سهراب

نویسنده

» بوف کور/ داستان ایرانی

محمد قاسم زاده

داستانی که از پی می آید، بخشی از کتاب سهراب، نوشته محمد قاسم زاده است. قاسم زاده در سه گانه ای که با همکاری نشر قطره منتشر کرده است، داستان سه قهرمان شاهنامه، یعنی سهراب، سیاوش و اسفندیار را به نثر و زبانی تازه بازنویسی کرده است. نکته جالب این سه گانه، نحوه روایت ماجراهاست که به جای دانای کل شاهنامه، این کاراکترها هستند که در هر فصل، ماجرا را از زاویه دید خودشان روایت می کنند. این جا، فصل آغازین کتاب سهراب را می خوانید که از زبان رستم نقل می شود؛ ماجرای چریدن رخش در مرغزار و به چنگ سمنگانیان اسیرشدن در قیلوله رستم:

 

رستم

ماجرا با یک دلهره آغاز شد. در آن سپیده‌دم آرام که نه جنگی بود و نه آشوبی. پس آن دلهره چه بود که نه امان خوابی می‌داد و نه میلی به خوراک؟ دیوارها را به دلم نزدیک می‌کرد و خانه قفس تنگی می‌شد که باید بیرون می‌رفتم تا نفس آسان از سینه بیرون بزند. در این‌همه سالیان چنین دلهره‌ای در خود ندیده بودم، حتا در میدان‌های جنگ، آن‌جا که تیغ و تیر و گرز دشمن از روبه‌رو می‌آمد و مرگ را رویاروی می‌دیدم، پهلوانی بودم که نه دلهره می‌شناخت و نه ترس. حالا در این آرامش سیستان، هولی در اندرون من می‌گشت که برایم ناشناخته بود. باز خطر آمده بود، پیش از آمدن، چیزی در دلم جابه‌جا می‌شد. گاه بیم بود و گاه شور، اما هرچه بود، دلهره نبود. پس در این سپیده‌دم که آدمی و حیوان خفته بودند، چرا من آرام و قرار نداشتم. باید به دشت می‌رفتم، به آن فراخی بی‌حدومرز، شاید تاختن بر بالای رخش بتواند هول را براند و آرامش را بیاورد. هول، پهلوانی نبود که به نیروی تن بتوانم آن را به زمین بیندازم یا از میدان بگریزانم.

لباس پوشیدم و سلاح برداشتم. رخش را هم آماده کردند و یک کلام گفتم و رو به دشت رفتم، به شکار می‌رفتم. همین کافی بود. به کجا می‌رفتم؟ رخش را رها کردم تا خود برود. این یار راه‌شناس، خود می‌دانست باید به کجا برود. اگر رزم بود، بی‌قرار و سرکش، نگفته به میدان می‌تاخت و اگر بزم بود، دست و پاانداز می‌شنگید و می‌رفت. تنها اشاره‌ای بس بود و آن روز هم با همان اشاره رفت، رو به مرز توران. رخش می‌رفت و من کوه و دشت‌هایی را می‌دیدم که آن‌همه سالیان بر آن‌ها تاخته بودم، اما این‌بار دشت و کوه بیگانه بود. گویی در سرزمینی بیگانه می‌تاختم. رخش رفت و مرا رساند به دشتی پر از گورخر. دسته‌های گورخر می‌دویدند و بر سراسر دشت خط می‌انداختند. در آن دشت خط می‌دیدم و خط. این کمان بود که مرا یاری می‌کرد. تاختم میان دسته‌ها و تیر انداختم. گورخرها می‌رمیدند و من پی آن‌ها می‌رفتم. همین رفتن و تاختن، آن دلهره را پس زد. پس من هم سر شوخی داشتم با آن حیوان‌های رمیده. آن‌ها می‌گریختند تا جان به‌در ببرند و من می‌تاختم تا خود را آرام کنم. تاخت و گریز شگفتی بود. صدای سم‌ضربه‌ها به کوبش طبل‌های جنگ شباهت داشت. با این طبل، آن دشمنِ رخنه‌کرده در خانه‌ی دلم گریخت.

چند تیر انداختم و چند گورخر به زمین افتاد. دیگران گریختند و دشت خلوت و آرام شد، دل من هم. سکوت در فراخنایی که آن‌سورتر، آن سوی جیحون، دشمن بزرگ در آن خانه داشت. از رخش پیاده شدم و گورخر‌های بی‌جان را کشاندم به سایه‌سار درخت‌ها و کنار چشمه. آیا باید این حیوان‌ها جان می‌دادند تا من برگردم به همان آرامش همیشگی؟ آتشی افروختم و درخت بلندی بریدم و گورخری را کباب کردم. میزبان من دشت بود و نعمت خود را بی‌دریغ پیش رو گذاشته بود. آن سم‌ضربه‌ها چه زود محو شدند و به جای آن، آواز دوردست پرنده‌ها بود که هراس گورخرهای ترس‌زده آن‌ها را رمانده بود و آرامش دشت آن‌ها را باز‌گردانده بود. صدای پرنده‌ها بود و زمزمه‌ی سوختن چوب و گوشت.

رخش در دشت می‌چرید و من گوشت بریان بر شعله را می‌بریدم. آتشْ تن گورخر را در خود گرفته بود. تنی که ساعتی پیش بر سبزه‌های دشت رمید از رخش و سوار. اسب اکنون شوخ و شنگ بر سبزه‌زار بود و افتاده و خون او به زمین ماسیده بود. این لاشه بر آتش شعله‌ور رنگ‌به‌رنگ می‌شد و پاره‌پاره از گلوی من فرو می‌رفت. ساعتی دیگر تنها استخوان‌پاره‌های او می‌ماند تا درندگان بیایند و آن‌ها را فرو‌بدهند و بارانی بیاید و خون خشکیده‌ی او را پاک کند.

آسودگی و سیری خواب آورد. رخش رهاشده در دشت پر گل و چمن، و من در سایه‌سار درخت‌ها. آسوده از دلهره و آن ناآرامی که مرا برانگیخته بود و آورده بود به این دشت. خواب که آمد، جهان برایم تاریک شد. آن‌گاه که برخاستم، دشت هنوز آرام بود، اما رخش نبود. دور و نزدیک را پی او گشتم. رد رخش بود و نشانی از او نبود. رد‌پای او را گرفتم و رفتم و رفتم. ردْ مرا تا نزدیکی سمنگان برد. آن‌جا رد گم شد، چراکه زمین پوشیده از آب بود و نیزار. رد را که بر زمین ندیدم، دلهره باز در دلم افتاد. در آب و نیزار باید چه‌کار می‌کردم؟ حیرت‌زده و مات مانده بودم که مردان سمنگانی آمدند و پیغام پادشاه را آوردند. باید به درگاه پادشاه می‌رفتم. رفتم.

پادشاه شاد و خرسند از حضور من در سمنگان، مرا بر بزم نشاند و مردانش را فرستاد پی یافتن رخش. می‌دانستم رخش در سمنگان است. رد سم او تا این شهر می‌رسید. پس به توران نرفته بود. بر بزم بودم و دلم در هوای رخش می‌تپید و آن‌چه پادشاه می‌گفت، گنگ. در پرده به گوشم می‌رسید. می‌شنیدم و نمی‌شنیدم. بزم شاهانه بود، اما دلم هوای آن را نداشت. تا رخش نمی‌رسید، بزمْ ناخوش بود. هَوای بزم نداشتم. برخاستم و به خلوتگاهی رفتم در قصر پادشاه. در نبود رخش، خلوتگاه چیزی از زندان کم نمی‌نمود. آغاز روزْ دلهره بود و پایان آنْ بی‌قراری و حیرت. بر بستر افتادم و ذهنم پی رخش می‌گشت در خانه‌ها و باغ‌های سمنگان.

صدای همهمه دغدغه‌ی رخش را برد. کی بود و چه می‌گفت؟ دام نبود. می‌دانستم پادشاه سمنگان آن مایه نابردبار نیست که دست به جان من دراز کند. او مرا می‌شناخت. این‌جا در خانه‌ی او یکّه بودم و تنها، اما می‌توانستم در برابر او بایستم. اگر دستبرد هم می‌زدند، زال و بزرگان سیستان خاک سمنگان را به زابل می‌بردند. پس در کی حرف می‌زد و چه می‌خواست؟ در باز شد و کنیزی شمع به دست آمد. در پی او دختر زیبایی بود به لطافت گل. دو دسته موی بافته بر دو شانه‌ی او افتاده بود و چهره‌اش، در میان سیاهی شب، چون ماه تمام می‌درخشید. حیران و مات برخاستم. کنیز شمع را گوشه‌ای گذاشت و رفت. من ماندم و دختر که صورت پریزاد داشت. از حیرانی که بیرون آمدم، تنها توانستم خدا را ستایش کنم که چنین صورت زیبایی آفریده است. اسم او را پرسیدم و گفت تهمینه، دختر پادشاه سمنگان است. این‌جا بود که برق چشم‌هایش را دیدم. می‌درخشیدند، درست مثل دو ستاره. در آن‌ها شوقی پیدا بود که در نگاه هیچ زنی ندیده بودم. من زن‌ها را نمی‌دیدم. زندگی من در میدان و میان تیغ و تیر می‌گذشت. هرجا دشمنی به میدان می‌آمد، کار او با من تمام می‌شد. روز و روزگار من نشستن بر رخش بود و گشتن در میدان و نجات کشور و پهلوان و پادشاه‌. همین آوازه‌ی بلند بود که به شهرهای دور و نزدیک می‌رفت. سنگینی وظیفه مرا از همه‌چیز راند؛ یکی هم زن بود. مرد خانه نبودم، خانواده و زن رانده شده بود به دوردست‌ها. حالا این برق چشم آن را باز‌می‌گرداند. رخش یار راه‌شناس میدان‌ها رفته بود و به جای او شور و شیدایی آمده بود.

تهمینه بی‌تاب و بی‌قرار بود. بی‌درنگ به زبان آورد که شوق و بی‌تابی او را به خوابگاه من کشانده است. می‌خواهد جفت من شود. این شوق و عشق مانع پارسایی او نبود. هم از عشق می‌گفت و هم از شوق. اما من در آن نگاه عشق می‌دیدم و پارسایی. دو امر متضاد، شبانه در خوابگاه مرد بیگانه، پارسایی او رنگ نباخته بود.

مردی را فرستادم پی پادشاه و او به‌شتاب آمد. از دیدن تهمینه در خوابگاه من حیران ماند، اما خواست من و تهمینه زود پادشاه را برانگیخت و او را به شوق آورد. این‌بار همان شوق را، اما با نمودی دیگر، در چشم‌های پادشاه می‌دیدم. می‌دانست لحظه‌ی مقرر رسیده است و باید دختر او جفت من شود. زود فرستاد پی موبد بزرگ و او هراسان از راه رسید. اما پی برد که زناشویی عاجل در راه است. آرام شد و ما را به هم پیوند داد. کجا باور می‌کردم که سپیده‌دم به هوای شکار و دور کردن دلهره از خانه بیرون بیایم و پایان آن روز، داماد پادشاه سمنگان باشم و زیبارویی بی‌مثال چون تهمینه در کنار من باشد. این است بازی شگفت روزگار. از خواب برمی‌خیزی و پی کاری بیرون می‌روی، اما ماجراها تو را به راهی می‌برند که هیچ باور نمی‌کردی. سر از سرزمینی در می‌آوری که چه بسا جنگ روزی تو را به آن‌جا می‌برد. من در سمنگان بودم، در قصر پادشاه و دختر او که حالا جفت من بود، در آغوشم آرمیده بود.

 

درباره نویسنده

محمد قاسم زاده در 1334 در نهاوند به دنیا آمد. او را بیشتر با کتاب هایی که با همکاری نشر کاروان منتشر کرده است به یاد می آورند. از مشهورترین آثار او می توان به رمان توراکینا که محصول همان دوره است، اشاره کرد. تازه ترین رمان او، اثری تاریخی داستانی با عنوان چیدن باد است که در بهار امسال از جانب نشر قطره منتشر شده است.