ایران نوردی در زندان

عیسی سحرخیز
عیسی سحرخیز

حال و هوای فرحبخش روز گذشته، به دلیل اقامت طولانی در هواخوری جهاد به گونه‌ای بود که مرا وسوسه کرده  تا روزی که در اینجا محبوسم و معلوم نیست تا کی-، چند هفته، چند ماه و چند سال ،- فضای آزاد را بر ماندن در حسینیه ترجیح دهم و از آن محیط شلوغ و پرتشنج به گوشه‌ای در دل طبیعت بخزم.

با این نگاه بود که تلاش کردم هر چه زودتر تمامی کارهای پزشکی و اداری- فیزیوتراپی، تلاش برای کسب مجوز دریافت دستگاه کنترل فشار خون و گفت‌وگوهای نسبتا روزانه با رئیس بند- را انجام دهم و به حیاط طبقه پایین بروم و بر نیمکت آهنین بنشینم. پیش از آن هم مقدمات کار را فراهم کرده بودم، کمبود حافظه اجازه نمی‌هد که نام دقیق کلیه ی کوه ها، جنگل‌ها و قله‌هایی را که در ذهنم، دیروز درنوردیده و لذت برده بودم، به یاد آورم. از این رو از منصور که دوران جوانی در این خطه به صورت فردی و جمعی گشت و گذاری خاص داشته کمک گرفتم و جاهای فراموش شده را در حسینیه پر کردم.

با این مقدمات و به کمک بخت و اقبال اولیه، اما ناتمام بود که کارها پیش رفت و زمینه‌های لازم برای اجرای برنامه و رسیدن به هدف فراهم شد، تا ساعاتی بیشتر در هواخوری بمانم؛ بیندیشم، بخوانم، بنویسم و البته بعد بحث و گفت‌وگو کنم.

در آخرین مرحله ی مقدمه سازی- گفت‌وگو با گرامی- بودم که کار چون همیشه، البته این بار ناخواسته‌تر از گذشته، قطع شد و نیمه تمام ماند. خبر آوردند که در هواخوری بند، جنگ و دعوا و خون و خونریزی شده و حضور گرامی ضروری است؛ لابد در غیبت حاج کاظم یا در نقش مدیر داخلی زندان. 

 گویا چشمم شور بود و وضعیت مطلوب امروز را چشم زده بودم. صبح که برای فیزیوتراپی به بهداری رفتم، در زمان بازگشت به بند، پیش از مراجعه به رجبی، رئیس بیمارستان برای دریافت مجوز ورود دستگاه فشار خون دیجیتال به اورژانس سری زدم. برخلاف همیشه بهداری زندان خلوت بود و سوت و کور. نه از پزشک کشیک یا داخلی خبری بود و نه از بیمارانی که چاقو یا تیزی خورده باشند و نه حتی کسانی که نیاز به زدن آمپول دارند. به مسؤول مربوطه گفتم: چه روز خوبی! گویا از دعوا و مرافعه و بزن و بکوب و چاقوبازی و تیزی کاری خبری نیست. او که تجربه‌ی لازم را دارد، با شوخی و خنده گفت: ”صبر داشته باش، حالا تا شب خیلی مانده است. بی خود نمی گویند… شب درازه! زخمی می‌‌آورند”. یک ساعت از این مکالمه نگذشته بود که خبر از جنگ و جدال ‌رسید تا حد ورود گارد حفاظتی زندان به محل استقرار زندانیان و شایعاتی در حد قتل و چشم درآمدن. آخرش هم معلوم نشد تا چه حد این خبر درست بوده است و تا چه حد شایعه.

 با وقوع این اتفاق کارم با گرامی نیمه تمام ماند. فرصت را از دست ندادم و به سرعت به حسینیه بازگشتم، شال و کلاه کردم و در حالی که با تعطیل بودن ورزش دیگر نیازی به لباس مخصوص و شکم‌بند و… چون گذشته نبود،با دفترچه یادداشت و خودکار و دو سه جلد کتاب به مکان موعود رفتم. پیش از شروع نوشتن و خواندن، دستگاه‌های جدید بدن سازی که ساخته شده و آماده اند برای انتقال به بیرون زندان به وجدم ‌آورد، مدتی به کار با این دستگاه‌ ها مشغول شدم و بعد دور از دوستان بر نیمکت همیشگی نشستم. ، منصور و خادم در انتهای حیاط به بازی بدمینتون مشغول بودند. احمد و مجید اندکی بعد از راه رسیدند و قدم زنان مشغول بحث و گفت‌وگوی همیشگی شان شدند. در این میان مسعود هم تا وقت نماز جماعت دائم سر می‌زد؛ می‌رفت و می آمد. او صبح مدتی میان صفوف نمازگزاران گم شد تا به حسینیه بازگردد و جنگ و جدل روزانه با مصطفی در مورد وقت تلفن از سر گرفته شود، بخصوص حالا که تلفن‌های اضافی قطع شده و هر کسی در پی مچ‌گیری است!

 چند روزی است که نماز جماعت بند ۳ در حیاط کارخانجات برگزار می شود، به مناسبت ماه رمضان. من که مدت ها است در این مکان نماز ظهر و عصرم را می‌خوانم، در برنامه ام تغییری نداده ام. به صورت فرادا نماز می خوانم، نشسته بر روی نیمکت در سایه ی بید، در حالی که دیگران به امام جماعت یک روحانی دولتی در چند قدمی زیر سایه درخت شن، بر روی موکت به نماز و دعا مشغول می شوند- عده‌ای از سر عادت و خلوص و جمعی هم برای تظاهر و کسب امتیاز لازم برای مرخصی گرفتن.

 شرایط جدید باعث شده است که به هـیچ وجه نتوان سره را از ناسره تشخیص داد. گاه هم چون ابتدای ماه رمضان که مسعود دلش برای نماز جماعت تنگ شده بود و به صف نمازگزاران زده بود، بحث و حدیثی پیش می آید، در خصوص دولتی بودن نماز و مجاز و غیرمجاز بودن شرکت زندانیان سیاسی در آن و… آن روز بحث اصلی بین مسعود بود و رضا که به نوعی با مباحثی که بین آن دو یا در جمع‌های چندنفره پیش رفت حل و فصل شد. در نتیجه ی این گفت و گو های اقناعی، حتی رفیعی که چه در بند ۳۵۰ و چه رجایی شهر نگاه منفی خاصی به مراسم قران خواندن صبحگاه اوین داشت و نماز جماعت آنجا و اینجا، نگاهش تا حدی تعدیل شد.

 چند روز پیش بود که بر روی همین نیمکتی که الان مشغول نوشتن هستم، دو نفری نشسته بودیم و دیگران مشغول عبادت و خواندن نماز جماعت، او تاکید داشت که بر این باور است که در روزهای خاص وشب‌های خاص تر باید نوعی ارتباط مخصوص بین خدا و انسان شکل گیرد. این در حالی است که او در جرگه ی افرادی است که در زندان به سکولار و بی‌دین بودن معروفند و لابد از نماز و روزه و… دور. عده‌ای نیز چون حشمت و خادم در میانه ی این راه قرار گرفته اند. همین دیروز بود که وقتی طبرزدی داشت- پس از بازی بدمینتون- به حسینیه باز می‌گشت، از او خواستم نزدم بیاید و آن سوی دستگاه‌ بدنسازی دونفره، برای حفظ تعادل من بنشیند. زمانی که از او پرسیدم که چرا این روزها به ورزش و نرمش معمول خود ادامه نمی دهی، بحث ماه رمضان را پیش کشید. با تعجب گفتم: ”تو که روزه نمی‌گیری، چه فرقی برایت می‌کند؟ چرا ورزش را کنار گذاشته ای؟” حرف عجیبی زد که شگفت زده ام کرد و مجبور شدم مدتی به فکرم فرو روم؛ ”روزه نمی‌گیرم، اما امساک که می‌کنم، تا زمان افطار فقط مایعات می‌نوشم و چای”. یاد روزهای اول ورود خادمیان افتادم. او سحرها بیدار می‌شد و اکنون هم می‌شود. سحری می‌خورد، اما طی روز چای و مایعات هم می نوشید تا وقت صرف افطار.

 آنچه از پیامدهای منفی حکومت دینی برای ما به جا مانده ، گویا یکی هم چنین بدعت‌ها و روش‌های منحصر به فرد است و دور شدن از فتوای مراجع مذهبی. یکی نگاه سکولار به سیاست ورزی و دینداری دارد و دیگری یک نگاه سنتی و مرسوم به مناسک و عبادات مذهبی. جوان ترها که نه این هستند و نه آن و بیشتر ملقمه‌ای از هر دو. در این میان، ما مذهبی‌ها هم طیف های خاص خود را شکل داده‌ایم که چنان متنوع و رنگارنگ است که تنها خدا می‌داند چند گروه و فرقه هستیم و هر کدام چگونه عبادت می کنیم. از واپسگرایان و روحانیون فوق سنتی که بگذریم ، یک سوی طیف صاحبان عبا و عمامه هستند چون خاتمی و کروبی و بعد بیا تا هادی قابل و محسن کدیور و بعد هم یوسفی اشکوری و محمد مجتهدی شبستری و سپس مذهبی هایی از نوع سروش و گنجی. امثال من که در شرایط کنونی لابد بالاترین تعداد را در جامعه تشکیل می‌دهیم، نه این سو هستیم و نه آن سو، هم این ور هستیم و هم آن ور.

 در میان جوانترها، عده‌ای نماز می‌خوانند، اما روزه نمی‌گیرند. برعکس عده‌ای روزه نمی‌گیرند، اما نماز می‌خوانند. تعد‌ادی هم که نماز و عبادتشان فصلی است و گاه تنها در ماه رمضان، یا حتی در روزهای خاص از این ماه مبارک. در مقابل عده‌ای هر سه ماه رجب و شعبان و رمضان را روزه هستند و دائم در حال نماز و قران خواندن. جالب است که در گروه از سر اتفاق جمع شده در حسینیه بند ۳ هر کدام از این تفکرها نماینده یا نمایندگانی خاص دارند. تنها خداست که می‌داند حق با کیست و در کنه وجود ما انسان‌ها چیست و کدام بر دیگری برتری دارد.

 این همان پرسش اساسی است که ابتدا در سال ۶۵ و بعد حج سال ۷۰ ، در سفر اول و دوم به مکه و مدینه ، وقتی با آن خیل عظیم چند میلیون مسلمان، از هفتاد و دو ملت، با چند هزار نوع شکل و شمایل مختلف و مراسم و مناسک گوناگون روبرو شدم- به شدت برایم پیش آمد. حیران و سرگردان مانده بودم و از عبادت غافل، اما به کار خدا و خلق خدا مشغول. حیرتی که در این سال‌ها نه تنها از میزان آن کاسته نشده، بلکه سیاست ورزی و اصلاح طلبی بر میزانش افزوده است- با مباحثی که در خصوص تکثر و تسامح و تساهل و دین حداقلی و حداکثری با خود آورده است و شخصی بودن عبادات و پیوند و ارتباط با خدا و ضرورت جدایی نهاد دین از نهاد سیاست و… و در نهایت هم دین گریزی هر چه بیشتر نسل جوان.

 تازه نمازهای فردی‌ام، در کنار جمع زندانیان نمازگزار به پایان رسیده بود و داشتم آخرین صفحات کتاب ”آویشن، زیبا نیست” را ـ- در ظاهر مجموعه داستان است، اما یک نخ تسبیح زندگی افراد یک محله را به هم به گونه‌ای خاص وصل کرده و لابد به این دلیل هم جایزه برده و تقدیر شده است-ـ می‌خواندم که اسانلو و خادم در راه بازگشت به حسینیه نزدم آمدند. اندک توقفی کردند، رضا رفت و منصور ماند. برای اطمینان یافتن از نگارش صحیح نام مکان‌ها، در یادداشت‌های دیروز دفترچه را در اختیار اسانلو گذاشتم تا نگاهی به برخی از صفحات آن بیندازد و در صورت نیاز اصلاحات لازم را بگوید تا انجام دهم. 

 او ماند و فرو رفت در دل صفحات. مشغول شد به خواندن و خواندن. گویا سفر دیروز من و احمد به خطه ی شمال، امروز او را کشاند به جاهایی خاص تر. وقتی به صفحات آخر رسید، شروع کرد به گفتن داستان و خاطره، پشت سر هم و بی‌وقفه. از مناطق جنگلی سیاهکل در جنوب لاهیجان و ارتفاعات گیلان آمدیم، به جنوب ساری و شهمیرزاد در استان‌ های مازندران و سمنان. بعد به سمت شرق پیچیدیم و شمال شرقی، استان گلستان و یک باره زدیم به دل ترکمن صحرا. از آن جا هم عبور کردیم، حتی از اترک خروشان به کمک نقاله گذشتیم و به آن سوی مرز رفتیم تا رسیدیم به عشق آباد و چند روز و شب هم در میان ترکمن‌های آنجا گذراندیم با دوستان دوران سربازی منصور، در اوایل انقلاب و حتی در آن روزهای جنگ و خونریزی. درگیری و غائله اول ترکمن صحرا، و جنگ دوم- کشتن یا نمی‌دانم شاید شهادت مختومعلی و…

 منصور می‌گفت و می‌گفت. گویا رمان چاپ نشده ی ممیزی نشده اش را مرور می کرد و بلند بلند برای من می‌خواند؛ داستان‌های کوتاه زندگی گذشته در این مناطق. تا به خود آمدیم ساعت نزدیک چهار بعدازظهر بود و وقت زدن زنگ پایان کار. در این میان تنها آمدن اقدم، مسؤول و سر کارگر زندانیان در کارگاه وسایل ورزشی مدتی در این قصه گویی وقفه ایجاد کرد و از این استان پرتمان کرد به آن استان. از قله‌های پربرف درفک ما را برد به دشت سرسبز ترکمن صحرا.

 البته اقدم هم ما را با خود به نقاط سرسبز دیگری برد. به کوهپایه‌های رشته کوه البرز، اما نه چندان دور! دستش را دراز کرد به سمت شمال شرقی، پشت دیوارهای بلند زندان. گفت در میان آن درختان انبوه، آن تک درخت را می‌بیند، در آنجا خانه و زندگی من قرار دارد، در ده محمودآباد، بالای گوهردشت. باغ و هکتارها زمین را با تقلب و سندسازی از ما گرفته‌اند و اکنون سال‌هاست گوشه زندانیم. از تقلب دادستان وقت کرج گفت و فروش غیرقانونی زمین به ارگان‌های گوناگون. ” اگرچهزمین‌ها به زمین شهری بازگردانده شده، اما ما هنوز اینجا هستیم. می‌گویند صفحاتی از پرونده گم شده است. اکنون دو وکیلی که با دادستان زد و بند کرده بودند یکی در بند۲ است و یکی هم در بند… ”

 او اکنون بیش از ده سال است که به ناحق حبس می‌کشد. مدتی پیش هم در زندان سکته قلبی کرد و پیامدش شد عمل قلب باز. گاه در وقت استراحت می‌آید و کنار ما می‌ ماند و از گوشه های زندگی تلخ خود می گوید؛ سال های جوانی که اکنون به مرز میان سالی رسیده است. در زمان بازی در کنار ما می‌نشیند به تماشا. حتی گاه می‌دهد کارگران زندانی زمین بدمینتون را آب‌پاشی کنند، اما خود با قلب عمل کرده تنها نظاره‌گر می‌شود- گاه خیره می ماند به بازی ما و گاه به بازی سرنوشت. تنها امیدش این است که  به زودی از زندان آزاد شود، اعاده ی حیثیت کند و ضرر و زیان فراوان را طلب کند، چیزی که ما حتی از آن هم محرومیم! جز خدا کسی نمی داند کی اقدم موفق آزاد می شود و چه زمانی موفق

بامداد روز سه‌شنبه ۱۶/۶/۸۹ ساعت ۶ حسینیه بند۳ کارگری رجایی شهر

کدام غبار…؟ فریدون مشیری

با جوانه‌ها، نوید زندگی‌ست

زندگی، شکفتن جوانه‌هاست

هر بهار

از نثار ابرهای مهربان

ساقه‌ها پر از جوانه می‌شود

هر جوانه‌ای شکوفه می‌کند

شاخه چلچراغ می‌شود

هر درخت پرشکوفه…

کودکی که تازه دیده باز می‌کند

یک جوانه است

گونه‌های خوشتر از شکوفه‌اش

چلچراغ تابناک خانه است

خنده‌اش مهار پرترانه است

چون میان گاهواره ناز می‌کند…

ای نسیم رهگذر، به ما بگو

ای جوانه‌های باغ زندگی

این شکوفه‌های عشق

از سموم وحشی کدام شوره‌زار

رفته رفته خار می‌شوند؟

این کبوتران برج دوستی

از غبار جادوی کدام کهکشان

گرگ‌های هار می‌شوند؟