کباب قناری...

نویسنده

po_shirzad_abdollahi.jpg

حکایت شده که یک روزکه مائو با “گوئوموزو” چای می خورد، موزو گفت: بحث در باره قوه فهم و ادراک انسانی، یکی از کهن ترین مباحث بشر بوده است. بر اساس افسانه های یونانی چنین بحثی، دقیقا نقطه اختلاف بین زئوس وپرومته بوده است.

مائو با لحنی شوخ، میان حرف او دوید: پس می توان گفت درکوه خدایان یونان باستان هم بر سر این مسئله دو گرایش وجود دارد. موزو پاسخ داد: دقیقا همین طور است، صدرمائو! زئوس می خواست جنس دیگری را جا نشین جنس بشر سازد که مغزی این همه پیچیده نداشته باشد، همچنان که امروز می گوییم، انسان تراز نوین بیافریند، اما پرومته نظر دیگری داشت. مائو گفت: بگذار هر کس مایل است به پرومته اقتدا کند، ما جانب زئوس را می گیریم. گوئو موزو با احترام و تکریم او را نگریست و گفت: برای نقش زئوس چه کسی شایسته تر از صدرمائو. مائو که چشم هایش را به افق دوردست دوخته بود گفت: مبارزه برای شست مشوی مغز بشر کاری غول اساست اگر منابعی که ان را تغذیه می کنند وبه ان جان می دهند، از بین نروند، این مبارزه کاملا بی فایده خواهد بود وبه ان می ماند که بخواهیم دریاچه ای راخشک کنیم ولی جریان اب هایی راکه به ان سرازیر می شود پیشاپیش قطع نکنیم. می بایست مغز یشر را به حدود پیشینی که از آن تجاوز کرده است برگرداند. سوزاندن در آتش، بستن تاترها، به داراویختن دگر اندیشان، کتاب سوزان کارهایی متداول و امکانپذیر است اما ریشه ای نیست، باید پیچیدگی های مغز انسان را از بین برد و قوه تخیل او را خشکاند. برای ساختمان سوسیالیسم، انسان نو پایه واساس وکلید وآغاز وپایان همه کار های بزرگ است.

مائواین نکته را به وضوح گفته بود: کسانی که حافظه خوبی دارند برای ما زیانبارند. در خیابان های شهر مجموعه ای از شعارها ی ناب سیاسی مانند گشتی های حقیقی مراقب بودند که فکر شهر وندان را در مقابل تهاجم پست وزننده انجه که زندگی نامیده می شود حفظ کنند.

پس از آن مائو به تشریح برنامه خوددرباره انهدام نظام آموزشی موجود، حذف دانشگاه ها وکاهش تعداد کتاب های موجود پرداخت. آری نقلیل تعداد کتاب ها به اندازه ان زمانی که با دست نسخه برداری می کردند. بشردر تمام مدت زند گیش به هیچ رو احتیاج ندارد که بیش از ده جلد کتاب بخواند وتازه می بایست که اکثر این کتاب ها هم سیاسی باشد. برای چینی ها همان خواندن کتاب سرخ کافی است. درکامبوج این کار به خوبی پیش می رود اما رویای او این بود که این موج را دورتر… بله دورتر به اروپا بکشاند. لبخندی بر چهره گرد و خوش تراشش نمایان شد: یوزپلنگ به زودی رام می شود. درهر صورت اشتباه زئوس این بود که پرومته را به صخره ای زنجیر کرد. مائو اگر به جای زئوس بود، پرومته را به زنجیر نمی بست، او را طعمه صاعقه نمی کرد. او را به شالیزارها می فرستاد و درگل ولای فرومی برد. مائولحظه ای به یاد نامه های نویسندگان تبعیدی افتاد واندیشید: تا چندی دیگر تعجب اور نخواهد بود که یکی از آنها به جای نامه تکه کاغذی برایش بفرستد که به جای نگارش، روی ان با گل علامت ها وتصاویری شبیه دانه های برنج پخش شده باشد.

مائو گفت: یکی پیشنهاد کرده بودکه دست های ان پیانیست چینی که یکی از سونات های بتهوون را نواخته بود قطع کنند. چنین عملی می توانست کاری وحشیانه شمرده شود. اما اصلا چنین نبود. هیولاهایی مثل شکسپیر وسروانتس وبتهوون زیانبارتر از همه امپراتور ها هستند. برای نخستین بار اوتخت سلطنت فرمانروایانی چون بتهوون را به لرزه انداخته بود. این هیولاها قدرت مطلق خود رابی امان اعمال می کنند و جباران حقیقی فکر واستعمارگران مغزند. پادشاهان به سهولت سرنگون وسرهاشان بریده می شود وبه فراموشی سپرده می شوند. درصورتی که این افت ها همیشه وسیله ای می یابند ودر هرعصری زنده می مانند وهمچنان قدرت خود رادست نخورده حفظ کرده و حتی توسعه می دهند. تنها اوست که بی پروا با این غول های بد کردار در آویخته تا کره زمین و مغز بشر را ازچنگ جادوی فساد برانگیز هنر نجات دهد.

به حکم او درجریان انقلاب فرهنگی ده ها هزارتن محکوم شدند. تعدادی از ان ها را به کمون های اشتراکی تبعید کردند. توی لجن گودال ها وشالی زارها انداختند. تحقیرشان کردند. دهقان های تحریک شده به روی آنها تف انداختند و کاری کردند که فراموش کنند روزی نویسنده بوده اند و آن ها که نمی توانستند فراموش کنند وادار به خودکشی کردند. مائو احساس می کرد این کار ها کافی نیست. همیشه تنفرعمیقی از این جماعت داشت اما پس از ازدواجش با جیان چینگ و به خصوص از زمانی که جیان رفته رفته پیر می شد، این احساس دراو آن چنان شدت گرفته بود که نفسش را بند می اورد. روزی به جیان گفت: من خود شاعرم اما تنفر من از شعرا به هیچ رو زاییده ملاحظات پست وناجوانمردانه نیست. حتی وقتی می خواهم آنها را از بین ببرم متاسف می شوم مثل زمانی که گیاه بسیار زیبا ولی مضری را از ریشه می کنیم.

مائو درخانه اش پرونده ای داشت که روی جلدش نوشته شده بود: نامه های شالیزار. در این چند سال همه نوع گزارش از افراد گوناگون به دستش رسیده بود. زندانیان در روز قبل از اعدام، بیوگان، وزرای معزولی که از او طلب عفو می کردند و…. اما نامه هایی که از شالیزارها می امد تنها نامه هایی بود که دوست داشت گاهی ورق بزند. این نامه ها از نویسندگانی بود که برای باز اموزی وبازپروری به کمون ها ویا روستاهای دور افتاده تبعید شده بودند. ای خدا ما دراینجا توی اب وگل هزاران نفر هستیم واز توسپاسگزاریم که از چنگ دیو خط وکتابت نجاتمان دادی…. نامه ها به تدریج خا م تر وابتدایی تر می شد. جملات وارفته بود وکری زمین از میان انها احساس می شد. روزی با خود گفت: به زودی جز نامه های طولانی ودرهم وبرهمی مثل من من های ادم های مصروع به دستم نخواهد رسید. بله دیگر می شود گفت که کار نویسندگان را ساخته است. اما این به هیچ وجه کافی نیست. او به جیان قول داده بود که عشق را به سطح پیش از رنسانس باز گرداند. عشق در دوران بربریت محدود بود به روابط جنسی برای باروری وجنبه عاطفی ان محدود بود. رنسانس اروپایی بود که این درد راشایع کرد وگسترده ترین مرض مسری روی زمین یعنی عشق را به وجود آورد. اما این غول بالدار، به همان صورتی که بال وپر گرفته بود، سرانجام پس از نشستن به عزای دایه هایی که ان را در اغوش گرفته بودند اندک اندک به زمین فرو می افتد. دایه هایی که اسمشان هنر وادبیات ومزخرفات دیگری از این قبیل است. مائو برای جیان مراحل مختلف مبارزه با عشق راشرح داد: مرحله اول باز گرداندن عشق به همان سطح بدوی پیش از رنسانس است. در مرحله دوم با تحدید قلمرو ان به روابط جنسی، ضربه نهایی را به ان می زند. جیان زمزمه کرد: باید هر چیزی که بتواند محرک عشق باشد مثل پیراهن وکفش زنانه، جواهر، لوازم ارایش، لبخند وزیبایی از میان برداشته شود. زن باید تنها یک همرزم باشد. مائو پاسخ داد: این کارها راتقریبا انجام داده ایم. مدت زمانی است که دیگر چنین تجملاتی در چین وجود ندارد. جیان شکوه کرد: درچین بله اما باید فراتر رفت. دنیا پر از تجملات است.

درکامبوج همه چیز به سهولت پیش می رود. درکامبوج همه چیز بانفرت از فرهنگ اغاز شد وبا نفرت از سایر چیز ها به پایان می رسد. در انجا عشاق را بی محاکمه تیرباران می کنند. کار به جایی رسیده که دیگر ساختمان های شهر را هم تحمل نمی کنند. پول پت دانش اموخته دانشگاه سوربن خمر ها را به عصر کمون های اولیه بر می گرداند. پول پوت درست تشخیص داده که سراغ زندگی رفته است. انسان تراز نوین در مزارع اشتراکی برنج شکل می گیرد. مردان وزنانی که روزی ده ساعت درمزارع برنج جان می کنند وروزانه دوپیاله سوپ رقیق برنج می خورند دیگر مجالی برای تخیلات بورژوایی واندیشیدن در باره عشق نخواهند داشت. واو که مائو تسه تونگ باشد مصمم است نسل رئیس جمهورسروانتس، شاهزاده بتهوون، سپهسالار شکسپیر وکنت تولستوی را از روی زمین بردارد. ان شب مائو همراه با جیان تاصبح بیدار ماندند ودر باره اینده جهان حرف زدند. هردوازتصوردنیای پاکیزه اینده، دنیای خالی از هنر وادبیات به هیجان امده بودند. جیان در حالی که مفاصل انگشتانش را با نوعی بیم وهراس به صدا در می اورد فریاد زد: پاکسازی دنیا از این رویاهای سفسطه امیز، از این اضطراب های زیانبار، جه معجزه ای خواهد بود. موسیقی راهم درچون امشبی ازروی کره زمین بر می داریم وکره زمین ششدانگ کر می ماند وبه همین ترتیب تاتر، رمان، وشعر به نوبت خاموش می شوند. در ان زمان دیگر نیروی تخیل بشر جز اندیشه های صدر مائو کانونی پیدا نمی کند.

در میانه صحبت جیان ناگهان برخاست وبه اتاق دیگر رفت. لحظاتی بعد بانوعی یونیفورم نیمه اداری –نیمه نظامی برگشت. مائوکه قادر نبود قیافه زنش را با ان لباس های بدقواره، با ان کاسکت نکبت بار که موهای کم پشتش را می پوشاندو ان شلواری که شکل بدنش را محو می کرد، تحمل کند چشمانش را بست. چیان زمزمه کرد: از این پس نه فقط در مقابل تو، در سان ورژه های میدان تیان ان من وحتی در مهمانی های رسمی در مقابل چشم بیگانگان با این لباس ظاهر خواهم شد. طبع شاعرانه مائو به جوش امد: زیبایی در دنیا به پای زیبایی تو پژمرده می شود. دنیا برای زیبایی از دست رفته تو به عزا می نشیند. این تو نیستی که پیر شده ای این دنیاست. کسی باید جور زیبایی از دست رفته تو را بکشد. تمام زن های چینی کافی نیستند. بگذار همه زنان عالم جور تو را بکشند.

مائو درملاقات با خوزه ماریا کرامس انقلابی اهل امریکای لاتین در باره امکان پیروزی جهانی کمونیسم گفت: استقرار کمونیسم ممکن است ده هزار سال طول بکشد. کمونیسم مثل ستاره است. درخشان اما دور. این نکته که استقرار کمونیسم دوراست چیزی است که همه می دانستند. همه اگاه بودند که با ظهور بهشت کمونیسم، بشر پس ار کشمکشی هزارساله در معرض این خطر است که سستی ورخوت بپذیرد ودر ورطه انحطاط فرورود. اما مائو نخستین کسی بود که به وضوح می گفت: کمونیسم نه تنها دست نیافتنی است، بلکه باید دست نیافتنی باشد. پس نباید تحقق یابد. مائو می گفت کمونیسم شبیه ستاره است وحتی یکی از زیباترین ستاره هاست. اماستاره به این دلیل زیباست که دور است. نزدیک شدن ستاره جز ایجاد سانحه ای رعب اور نتیجه دیگری ندارد پس ستاره کمونیسم باید دور از دسترس بماند. هرچیزی که به نزدیک شدنش یاری رساند-رفاه، فرهنگ وازادی-بیشتر به مهلکه اش می اندازد. از این رو لازم است که بی امان بر ان تاخت. به نام این ستاره زیبا می بایست به کشتار همه ان کسانی دست زد که برای نزدیک شدنش تلاش می کنند. مائو می گفت: شاید درهم کوفتن کسانی که با علاقه اتشین در راه ارمان فداکاری می کنند به نظر فاجعه بیاید اما کاردیگری نمی شود کرد. کرامس با تردید پرسید: اما دشمنان چه؟ ایا سازگاری کمونیسم بادشمنان بیشتر از سازگاری ان با هواداران خودش نیست؟ مائو پاسخ داد: به طور قطع کمونیسم بیش از هر چیز دیگری همیشه نیازمند دشمن است. ودر اینده هم به همین میزان نیازمند خواهد یود تا انجا که… مائو خندید بی ان که جمله اش را به پایان برساند. اما کرامس فکرش را خواند: تا انجا که اگر دشمن نداشته باشد باید دشمن را به وجود اورد.

————-

این نوشته برداشتی ازاد وسلیقه ای از رمان 575صفحه ای کنسرت در پایان زمستان اثر ارزشمند نویسنده البانیایی اسماعیل کاداره است که توسط خانم مهین میلانی به فارسی ترجمه و در سال نشر مرکز ان را منتشر کرده است.