درگذشت استاد باستانی پاریزی، آن هم در ایام نوروز، موجب اندوه بسیار برای اهل فرهنگ و همه کسانی شد که با آثارش مانوس بودهاند. آخرین دیداری که با ایشان داشتم تقریبا یک ماه پیش از درگذشتش بود. اواسط اسفند بود که در خانه استاد به ملاقاتش رفتم. حال و احوالش خیلی خوب بود، حتی خودش زحمت کشید و چای و شیرینی آورد و بعد مثل همیشه حرفهای شیرینتر از شیرینیاش آغاز شد. در ضمن حرفهایش از سفر خواف گفت که قرار بود به دعوت جمعی از اهل فرهنگ این شهر در اردیبهشت سالجاری به اتفاق رهسپار آن دیار شویم. خندهای کرد و گفت: “من با هواپیما نمیآیم، من از این تابوتهای پرنده میترسم.” گفتم اشکالی ندارد با قطار میرویم، نفسی به راحت کشید و گفت: “ها، حالا شد.” خبر این موافقت را به احمد عطوفتی خوافی رساندم، خیلی خوشحال شد. گفت اردیبهشت امسال خواف ما به یمن قدمش معطر خواهد شد. باستانی که خود در این اواخر دیگر تجسم تاریخ ایران شده بود، تاریخنگاران راستین این مرزوبوم از ابوالفضل بیهقی گرفته تا احمد کسروی را به واقع دوست میداشت. یکی از این مورخان بزرگ تاریخ ایران حافظ ابرو صاحب “زبدهالتواریخ” است که در خاک مدفون است. شوق و ذوقی مانند کودکان در آغاز نوروز داشت که وقتی اردیبهشت آمد به دیدار مرقد حافظ ابرو خواهد رسید، ولی یادآور شد که خواف ایران کوچک است اما آثار باستانی ارزشمند از سدههای مختلف در آن جای دارد، همینطور در تایباد که زینالدین ابوبکر تایبادی در آن دفن است. بعد به یاد حکایتی افتاد و با خنده گفت: “میگویند آن بیت معروف حافظ: این حدیثم چه خوشم آمد که سحرگه میگفت/ بر در میکدهای با دف و نی ترسایی، به پیشنهاد همین ابوبکر تایبادی بوده است تا خرده نگیرند که چرا خواجه گفت: گر مسلمانی از این است که حافظ دارد/ آه اگر از پی امروز بود فردایی، البته این حکایت مثل خیلی از حکایات دیگر منتسب به حافظ، ساختگی است.” باستانی از این نوع حکایات صحیح و سقیم به وفور در حافظه داشت که آنها را در آثارش به مناسبت استفاده میکرد. ازهمینرو نوشتههایش آمیزهای است از تحقیق و حکایات سرگرمکننده. او به قول خودش، تلخی تاریخ را با شیرینی این حکایات خنثی کرد و به این ترتیب بسیاری از کسانی را که با مطالعه آثار تاریخی میانهای نداشتند به این طریق کشاند، حتی میتوان از این هم پیشتر رفت و گفت که قلم دلنشین او بسیاری از مردم را کتابخوان کرده است. آن شب که در خانه استاد یکی از کتابهایم را به وی تقدیم داشتم، ایشان هم متقابلا آخرین اثرش “گرگ پالاندیده” را به من اهدا کردند ولی از بهای سنگین کتاب، شگفتزده بود و آن را دلیلی بر پایینآمدن شدید شمارگان کتاب میدانست. از این اوقاتی که آن شب با باستانی پاریزی گذشت هیچ بوی فراق نمیآمد، چند شب بعد هم او را در مجلس رونمایی کتاب دیدم. کنار هم نشسته و مشغول صحبت بودیم که دوستدارانش یکی بعد از دیگری به دیدارش میآمدند. دکتر رضا داوری جای خود را تغییر داد تا در کنار استاد بنشیند. از میان خیل بازدیدکنندگان بانویی سالخورده که معلوم بود از آشنایان اوست، پیش آمد و ضمن اظهار اشتیاق از دیدارش برای همسر ازدسترفته استاد هم طلب مغفرت کرد. باستانی تشکر نکرد، بلکه گفت: “خدا همه را بیامرزد.” داوری در این جمله پرمعنا تاملی فیلسوفانه کرد. ولی حقیقت این است که بسیاری از گفتههای باستانی نیاز به تامل و تعمق داشت و خود او تجسم سخنانی بود که از ذهنش نشات میگرفت. نظیرش در تاریخ فرهنگی یک کشور به ندرت پدید میآید. او بهواقع مصداق این بیت سنایی است که: سالها باید که تا یک سنگریزه ز آفتاب/ لعل گردد در بداخشان یا عقیق اندر یمن و همچنین یادآور این گفته بایزید بسطامی که: “دو صد سال بگذرد که گلی چون ما در زمهریر این جهان نروید.” شبی که در خانه استاد گذشت، صحبت از گلهای دیگری هم شد. او میگفت: “جوانهای ما گلهای بوستان ایران هستند. خدا همه را حفظ کند.” گفتم بهخصوص این پنج نفر سربازی که در مرز به اسارت گرفتهاند. گفت: “امیدوارم بهزودی آزاد شوند.” بسیار نگرانشان بود، به آنها میگفت: “این بچههای معصوم ما”، برایشان دعای خیر میکرد. چه میدانست که یکی از آنها درست در همان اوقاتی که او چشم از جهان میبندد، با تیر جهالت و تعصب از پا درمیآید. باستانی اشعار بسیار در حافظه داشت و اگر اجل مهلتش میداد و این خبر را میشنید لابد-نه لابد- حتما با خود میگفت: هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم. خبر درگذشت تلخ استاد که نوروز را به قول شاملو، بیچلچله کرد، درتلویزیون انعکاس یافت. خبر، بهتانگیز و دلگزا بود، اما دلگزاتر از اصل خبر، تفسیر آن در ذهن مردم آگاه بود که در چند دهه اخیر هیچ سخن و نشانی از او در این دستگاه جز همین خبر مرگ نه شنیدند و نه دیدند. در دانشگاه هم با وی چنین کردند. حال آنکه او یکی از صادقترین شخصیتها در جریان روشنفکری ایران است که همیشه باستانی و همیشه تاریخی باقی ماند. او بهعنوان روشنفکر قلمی انتقادآمیز داشت که سره را از ناسره مینمایاند و چون عرصه نقد را بسیار تنگ میدید، امروز را به دیروز پیوند میزد و حرفهایش را با تمثیل و کنایات از درون این نقب به خواننده منتقل میکرد.
منبع: روزنامه شرق