلندشد:

« شهردارمیگه توهستی، صداتومیشنوه!»

دندانپزشک معاینه دندان رادنبال کرد. کارش راتمام کردورومیزگذاشت و گفت :

« چه بهتر. »

دوباره خرخرمته رابلند کرد. ازیک جعبه مقوائی کوچک کارهای ناتمامش، یک عاج شکسته برداشت وشروع به پرداخت طلایش کرد.

« پاپا! »

« چی شده؟»

حالت چهره ش تغییرنکرد.

« شهرادرمیگه اگه دندونشو نگاه نکنی، لهت میکنه!»

بی عجله وباخونسردی چرخاند ن پدال را دنبال کرد. مته راازصند لی دورکرد، کشوزیرمیزراکاملابیرون کشید. رولورش سرجا ش بود. گفت:

« خب، بهش بگوبیاد لهم کنه.»

صند لی راچرخاند تارودرروی درقرارگرفت ودستش رارولبه کشوگذاشت. شهردارتوآستانه پیداشد. طرف چپ صورتش راتراشیده وطرف دیگرراریشی پنج روزه پوشانده بود. دندانپزشک چشم های پلاسیده ش رالبریزازیاس شبانه دید. کشورابانک انگشتش فشردوبست و به نرمی گفت:

« بیا بشین. »

شهردارگفت: « صبح بخیر.»

دندانپزشک گفت:« صبح بخیر.»

مد تی که لوازم توآب می جوشیدندوضدعفونی می شدند، شهردارسرش راتوفرورفتگی صند لی دندانپزشکی فروبردورها شدوحالش را بهترحس کرد. بوئی یخزده راتوریه ش فروداد، مطب فقیرانه بود: یک صندلی چوبی کهنه، مته پدالی تراش دندان ویک قفسه کوچک شیشه ای باظروف چینی. صند لی دربرابریک پنجره باچتر دیواری همقدانسان.

شهردارنزدیک شدن دندانپزشک راکه حس کرد، پاهاش رابه هم فشردودهنش راکاملابازکرد.

دن  آورلیواسکوبارصورت اورابه طرف لامپ چرخاند. دندان پوسیده عقل ته دهنش رامعاینه کرد. شهردارفشارملایم انگشت اورابرچانه خود حس کرد.

« باید بدون بی حسی درش بیارم.»

« واسه چی؟»

واسه اینکه آبسه کرده.»

شهردارتوچشم دندانپزشک خیره شد وگفت :« باشه.» و سعی کردبخندد. دندانپزشک نخندید. ظرف توگودراباابزارجوشیده وضدعفونی شده رومیزگذاشت ومثل همیشه، بی عجله آنهارابا انبری سردازآب درآورد. لگنچه را بانوک پانزدیک آوردو رفت که دستها ش راتوحوضچه بشورد. شهرداراورازیرنگاه داشت.

یکی ازدندانهای عقل ردیف آخربود. دندانپزشک پاهای خودراازهم بازکردوانبرداغ رارودندان آخری گذاشت. شهردارخودرابه صند لی چسباند. تمام نیروش رابه پاها ش منتقل کردوخلاء یخزده ای توکلیه ها ش حس کرد، اماصداش درنیامد. تنها مچ دست دندانپزشک حرکت میکرد، بدون کینه وبیشتربامحبتی تلخ گفت:

« تاوان بیست کشته رااین جوری به ما پس میدی، ستوان!»

شهردارغژغژاستخوانی راتوپس چانه ش حس کرد. چشمهاش تواشک غرقه شد، اماتاحس نکرد که دندان آخری عقلش بیرون کشیده شد، صداش درنیامد. ازمیان اشکها ش آن رانگاه کرد. درمقایسه بادردش بیگانه آمد. درمقایسه باشکنجه پنج شب گذشته نمی توانست به حسا بش آورد. رولگنچه تف خم برداشت. غرق عرق ونفس زنان، دکمه های اورکت نطا می  حامل سلاحش رابازکردوتوجیب شلوارش دنبال دستمال گشت. دندانپزشک یک برگ دستمال تمیزبهش دادوگفت:

« اشکاتوپاک کن!»

شهرداراشکها ش راپاک کرد. به خود میلرزید. تومد تی که دندانپزشک دستها ش رامی شست، تارعنکبوتی گرد گرفته  باحشره مرده  تودام افتاده ای رادراطراف کلاف لامپ اطاق دید.

دندانپزشک دستهای خشک کرده ش رابرگرداندوگفت :

« به عقب تکیه بده ودهنتوباآب نمک بشور.»

شهردارروپاها ش ایستاد، باصدائی نطامی وبدعنق خداحافظی کرد. بدون بستن دکمه های اورکت نطا می حامل سلاحش، بازانوهای خم برداشته، به طرف دررفت وگفت :

« قبضو واسم بفرست.»

« واسه خودت، یاشهرداری؟»

شهرداربرنگشت. درراپشت سرش بست وازمیان تورسیمی گفت:

« بازم مزاحمی مثل مزاحمای دیگه!…..»