یک انقلاب و این همه فرزند ناخلف

نوشابه امیری
نوشابه امیری

سردار برادر بازجو، حسین شریعتمداری دو روز پیش در روزنامه توپخانه، با نماینده هفته نامه آمریکایی نیویورکرملاقات کرد تا در پاسخ به این سئوال که “آیا انقلاب فرزندان خود را می خورد؟” روشن کند: “در ایران اسلامی، انقلاب فرزندان خود را نخورده و نمی خورد، بلکه فرزندان ناخلف انقلاب و یا منافقان نفوذ کرده در آن را تصفیه می کند و کنار می گذارد!”

حیف که ما در این مصاحبه نبودیم تا همراه با جان لی آندرسن، خبرنگار کهنه کار آمریکایی، لیست “تصفیه شدگان” را باز خوانی کنیم تا روشن شود این انقلاب اصلا جز فرزند ناخلف، فرزند دیگری نداشته است؛ والبته مشتی خود فرزند خوانده بازجوـ شکنجه گر، جنگ نرفته جنگ طلب، جبهه ندیده مدعی خون شهدا، سردار متجاوز، قاضی قاتل، صادق بیت المال، محمود دروغگو، رحیمی جاعل….

به فهرست تصفیه شدگان نگاه کنید: آیت الله شریعتمداری، آیت الله طالقانی، آیت الله منتظری، آیت الله بیات زنجانی، آیت الله صانعی، آیت الله طاهری اصفهانی، آیت الله عبدالله نوری، آیت الله گلزاده غفوری، آیت الله لاهوتی، محمد خاتمی، میرحسین موسوی، زهرا رهنورد، اعظم طالقانی، هاشمی رفسنجانی، هادی غفاری، صادق قطب زاده، ابراهیم یزدی، مهندس بازرگان، آیت الله موسوی خویینی ها، احمد طاهر زاده…

باز هم هستند و هر روز هم افزون می شوند: سید حسن خمینی، خانواده دکتر بهشتی، مطهری، باکری، همت، اعضای دفتر تحکیم وحدت، حزب مشارکت، سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی، جامعه روحانیون مبارز، نهضت آزادی، جامعه مسلمانان مبارز….

از اینها هم بیشترند؛ مردمانند.همه آنان که گروه گروه در شوفاژخانه های اوین بردار شدند، همه آنان که در گورهای دستجمعی خاوران، به خاک سپرده شدند؛ همه آنان که انگشتان شان از خاک ها بیرون ماند؛ همه آنان که به سنگ های سیاه گورشان نیز، رحم نشد و هر روز، کسی مانند حسین شریعتمداری باتیشه به جان سنگ مزارشان افتاد.همه آنان که در طول سال گذشته، در کهریزک و اوین و خیابان حذف شدند: سهراب، ندا، کیانوش، امیرجوادیفر، رامین پوراندرجانی، محسن روح الامینی، فرزاد کمانگر، میثم عبادی، محرم چگینی، عباس دیسناد، فاطمه سمسارپور، داوودصدری، مصطفی غنیان، سجاد سبزعلی پور، شهرام فرج زاده، شبنم سهرابی، شیرین علم هولی، مریم سود براتیان، مهدی کرمی، حسام حنیفه، بهزاد مهاجر، علی فتح علیان، آرش رحمان پور، محمد رضا علی زمانی…….

این فهرست، طولانیست؛ خط خط و نقطه نقطه اش هم، باجنایت و سبعیت، به رشته تحریردرآمده؛ هر حرفش، یک داستان سوگناک از زندگی فرزندانیست که انقلاب اسلامی، نه فقط آنان را خورد که بر هفت پشت آنان نیزداغ اندوه و ماتم زد.فرزندانی که هنوز هم که هنوزست، به جور جلاد و سردار، ایمان و عشق وانگذاشته اند؛ فرزندانی که دلشان مچاله شده ست در اندوه ایران؛ از همین روست که با پای خویش به قتلگاه های آقایان می روند و دلاورانه دروبلاگ هایشان می نویسند: “دوستان عزیزم! از آنجایی که بیست روز دیگه باید خودم رو به شعبه چهارم بازپرسی دادگاه انقلاب معرفی کنم و در غیر این صورت وثیقه ی ملکی پدرم توقیف میشود، به همه بدرود عرض می کنم.”

آری؛ همه مادرانی که نام فرزند روی لبان شان خشکیده و نگاه شان به درهاماسیده؛ همه پدرانی که کمرشان شکسته در غم فرزند؛ همه زنانی که جوانی شان مرد؛ همه مردانی که عشق را نچشیدند؛ همه فرزندانی که در غیاب پدران بردار شده و مادران دربند، از چند ماهگی، گرد یتیمی برسرشان نشست؛ همه خانه هایی که چراغ شان خاموش شد؛ همه خیابان ها با پیش نام شهید.همه شهیدانی که خون شد دل بازماندگان شان.

و از این سوبنگریم؛ خود فرزند خوانده های انقلاب اسلامی:اسدالله لاجوردی، سعید مرتضوی، سردار رادان، سردار نقدی، محمود احمدی نژاد، صادق محصولی، محمد رضا رحیمی، حسین طائب، رسایی، ملاحسنی، احمد جنتی، احمد خاتمی، محمد یزدی، مصباح یزدی…

و اینان نیزشمارشان کم نیست: همه آن لباس شخصی ها که فرزندان مارا از تونل های وحشت شان گذراندند و کوی دانشگاه را، قتلگاه جوانان میهن کردند؛ همه آنان که خاک خانه آیت الله منتظری برتوبره کشیدند؛ همه آنان که تفنگ هایشان، مستقیم برقلب فرزندان ما نشانه رفت؛ همه آنان که تن پاک فاطمه ها درزیر چرخ ماشین های نظامی، له کردند؛ همه درنده خویانی که بر تن نازک دردانه های میهن، رد تازیانه گذاشتند و روح و جانشان، عرصه تجاوز کردند؛ همه آنان که اثر انگشتان دستانش، روی گردن رامین پوراندرجانی ماند؛ آنان که از چاقوهایشان خون می چکد هنوز؛ خون فروهر ها.همه آنان که صدایشان به فرمان مرگ می ماند؛ همه آنان که در خلوت چه کارها که نمی کنند و در منابر نماز جمعه، خون می طلبند روز و شب.همه آنان که “مجلس آزاد” نمی خواهند، همه آنان که ترجیع بندشان این است: “عاقبت طلحه و زبیر نمونه‌ای تاریخی از ضرورت توجه به حال کنونی افراد است.”

و چه “حالی” دارند این آقایان که هنوز هم می گویند: “این قصه سردرازدارد”. “حالی” که موجب شده فراموش کنند شاهنامه را پایانش خوش است.