بوف کور

نویسنده

تا نداهای آدمی بیدارمان کند…

جین. پ. ها تلی

ترجمه : علی اصغرراشدان

پنج یا شش ساله که بودم، فکرمی کردم قبل ازخواب باید تمام آنهاراکه دوست شان میدارم؛ دعایشان کنم. می ترسیدم اگرنام کسی رافراموش کنم، حادثه ای براش پیش آیدوگناهش به گردنم بیفتد. حوادث ناگواراغلب لحظه ای برای آنها که دوست شان میداری رخ می دهد که توفکرشان نیستی. ممکن است اوقات خوشی داشته باشی، تلوزیون نگاه کنی یابادوستی بگوئی وبخندی که ناگهان تلفن، باخبری وحشتناک، زنگ بزند. گناهش به گردن توست که حفاظتت رااز

صاحب خبرواگرفته ای. قای «استنتون»هم که مرد، شب قبلش دعایش نکرده بودم. وسط های لیستم خوابم برده بود. اصلاتوفکرمدرسه واووچیزی شبیهش نبودم که تلفن زنگ زد. « پاولاواچرفیس» بود گفت که فکرمی کند او غرق شده، اما مطمئن نیست. توآشپزخانه ایستاده بود م وساندویچ گوجه فرنگی بامایونزمی خورد م واصلاتوفکراونبودم. تمام لحظات دیگری که آن روزبه اوفکرکرد م، درمقابل لحظا تی که به اوفکرنکرده بود م، تقریبا هیچ است.

 توتابوتش رانگاه نکرد م. بامادرم نشستم وتمام چشم های اشک آلودرانگاه کرد م. چشم هائی که حتی به بندکفش پای چپش، که ازکفش پای راستش کهنه تربود، یاآن خال گوشتی، که روی استخوان انگشت میانی دست چپش بود، هیچ وقت توجه نکرده بودند. ناخن های دستش همیشه تمیزوسوهان زده بودند. دستهاش پشمی وگویائی نقاش های دیوارغارهاراداشت. برایمان کتاب می خواند. می خواندوچشم هاش نوشته هارا دنبال می کردوآهسته بالامی آمدوازکنارصفحه ها مارامی پائید. من همیشه می خندیدم. آن سا ل تمام وقت به او می خندیدم. می خندیدم که آن صورتک های آجری وبراق که نمی دانستند دادن دلپذیرترازگرفتن است رابااوآشتی دهم. آن ها حتی قادربه دریافت چیزی که اوهدیه می کرد نبودند. روزی که « تراموائی به نام آرزو» ی تنسی ویلیامزرامی خواندیم من هم سرکلاس بود م. نقش « بلانش دوبویس » رابه من داد. فکرمی کرد م دستهام رانمی بیند. صدام کردورفتم بالاروبه روی افراد. نمی دانستندکه نمایشنامه راحفظم. آن ها هیچ چیز نمی دانستند. فانوس ها راکه دیدم، همه چیزرادرباره شوهرمرده ام وازدواجم باپسرکی جوان، وقتی که دخترکی جوان بودم، براشان شرح داد م واجراکردم. آقای استنتون دوازده ساله بود که « جا ئی تمیزوحسابی روشن » راخواند. ازبادهای بیرون اطاق زیرزمینی اش توخا نه پدرومادرش گفت. همیشه باعشق ازخانواده اش حرف می زد. مادرم این خصلتش رادوست می داشت وتونشست های عصرگاهی والد ین بچه ها، درمقابل آنها که می گفتنداوباخواندن کتاب های نالازم وقتمان راتلف می کند، همیشه ازاودفاع می کرد. اوازشبی گفت که ازخانه ش بیرون مانده بود. ازاطاقش گفت که دوازده سال توکتاب غرقش کرده بود. ازمدادتراش هاش گفت، ازعطری گفت که آن روز دیوانه ش کرد وزوزه کشیدوازپله هابالاپریدتوی آشپزخانه وتمام لامپ هارا روشن کرد. آن روز درباره مرگ هم حرف زدیم. آقای استنتون گفت که فکرمی کندمرگی سریع را دوست می دارد، شلیک گلوله ای تو گیجکاه، اصلانمی فهمی چه اتفاقی می افتد. « تام هال» گفت که مرگی راکه شکسپیرازغرق شدن توآب می نویسد دوست می دارد. آقای استنتون گفت که نمی تواند مرگی بدترازآن راتصورکند. خیلی آهسته است. مغزتمام وقت کارمی کند. خاصه امروزه که تو دریاهم اجازه ماندن نداری. یکی بیرونت می کشدوپیش ازآن که تنت به مرجان تبدیل شود، توتابوتی فلزی می گذارنت. من تودفتریادداشت های روزانه ام نوشتم که پدربزرگم خودش را توتابوت چوب کاج د فن کرده بودکه بتواند خیلی زودبه گل وآب معد نی تبدیل شود. دفتریادداشت های روزانه ام رابه هیچکس غیرازاو، حتی به مادرم، نشان نمی دادم. مادرم التما س می کرد که بگذارم بخواند ش، قشقرقی راه می انداختم که ازخیرش می گذشت. توکشوم وزیرپیژامه زمستانیم وطرف چپ بند جورابهای کهنه ام قایمش می کرد م. مادرم هیچ وقت آن جارانمی گشت، فکرمی کرد جاهائی مثل زیربالشم پنهانش می کنم. هرروزدفترخاطراتم را برایش می نوشتم. یک بارنمایشنامه ای درباره قطاری که توش بودیم نوشتم. قطاربایک ماشین

تصادف وخرد ش کرد. مادری بادوپسرش توش بودند. پسرها زنده ماندند، اما سرمادره جداشده بود. پدرم پیاده شدوبدن بدون سرراباکت بارانیش پوشاند. خون تمام آسترابریشمی کتش راپوشاند. پدرم کتش را به خشک شوئی فرستادوآنها گفتندلکه ها دوباره ظاهرمی شوند. پدرم مدتی کتش راپوشید.

ازش فا صله می گرفتم ونگاهش نمی کردم. باران آسترراخیس می کرد ولکه ها پید می شدند.

 آقای استنتون نمایشنامه ام را توکلاس خواند. کلمات راکه می شنیدم، پوست می انداختم. گوش دادم وازلاک خودم درآمدم وازکلاس بیرون زدم. انگارآتش گرفته بودم. سبک نفس می کشید م. گاهی شبها اورامی دیدم که نمایشنامه رامی خواندوبه من لبخند می زد. توتختم شانه به شانه می شد م وخوابم نمی برد. دفتریادداشت های سالانه ام را رو میزآقای استنتون گذاشتم، نرفتم که باهاش حرف بزنم. بیرون، کناردردفترش ایستادم ومشغول خواندن پوستررومیزش شدم وجلووعقب رفتم:

« جنگ… مفید نیست ». کمی ازگفتگویش راشنیدم. خیلی پرطنین بود. مثل وقتی که دستم راروگوش هام می گذاشتم وصدائی رابیرون میدادم وبه داخل برمی گرداند م وامواج صدای پدرومادرم رامی گرفتم وبه صداهائی موجدارتبدیل می کردم. یک مرتبه جلوی دردفترش ایستادم وخواندن پوسترراتمام کرد م. « واشیاء جانداردیگر… » آقای استنتون، که باتلفن حرف می زد، به من اشاره کرد. من هم به اواشاره کرد م وبه طرف پائین ها ل دوید م. هنوزبیست دقیقه به آمد ن اتوبوس مانده بود، اما به طرف ایستگاه دوید م وباخود م گفتم « مسئله ای نیست، خود ش همه چیزرا می داند. »

 روزآخرمدرسه دفتریادداشت های سالانه ام رابرداشتم وتمام کلاس هاراسرکشی کرد م، آقای استنتون تودفترش نبود. نمیدانم فکرمی کرد که من موجودکوچک حساس وآسیب پذیری بودم؟ سراسیمه بودم که آن روز نتوانستم باهاش صحبت کنم. می دانستم که بازهم می بینمش.

اقای استنتون باگفته هایش همه رامجذوب می کرد. آره، مادقیقاگفته هایت رامی فهمیم. یک بارشش نفرازماشاگردهارابه یک تعطیلی به کلبه اش کناررودخانه دعوت کرد. مادرم می گفت که آقای استنتون همیشه شا گردهاش رابزرگترازسن شان به حساب می آورد. « کارول » که «داستان های باغ وحش » را دوست نمی داشت، ازآن جا که احمق بود، رفت که خیلی نزدیک سد شناکند. همه چیزرافراموش کردوپریدتوآب. «پاولامارتین » توتلفن گفت که شایعه بدی شنیده است. یعنی واقعیت داشت؟ فریادکشیدم وگوشی راروتلفن کوبیدم. ازدردفریادنکشیدم. برای مرگ های احمقانه عزاداری نمی کنم. برای آقای استنتون هم عزاداری نمی کنم. به مراسم تدفین رفتم. صورتم راگلگون کرد م. ازچشم هام اشک بیرون نیامد. ازقبول عذ رخواهی «کارول »هم، که باگروه عبادت کننده ها برای بخشش گناهاش روزمین افتاد، خود داری کردم. نتوانستم به تابوت آقای استنتون نگاه کنم.

 هفته پیش مادرم برای دید ن قبرش، باماشین بیرونم برد. اجازه داد شیشه آب پاش اطوکشی شم بردارم. شیشه راپرآب کرد، که علف های روقبرراآبیاری کند. توآب شیشه نمک ریختم وبه مامانم هم نگفتم. پدرم می گوید آب دریا حتی لاشه کشی ها راهم توسا ل های درازتوهم می شکند….