برای بچه های نسرین

نویسنده
بهار. م

ما را عادت دادند به مخفی کردن رنجمان و رنج خودشان شاید اینطوری درد بیش نشود. شهر یا از آن ‌چه بر ما می‌گذشت چیزی نمی‌دانست یا در سکوت با نگاه هم‌دردی می‌کرد. “ملاقات”، “زندان”، “گوهردشت”، “قزل حصار”، “اوین” همه کلمات ممنوع بودند. در حالی‌که ما همان روزها از راه دور یا نزدیک می‌رفتیم دیدن پدران و مادرانمان. در لباس‌های سرهمیمان سوسیس و کالباس و زیتون پرورده و خیارشور قایم می‌کردیم و ملاقات از پشت شیشه که تمام می‌شد دست در دست پاسداری می‌رفتیم آن سوی دیوارها در آغوش پدری یا مادری. گریه غریبی که سر می‌دادیم پاسدار به پدر یا مادرمان نیشخند می‌زد که ببین بچه‌ت هم ازت فراریه!

همان روزها پدران و مادرانمان نامه می‌نوشتند خیلی زیاد. به مردان در قدرت و به همسران دربندشان. نامه‌های گروه اول طولانی بود و دومی‌ها چند خطی. آن‌قدر ریز می‌نوشتند که در چهارخط فرم نامه جا شود.
همان روزها می‌رفتیم ختم که در مسجد نبود. خانه‌ها در سکوت عزاداری می‌کردند و ما گوشه‌ای بازی. اینطوری بود که نقاشی‌مان شد سلول بابا، هم‌بازی‌ خیالیمان شد “بچه‌های زندان”، پشت عکس‌های آلبوم‌هایمان نوشته شد “برسد به دست… بند… اندرزگاه…” و عکس‌ها جا به جا شد و آلبوم‌ها پر شد از عکس بچه‌های دیگران.
همان روزها عروسی که شد مامان‌ها با موهای کوتاه و صورت بی‌آرایش و باباها با پیراهن‌های یقه باز و عینک‌های زخیم لزگی و کردی و لری می‌رقصیدند و نگفتند به ما که ملاقات‌ها قطع شده.
روزهای بعد نفهمیدیم چطور رسیدند که خانواده عضو بندیش را باز پیدا کرد و نفهمیدیم چطور شد که بعضی‌ها هرگز بازنگشتند. روزهای بعد روزهای تمرین زندگی جدید، شهر جدید، دروغ‌های جدید بود. به معلم، به مدیر، به ناظم، به هم‌شاگردی. و بازی حدس زدن آن‌ها که گذشته‌ی مشابه ما را داشتند. و روزی به دور از چشم والدین در گوشه‌ای از حیاط مدرسه راز گشودن در برابر چشمان ناباور هم‌کلاسی.
فرزندان نسرین اما عمومی‌اند. نه مثل بهاران و سیاوش و سحر و امید و مانی و نوید و هزاران. می‌شناسیمشان. چیزی را از ما پنهان نمی‌کنند. رازی ندارند. دروغی نمی‌گویند. عکس گل‌های نسرین فضای مجازی را پر می‌کند. نامه امضا می‌کنند. خبر پخش می‌کنند. اما امروز می‌روند سه ساعت جلوی دری می‌نشینند تا مادرشان را ببینند و نمی‌بینند. برمی‌گردند خانه.

و این ما را که سال‌ها دردمان را دروغ گفتیم تا که امروز بشود مادرشان برای ملاقات حضوری نداشتن اعتراض کند و از جان مایه بگذارد می‌کشد. خفه‌مان می‌کند. چون همیشه آرزو کردیم هیچ بچه‌ای مثل ما گوشش پر از ملاقات و انفرادی و ممنوع و زندان و بند و سلول نشود. اما آرزویمان ثمر نکرد. و خود کوچکمان را می‌بینیم در چشمان گیج آن‌ها که این روزها که بگذرد هم هیچ‌وقت، هیچ‌چیز در خانه‌هایشان مثل قبل نخواهد شد. حتی اگر این‌ها همه خاطره شود..