مهشید شریف
دستهایش دور گردنم حلقه شده و داشت خفه ام می کرد. با آنکه سرش از من فاصله داشت اما صدای نفسهایش را می شنیدم. می خواستم ما را تنها بگذارد و برود جای دیگری بخوابد. هما پشتش را به سینه ام چسبانده و به خواب عمیقی فرو رفته بود. آن وسط گیر کرده و کلافه شده بودم.
حمید را توی مهمانی دیدم. پشتم به او بود و داشتم با مونا حرف می زدم که یک دفعه گفت:
- حالا برنگردی نگا کنی ها! جون خودم یه مرد طلاق گرفته مخصوص تو از آسمون نازل شده.
گوش نکردم فوراً برگشتم و نگاه کردم. دست خودم نبود. مردی در اتاق نیمه تاریک و جدا از مهمانها، لب پنجره نشسته و به تنهایی سیگار می کشید. یک پک به سیگارش می زد و یک قلپ از لیوانی که دستش بود سر می کشید. لحظه ای هم شک نکردم. دلم خواست حرف مونا راست بود. سرم را برگرداندم و به شوخی گفتم:
- اگه راس می گی، آستین بالا بزن دیگه!
انگار منتطر همین هم بود. فوری گفت:
بیا بریم پیشش تا آشناتون کنم.
نه بابا، چی بریم بگیم. منکه خجالت می کشم.
برو تو اَم، فکر می کنی هنوز هیجده سالته. بیا!
دستم را کشید و با هم به طرف او رفتیم.
از وسط اتاق مونا مثل اینکه داد می کشید گفت:
- حمید جون بیا با یکی از دوستای قدیمی که تازه از فیس بوک پیداش کردم، آشنا بشو.
برگشت طرف ما و به نظرم سیگارش را همانطور روشن از آن بالا پرت کرد توی کوچه و لیوان را داد دست چپش. انگار غافلگیر شده باشد تندی از جایش بلند شد و دستش را دراز کرد. مونا من را به جلو هُل داد و گفت:
- حالا یه کم با هم معاشرت کنید تا من برگردم.
او غیب شد. حمید لبخند زد و منهم هیچ چیزی نگفتم. از نزدیک که به صورتش نگاه کردم، حسم می گفت او را قبلاً جایی دیده بودم. چند ثانیه ای به ذهنم فشار آوردم. عقلم به جایی نرسید. از سکوتی که ایجاد شد خوششم نیامد. با دستپاچگی پرسیدم:
- شما توی شیراز زندگی می کنید؟
حمید از پنجره فاصله گرفته و به من نزدیک تر شد. دستش توی جیب شلوارش مچاله شده بود. سعی می کرد صدایش صمیمی باشد:
سالها قبل، بله. اما کار پدرم منتقل شد به تهران و ما هم رفتیم. حالا هم هر از گاهی برای دیدن دوستان و فامیل می یایم اینجا. با علیرضا برادر مونا توی دوران دانشجویی توی یک خوابگاه بودیم. همینجوری اون پای منو به شیراز بیشتر باز کرد.
پس باید کلی از اینجا خاطره داشته باشید.
تا دلتون بخواد! تمام کوچه پس کوچه های دوران بچگیم رو می شناسم.
چه جالب، حالا کجا رو می شناسید؟
محلۀ باغ سبز رو مو به مو می شناسم، بعدش…
محلۀ باغ سبز! کِی اونجا بودید؟
خونۀ ما انتهای بن بست باران بود. تا کلاس پنجم مدرسۀ عارف می رفتم و بعدش…
پریدم وسط حرفش. فهمیدم از کجا او را می شناسم:
- شما پسرعموی آزاده نوری نیستید؟
چشمهای حمید بهت زده مرا نگاه می کرد. دهانش هم نیمه باز لبخند کمرنگی را حمل می کرد:
- شما از کجا فهمیدید؟
چشمکی زدم و گفتم:
- ما دو تا کوچه بالاتر بودیم.
حمید لیوانش را لب پنجره گذاشت و صورتش را با دو دست پوشاند و سرش را رو به عقب برد. از پشت دستهایش صدای وای وای گفتنش را می شنیدم.
خانوادۀ آزاده و عمویش توی حیاط بزرگی در انتهای بن بست باران زندگی می کردند. مادرش هم مثل مادر من معلم بود. حمید بچۀ بزرگ جمع آنها و در عین حال شرور و درس نخوان. همیشه تی شرت سفیدی تنش بود و با شورت کوتاه و کفش های کتانی، لاغر و کشیده با موهای تراشیده و چشمهایی که به دنبال شیطنتی می گشت، اینجا و آنجا پلاس بود و شَر به پا می کرد. مادرم قبول کرده بود روزی یکی دو ساعت به درسهایش کمک کند.
اینطور بود که پای حمید به خانۀ ما باز شد. گاهی مادرم حوصله اش از دست شیطنتهای او سر می رفت و به من می گفت که به او کمک کنم. حمید همیشه با من سر لج و لجبازی داشت. وقتی به او نزدیک می شدم چنان برمی آشفت که قیافه اش دیدنی بود. با وجودی که یکسال کوچکتر از او بودم اما همکلاس بودیم. مادرم می گفت “حالا برید یه کم با هم معلم بازی کنید” می فهمیدم منطورش این بود که حمید را باید از جلوی چشمش دور کنم.
روزی مرا توی بن بست باران تنها گیر آورد. تا به خودم بجنبم شلوارش را در آورد و به کیف مدرسه ام شاشید و به طرف دیوار هُلم داد. بعد گفت حالش از ریخت من بهم می خورد. مادرم همۀ ماجرا را فهمید دیگر اجازه نداد به خانۀ ما بیاید. مدتهای زیادی او را ندیدم و از ترس کارهای حمید حاضر نبودم با آزاده هم دوستی کنم. یکی دو سال بعد روزی مادرش به درِ خانۀ ما آمد تا خداحافظی کند. مادرم با چشمهای اشکی صورتش را بوسید و گفت “ این فسقلی ها بین ما کدورت راه انداختند”.
حمید با فاصلۀ زیادی از ما ایستاده و سرش را پایین انداخته بود. لحظه ای به من نگاه کرد و دوباره سرش پایین افتاد. همان تی شرت سفید تنش و کفشهای کتانی پایش بود فقط چشمهایش دیگر از شیطنت نمی درخشید. حالا او در مقابل من ایستاده بود و هیچ شباهتی به دوران کودکی اش نداشت. قدش چند سانتی بلندتر از من و موهای جلوی سرش ریخته و چاق شده بود.
- چقدر این دنیا می تونه کوچیک باشه!
لبهایم را بهم فشردم و چیزی نگفتم. موزیک و غش غش خنده ها و صدای درهم و برهم مهمانها گوش فلک را کر می کرد. دلم می خواست گوشۀ ساکتی پیدا می کردیم و ساعتها حرف می زدیم. او کارتی را از جیب کیف پولش درآورد و به من داد. خواست حتماً تماس بگیرم. با هم از اتاق بیرون آمدیم. هر کدام از گوشه ای خودمان را به حلقۀ مهمانهایی که وسط اتاق می رقصیدند رساندیم. مونا را گیر آوردم و گفتم:
به حساب خودت نذاری ها ما هم محل دراومدیم!
برو؟
آخر شب علیرضا، من و یکی دوتای دیگر از مهمانها را رساند. صد بار به نوک زبانم رسید تا از او دربارۀ حمید بپرسم اما چیزی نگفتم. در عوض نشستم و از توی شیشه ماشین تصویرم را نگاه کردم. روزی مادرم یک پا ایستاد و گفت: “بهترین شغل برا زنا معلمیِ” تا به خود بیایم معلم ریاضی یک دبیرستان دخترانه شده بودم. و روز دیگری “بهترین کار اینه که آدم تا جونه، شوهر کنه و بچه دار بشه ” دانستم که همین می شود.
با همۀ ترفندهایی که بلد بود مرا خانۀ بخت فرستاد. سه ماهه حامله بودم که طلاق گرفتم. امیر گفت حضانت بچه را به من می دهد. برگشتم پیش مادرم. گفت غصه نخورم خودش بزرگش می کند. منهم می توانستم بروم دنبال بخت بعدیم. مرتب هم با خودش تکرار می کرد: “اونی که فراونه شوهر!”
زیاد هم درست نمی گفت. هر چه گشت نتوانست مرا وصلۀ تن کسی کند. با اینکه جوان بودم مردی حاضر نمی شد مرا با یک بچه در شکمم بپذیرد. ناکامی درِ خانه مادرم را زده بود. وقتی زایمان کردم، چند ساعت بعد امیر با سبد گل و پاکتی در دست خودش را به بیمارستان رساند. پاکت را جلوی چشمم گرفت و گفت:
- حق حضانت بچه مال تو فقط باید قول بدی اسمشو بذاری هما.
از سر کنجکاوی پرسیدم: “هما کیه؟ ” چیزی نگفت و رفت. فکر کردم لابد اسم زنی بود که دوستش داشت. چه می دانستم؟
زندگی تازه ای با مادرم شروع شد. فکر و ذکری جز آب کردن و غالب کردن من نداشت. خواستگارهای رنگارنگی را پذیرا شد. میز می چید و یک خروار خرت و پرت روی آن می گذاشت. لباس می خرید و به سر و وضعش می رسید. می گفت: “همین چیزای کوچیک، رو مردم اثر می ذاره. می فهمن پدرمادرداری”
برخلاف گذشته هیچ کس گول ترفندهای او را نمی خورد. مثل گاو پیشانی سفیدی بودم که هما روی دستش مانده باشد. سالها او را می دیدم که با ولع اینجا و آنجا دنبال کسی برای من می گردد. روزی که گفتم دلم می خواهد از پیش آنها بروم و جایی برای خودم اجاره کنم، معرکۀ مفصلی به پا کرد. گفت گرگها تکه پاره ام می کنند و من دست از پا درازتر و مخصوصاً شوهر نکرده پیش او برمی گردم. بهتر است جایی نروم تا او خودش فکری به حالم بکند. همیشه گوشۀ دلم امیدی بود شاید پدرم از آن اتاق لعنتی بیرون بیاید و کمکم کند. اما این اتفاق پیش نمی آمد.
مادرم به جرم سیگارکشی او را در آنجا حبس کرده بود. از وقتی بازنشسته شد کارش این شد که کانالهای رادیو و تلویزیون را دنبال کند و سیگار بکشد و از بالکن کوچه را نگاه کند. هر از گاهی بیرون می آمد. تا آشپزخانه می دوید. با همان سرعت برای خودش چای می ریخت و دوباره غیب می شد. چندبار مادرم گفت: “بیا بنشین فکری برای دخترت بکن”. با تعجب نگاهش می کرد و می گفت:
- مثلاً چه فکری؟ اینکه یه سقف مجانی بالاسرشه، سرکار هم که به قول خارجی ها بیبی سیترش، بنده هم راننده شخصی شون هستم. دساشو می ذاره جیبش، می ره سرِکار و برمی گرده. دیگه چه فکری باید براش بکنم؟
مادرم داد می کشید و می گفت:
آینده اش چی ؟
آینده؟ از آیندۀ بدبختهای سومالی که بدتر نیست. یه لقمه نون ندارن بخورند، مدتهاست بارون نیامده. خا…نوم مسائل مختلف دنیا را برداشته. ما که نظر کردۀ از آسمون به زمین آمده که نیستیم.
مادرم به همۀ بدبختهای سومالی فحش می داد و دعا می کرد روزگارشان بدتر از این بشود. می گفت: “اصلاً امیدوارم نسلشون از رو زمین برداشته بشه که اینقدر تو رو پای تلویزیون میخکوب نکنند!”
پدرم از توی اتاق در بسته هوار می کشید: “منو چپوندی توی این هلفدونی حالا هم نتیجه اش رو داری می بینی، بهتره که ساکت باشی!” مادرم ناچار بود ساکت بشود.
فردای آن روز یکی دو ساعتی تلفنی با حمید حرف زدم. باورش نمی شد به آن زودی تماس بگیرم. گفت: “زنها ژستهای مخصوص به خودشونو دارند!” نفهمیدم منطورش چه بود. برایم تعریف کرد سه چهار سالی می شد که جدا شده بود. همسر سابقش پسر بزرگشان را با خودش برداشته و از ایران رفته است و دخترشان که مثل بچگی های خود حمید بود برای او جا گذاشته است.
روز بعد او را دیدم. تا نشستیم حمید گفت:
- به نطرم عقد ما توی آسمانها بسته شده، بیا با هم عروسی کنیم!
قبل از آنکه جوابش را بدهم به یاد مادرم افتادم اگر آنجا بود درجا سکته می کرد. همینطور راست و مستقیم گفتم: “باشه” انگار کس دیگری به جای من حرف می زد. با ترس و لرز داستان حمید را برای مادرم تعریف کردم. مطمئن بودم چند بشقاب کف آشپزخانه می کوبد و می گوید: “آخرش رفتی اون لات و لوته که تکلیفش از بچگیش مشخص بود رو پیدا کردی؟!”
اصلاً اینطور نشد. اولش گفت: “خُب، اللهی شکر داستان خونه اجاره کردن تموم شد!” بعد به سرعت لباس پوشید و از خانه بیرون رفت. چند قدم دنبالش رفتم. زیرچشمی که نگاهم کرد، فهمیدم باید عقب بایستم. در مسابقۀ شوهریابی، منی که صد پرده دست و پا چلفتی تر از او بودم، برنده شده بودم.
حمید را که دیدم از دخترش پرسیدم. عکسش را از جیب کیفش درآورد و نشانم داد. دختر بچۀ کم سن و سالِ درشت هیکلی بود که مثل بچگی های پدرش سرش را از ته تراشیده بود و همان نگاه شیطنت آمیز ماجراجو انگار می خواست از عکس بیرون بپرد و گلوی مرا فشار دهد. سراسیمه عکس را به حمید برگرداندم. حس کردم از پانتآ می ترسم. حدسم درست از آب درآمد. اگرچه تیرکمان نمی گرفت و شیشه های مردم را نمی شکست اما اذیت و آزارش دمار حمید را در آورده بود.
همۀ ترسم برای پسره بود اما این یکی وحشی از آب دراومد. مادرش زودتر از من فهمیده بود. پاشو توی یه کفش کرد که نمی خوادش باید پیش من بمونه. حالا داره انتقام تصمیم مادرشو از من می گیره.
مگه چکار می کنه؟
شروره دیگه، همینکه تیرآهنهای خونه سرجاشه ظاهراً باید شکرگزار باشم! بَهونه می گیره، فهمیده چرا مادرش جاش گذاشته و اگه این وسط انتقام نگیره، پس چکار کنه.
فکر می کنی حاضر بشه با من زندگی کنه؟
راستشو بگم بعید می دونم!
خندیدم و گفتم:
- چه خواستگار پُر امتیازی!!
خودش هم خنده اش گرفت:
- خیلی سخت نگیر. منم یه روزی آروم شدم، مگه نه؟
یکبار دیگر نگاهش کردم. زمانی برای حاشا کردن نمانده بود. از همان کودکیم عاشق حمید بودم. آن وقتها که با هم درس می خواندیم دلم می خواست منهم جرئت او را داشتم و بزرگترها را سرکار می گذاشتم. اما گرز تربیت مادرم لحظه از بالای سرم کنار نمی رفت.
حمید چند روز دیگر ماند و خودمان را با حرف زدن هایمان خفه کردیم. هربار که چیزی از پانتِآ گفت، مو به تنم راست می شد. شاید هم به قول پدرم من زیادی لای پنبه بزرگ شده بودم. مادرم عقب نشینی کرد و با یک “صلاح خودتو بهتر می دونی” اعلام شکست کرد. روزی که جرئت کردم و ماجرای پانتآ را دست و پا شکسته برایش گفتم، شانه هایش را بالا انداخت و گفت: “بچۀ طلاق همینه دیگه، فردا هم نوبت بچۀ تواِ که اینطوری بشه ” گفتم:
وای چقدر بی رحمید!
بی رحمی نداره. امروز تو بچۀ اونو تحمل کن، فردا هم اون بچۀ تو رو تحمل می کنه. حداقلش اینکه این وسط یاد می گیرید با اینا چکار کنید.
هما چه بی ادبی کرده که اینطوری می گید؟
پدرم از بیرون آمد و در حالیکه سر و دست راستش را با ریتم مشخصی تکان می داد، گفت:
- اینارو ببین. بدبختی از همه طرف داره زندگی مردم رو قورت می ده، دنیا داره زیرورو می شه، خانمها نشستن عزای پیشاپیش گرفتن. ولش کن خا…نوم بذار بره سرِ خونه زندگیش بلاخره یه غلطی می کنه دیگه. نشدَم که شما برش می گردونید مگر نکردید؟
مادرم دوباره به سومالی ها فحش داد و آرزو کرد نیست و نابود بشوند که زندگی او را نابود کرده اند. پدرم همانطور که سرش را تکان می داد به اتاقش رفت. حمید چند بار دیگر به شیراز آمد. گفت خانه اش را تعمیر می کند، وسایل را عوض کرده حتی اتاق پانتِآ را تیغه کشیده که نصفش را به هما بدهد. به خانۀ ما آمد. مادرم با ذره بین از فرق سر تا نوک پای او را بررسی کرد تا چند امتیاز جدی در او کشف کند. هربار فقط گفت: “الحق که با بچگیش خیلی فرق داره! “
من با دلهره به انتظار روزی بودم که می بایست پانتآ را ملاقات کنم. موضوع او آنقدر برایم بزرگ شده بود که یادم می رفت قرار است با حمید ازدواج کنم نه با او. هما عکس پانتِآ را دید. زیر گوشم گفت:
- یه رازی بهت بگم ؟ چقدر گُندَس، آدم ازش می ترسه، دستاشو ببین.
جرئت نکردم بگویم منهم همین احساس را داشتم. مادرم یکبار دیگر لباس عروسی تنم پوشاند و مردم را دور خودش جمع کرد. پانتِآ حاضر نشد همراه حمید باشد. گفته بود فقط بی شعورها در عروسی پدرشان شرکت می کنند. هما در عوض هیچ چیزی حالیش نبود. می خورد و می رقصید و مهمانهای آشنا را می بوسید. یکبار پرسید:
این بابای تازۀ منه؟
نه. بابای تو فقط بابا امیره.
پس این کیه؟
عمو حمید تو و شوهر مامانِ. قراره از این به بعد با هم زندگی کنیم.
می گم فکر می کنی می شه؟
حالا ببینیم دیگه. دلت می خواد پیش مامانی بمونی؟
چشمهای سیاه او گرد شده و کلۀ پر موی فرفری اش را تکان می داد:
- نَ…ه! یه رازی بهت بگم؟ میگه از دست اسباب بازیات خسته شدم. منم مثل بابایی می ندازه توی اون یکی اتاقه.
از خودم پرسیدم مادرم کجای زندگی هر کدام از ما ایستاده؟ یکروز سرد و بارانی من و هما جلوی در از مادرم خداحافظی کردیم و سوار ماشین حمید شدیم. پدرم بغض کرد و صورتم را بوسید تا خواستم چیزی بگویم به اتاقش رفت اما اینبار در را پشت سر خود نبست. به مادرم اشاره کردم بگذارد راحت باشد. توی ماشین که نشستم دلشوره داشتم. فکر دیدن پانتِآ مثل بختک زمختی سینه ام را فشار می داد. نمی دانستم در این امتحان سخت چه بلایی سرم می آید. حمید خلوتم را بهم نمی زد. شاید می دانست دارم به چه فکر می کنم. سربه سر هما می گذاشت تا توجهی به من نداشته باشد.
کلید را که به در انداخت صدای عربده های پانتِآ از جایی شنیده می شد. فریاد می کشید هیچ کدام از ما حق نداریم به در اتاق او نزدیک بشویم. جلوی در ایستاده بودم و گیج و حیران به حرفهای او و پدرش گوش می دادم. هما را به خودم چسباندم. بی اراده دستم موهایش را چنگ می زد. حمید با خونسردی جوابش را می داد. گفت تا هر وقت که بخواهد می تواند در اتاقش بماند. تنها بگوید چگونه به او غذا بدهد. در میان فریادهای پانتِآ و آرامش کلام حمید قرارداد شفاهی بین آنها بسته و شروط آن مشخص شد.
من و هما جرئتی به خودمان دادیم و از جلوی در کنار رفتیم تا حمید چمدانها را جابه جا کند. همانطور که می رفت و می آمد پیشانیم را بوسید و خندید:
خیلی نباید عجیب باشه، مثل منه دیگه. منم که قبلاً معرف حضورتون بودم و حالا به این آقایی شدم!
برا همین بهت اعتماد کردم.
نگران نباش. الان که تعطیلی شه، هر چند روز دلش خواست می تونه توی اتاق بمونه. حوصله اش سر میره بعدش میاد بیرون. قبلاً هم چند بار اینجوری به من اعلام جنگ داده اما زودتر از اونی که فکر می کردم پشیمون شده. دارم راستشو می گم.
به محض اینکه خیالم راحت شد که از اتاق بیرون نمی آید و تا اعلام آتش بس زمانی باقی یست، تکانی به خودم دادم و با هما توی خانۀ جدیدمان چرخی زدیم. ذهنم مشغول شده بود. باید جای اسباب و اثاثیه ها را کمی تغییر می دادم. حمید همۀ خانه را سیاه سفید کرده بود. مانده بودم با این همه سیاهی و سفیدی چه کنم. فکر کردم عیبی ندارد بلاخره راهی برایش پیدا می کنم. مهم پانتِآ بود که مثل پدرم در اتاق در بسته ای اعلام موجودیت می کرد.
تصمیم گرفتیم تا پایان جنگ، حمید روی کاناپه بخوابد و هما در اتاق خواب مشترک ما پیش من بماند. شب اول هر سه از خستگی و هیجان بیهوش شدیم. شب دوم از کنجکاوی دیدن پانتِآ بیدار شدم. می دانستم نصف شبها سر یخچال می رود. حمید گفته بود حمام و دستشویی کوچکی در اتاقش هست که زندانی شدن در آنجا را آسان می کند. از خودم می پرسیدم چرا این همه سال به فکر پدرم نرسیده بود او هم معبدش را به آن صورت در بیاورد. چند بار که مطمئن بودم پانتِآ از اتاقش بیرون آمده، از تخت پایین آمدم و از لای درز در راهرو را نگاه کردم تا شاید در تاریکی هم شده او را ببینم. یکبار فقط هیکل درشت او را که استخوان بندی اش با حمید مو نمی زد از پشت دیدم. از وحشت اینکه نکند مرا ببیند آب دهانم خشک شده بود. فوری برگشتم و طاق باز روی تخت دراز کشیدم. چیزی به دلم افتاده بود و نمی گذاشت بخوابم. حمید از روی کاناپه خوابیدن حوصله اش سر رفته بود و بی قراری می کرد:
بابا بی انصاف کمر من خورد شد. آخه منکه تو کاناپه جام نمی شه!
رو زمین برات تشک می ندازم.
تشک اضافی ها توی اتاق پانتاست. جرئت داری برو درشو بزن.
تو بزن.
هیچ وقت قراردادی که باهاش می بندم زیر پا نمی ذارم. می دونم پشت سرش چطور علم شنگه به پا می کنه. نقطه ضعفش هم همینه. وقتی خودش قرارِشو می شکنه مثل یه بچه گربه دست آموز و آروم می شه. کارایی می کنه شاخ درمی آری. باورت نمی شه این آدم می تونه تا این حد مطیع و مهربون باشه. یادت باشه شرطی باهاش گذاشتی اون قدر کشش بده تا اون تسلیم بشه.
همش داری از اون برا من یه غول می سازی.
نترس!
توی دلم گفتم برای چه باید بترسم. من او را از لای درز در دیده ام.
برا چی باید بترسم!
باریکلا خانوم، چه شجاع شدی!
دو سه روزی با حمید تا توانستیم در خیابانها پرسه زدیم. حس می کردم عمداً طول می دهد که دیرتر به خانه برسیم. شاید می خواست پانتِآ وقت کند تا از سوراخش بیرون بیاید و گشتی بزند اما به من چیزی نمی گفت. وقتی خرید می کردیم از چیزهایی که توی سبد می گذاشت معلوم بود به گشتهای شبانۀ پانتِآ فکر می کند.
یک شب طاقتم تمام شد. تا نیمه های شب بیدار ماندم تا ببینم کِی سراغ یخچال می رود. وقتی رفت، کمی صبر کردم و بعد پاورچین پاورچین به طرف آشپزخانه رفتم. در را محکم بسته بود. صدایی هم از آن طرف نمی آمد. دستگیره را به آرامی چرخاندم. نمی دانستم این شجاعت را از کجا بدست آورده بودم. خودم هم باورم نمی شد پشت دری باشم که آنجا کسی نشسته که می توانست هرگز مرا نپذیرد.
دستگیره را چرخاندم و یکراست رفتم تو. در را به آرامی بستم. پشت میز نشسته و کره مربا می خورد. تا مرا دید تکانی خورد اما صدایی از او در نیامد. ایستادم و نگاهش کردم. به خودم آمدم و نفسی کشیدم و رفتم سرِ یخجال و ظرف پنیر را بیرون آوردم. روبه رویش نشستم. دستم را دراز کردم و از سبد تکه نانی برداشتم. لقمۀ بزرگی را که در دهانش بود به آرامی می جوید. ساکت و خاموش اما برافروخته نگاهم می کرد. حسی به من می گفت او هم از لای درز در مرا دیده بود. همۀ قدرتم را به کار بردم تا دست از پا خطا نکنم. سکوت هولناکی که میان ما بود یکباره شکسته شد:
- چرا اون اتاق می خوابی؟
نفسم بند آمد. مُردم و زنده شدم تا جمله ای را در ذهنم درست کنم:
- پس کجا بخوابم؟
قاشق مربایی را به طرفم نشانه گرفته بود. مکث کرد. او هم دنبال جمله ای می گشت. نگاه برافروخته اش همچنان از روی من برداشته نمی شد.
- بعضی شبها تو خواب راه می افتادم و می رفتم پیش مامانم.
سرم را پایین انداختم. چه می توانستم بگویم. پانتِآ سکوت مرا فهمید. دلش سوخت یا حوصله اش سر رفت. درست نمی دانم. از پشت میز بلند شد و یکراست به طرف در رفت. بی اراده دستم را دراز کردم و خورده نانهایی که ریخته بود جمع کردم.
آرام آرام دستش را از روی گردنم کنار زدم. خواستم برگردم و زیر گوشش بگویم بهتر است برگردد و روی کاناپه بخوابد. وقتی برگشتم پانتِآ را دیدم که کنارم دراز کشیده است و خوابش برده. طوری از وحشت و ناباوری تکان خوردم که هیکلم روی هما افتاد. قلبم داشت از حلقومم بیرون می زد. مغزم با شتاب افکاری را قرقره می کرد “نکند برای کشتن من آمده و حالا خوابش برده است” از افکار مغشوشی که محاصره ام کرده بود، حالم بهم خورد.
از فاصله ای به چشمان به خواب رفتۀ او نگاه کردم. چشمهایم را مالیدم تا مبادا خواب دیده ام. چه چیزی ممکن است او را به رختخواب من کشانده باشد. یاد پدرم افتاده بودم و ولم نمی کرد. آیا او هم نصف شبها سراغ مادرم می رفت و در ناباوریِ مادرم او را در آغوش می گرفت و همانطور که اخبار دنیا را رله می کرد، رله می کرد و رله می کرد، می گفت دلش برای او تنگ شده است؟
زمان از یادم رفته بود. نمی دانستم کجا بودم و در خیالم دیگر چه می گذشت. از جایم جم خوردم و بین آن دو موجود به خواب رفته نشستم. هر دوشان طاق باز و چشم بسته رو به سقف در دنیای خواب خود پرسه می زدند. خسته و گیج و گنگ خودم را بین آنها سُراندم و دراز کشیدم. از پنجره بیرون را نگاه کردم. آسمان تاریک پر ستاره داشت جایش را به سپیده دم می داد.
پانتِآ تکانی خورد و سرجایش نشست. همانطور خواب آلود که دو چشمش را می مالید از تخت پایین و از اتاق بیرون رفت. به لبهایم دست کشیدم. خنده ای که روی آنها نشسته بود، به جانم سرازیر شد.
منبع: مدرسه فمینیستی