مثل یک پرنده‌ی هراسان

نویسنده

» بوف کور

 

بوف کور  به داستان ایرانی اختصاص دارد

 

چقدر خوابیده‌ام. نگاهم به سقف شیب‌دار میخ شده است. تا لحظاتی نمی‌توانم کشف کنم که کجا هستم، گیجم. اصلاً کجا هستم؟ چند تار مو را که به صورتم چسبیده است جدا می‌کنم. پوست صورتم مورمور می‌شود. حتماً گریه کرده‌ام. قول داده بودم گریه نکنم. هر وقت یک مرد گریه کند مطمئناً چاره‌ای برایش نمانده است. سرم را برمی‌گردانم. روی صندلی لهستانی نشسته است. پایش را این طرف و آن طرف گذاشته است و دستش را صلیب‌وار درهم پیچیده و سرش را روی دست‌ها گذاشته، چه تاب‌های زیبایی دارد موهایش. حلقه‌های درشت. چشمان شیطانش روی هم است. اما نشسته است روبه‌رویم. نگران من است. چقدر زیبا خوابیده است.»

روی پهلو می‌خوابم و نگاهش می‌کنم.

«گفته بودم که چشمانش شیطان است. رنگ آفتاب خورده و به‌خصوصی دارد. من بودم که زنگ زدم. شماره را به من داده بودند.»

«الو، من نازنینم.»

«خیلی خوشبختم، حالتون چطوره؟»

«خوبم، به مرحمت شما، خواستم بگویم برای سفر به خارج چون آشنا دارم بلیط شما را من تهیه می‌کنم.»

«شما به من لطف می‌کنید. شروع آشنایی آن هم با این همه زحمت؟»

بار دیگر او زنگ زد.

«من فلانیم، سلام»

«سلام، حال شما چطوره؟»

«خوبم، با زحمت‌های ما چطورید؟»

«چه زحمتی، کاری نداشت.»

«درهر صورت برای من نابلد و غریب لطف بزرگی بود.»

«چه ساعتی در فرودگاه باشم؟!»

«5 صبح باید آن‌جا باشیم، تشریفات دارد.»

«حتماً شما را می‌شناسم؟»

«من چطور باید شما را بشناسم؟!»

می‌خندد، چه بی‌دغدغه و پاک، چقدر بی‌کینه، هر چه در دلش هست بیرون می‌ریزد. همیشه از اینطور خنده‌ها شاد می‌شوم. اما مدت‌هاست که از این خنده‌ها نشنیده‌ام. دست و پایم را گم می‌کنم. بگویم چگونه یکدیگر را بشناسیم؟ مثلاً رنگ مانتوام، یا روسری راه‌راه!

بعد فکر می‌کنم مهم نیست، چه فرقی دارد با مرد خوش‌پوشی که هر روز صبح در پارکینگ می‌بینم. او می‌خواهد دختر سیزده، چهارده‌ساله‌اش را به مدرسه برساند. با وجودی که تنهایم و منهم یک دختر سیزده‌ساله دارم، هیچگاه کششی نسبت به این مرد نداشته‌ام، فقط به شخصیتش احترام می‌گذارم. باورم نمی‌شود ماجرای زندگیشان همه تقصیر او باشد.

منتظر جواب است. راستی چطور باید مرا بشناسد؟ خوب نیست که خود را زیبا توصیف کنم. قدم متوسط روبه بلند است و اصلاً چرا باید به نظر او زیبا بیایم. من که خیلی خسته هستم! چرا از شوهرم جدا شدم؟ این حرف‌ها مال گذشته است. دیگر نمی‌توانستم سرم را روی بالش، کنار او بگذارم. او خودش را روشنفکر می‌دانست. هر دو تنها زدیم به کوه، جایی نشستیم که تمام شهر زیر پایمان باشد. جایی نشستیم که بتوانیم دل‌هایمان را کف دستمان بگذاریم و با هم حرف بزنیم.

هیچ دلیلی از من نخواست. شاید او هم دیگر نمی‌خواست اخم و تخم‌های مرا تحمل کند. اصلاً بحثی نبود در بگیرد. دخترم را خودم می‌خواستم. راضی کردن پدر و دختر سخت بود. هم من جداگانه با دخترم صحبت کرده بودم هم او. دخترم منطقی‌تر فکر می‌کرد. فقط باور نداشت، چون نه سروصدایی بود، نه دعوایی.

پدر به او گفته بود که هفته‌ای دو روز ناهار را با هم می‌خورند، سینمایی، تئاتری می‌روند و آخر شب او را می‌رساند.

البته ماه‌های اول به این قرار عمل شد. اما بعد یک روز تلفن زد که امروز جلسه مهم اداری دارد. امروز ماموریت خارج از شهر دارد. ماه دیگر برای حسابرسی به یکی از بنادر جنوب رفت. بعد دیگر کار به جایی رسید که ده بار تلفن می‌زد تا دخترم قبول کند یک روزش را با او بگذراند.

«شما مردی را در نظر بیاورید که تارهای سفید شقیقه‌هایش را فلفل نمکی کرده است و دارد دنبال کسی می‌گردد.»

خندیدم: «چرا ما کار را این‌قدر سخت می‌کنیم؟»

«نمی‌دانم، راستی چرا؟»

«کافیست به اطلاعات بگوییم صدایمان بزند. هر کس زودتر رسید.»

«چرا کنار کیوسک اطلاعات نایستیم و هوارهوار نکنیم.»

«راستی چرا آنجا نایستیم.»

باز هم خندید و گفت: «خودم را می‌گویم، دیر زمانی است که لقمه را از پشت سر به دهانم می‌گذارم همه چیز برایم سخت جلوه می‌کند.»

فکر کردم که از آن آدم‌هایی‌ست که خیلی زود به آدم صمیمی می‌شود. دلش را می‌گذارد کف دستش و تعارف می‌کند. دیگر آن‌که برای چنین سفری باید چند ساعت زودتر در فرودگاه باشیم.

کمی به نظر خسته می‌رسید. موهایش تاب‌های بلندی داشت. ولی چشم‌ها یک جوری بودند. یک نوع پرخاش – هجوم – دست درازی در پشت آن نگاه خوابیده بود. وقتی به آدم نگاه می‌کرد، ذلیل می‌کرد، می‌شست و می‌روفت و می‌گذاشت کنار. میشی آفتاب خورده و کاملاً روشن. تا مرا دید سیگارش را توی ظرف آشغال سالن فرودگاه خاموش کرد.

تقریباً هر دو – همزمان نام یکدیگر را آوردیم و بعد که اسم‌هایمان در هوا بهم برخورد کرد، خندیدیم. من می‌خواستم همین را بگویم اما هرگز نمی‌گفتم. بالاخره غرور زن این جور جاها به فریاد آدم می‌رسد.

«انگار سال‌هاست که شما را می‌شناسم!»

خدای من، باید جلوش را گرفت، این اسب وحشی است، بی‌مهار است، لخت و بی‌شیله و پیله است. اگر توانستی مثل سرخ‌پوست‌ها بدون زین و لگام از او سواری بگیری، برنده‌ای، وگرنه می‌بردت توی کوه و کمرها، پرتت می‌کند توی دره‌هایی که عمق آن پیدا نیست. باید چه جوابی به او می‌دادم، جز لبخندی که لابد ملیح‌ترم می‌کند و چشم‌هایم را شفاف و درخشان‌تر.

«خیلی ممنون، حسن ظن شما را می‌رساند.»

چقدر لفظ قلم حرف زدم، خودم هم تعجب کردم. «از حسن ظن شما» بدم آمد، یک آن از این که به صمیمیت خودم پشت پا زده بودم، به سادگی خودم.

دست روزگار ما دو تا را رودررو کرده است. واقعاً که دیگر جنس مرد برایم علامت سوال نیست. تعجب مرا برنمی‌انگیزد. الان چهار- پنج سال می‌شود که مثل یک تارک دنیای واقعی زندگی می‌کنیم. فقط به سعی بعضی مردها برای خصوصی شدن با من، خندیده‌ام.

انگار همه سرد مزاجی مرا دریافته‌اند. خیلی خودشان را قاتی ماجرا نمی‌کنند. دیگر هیچ نگاهی دل مرا نمی‌لرزاند. حال این مرد با آن چشم‌های روشن و آفتاب خورده چطور می‌تواند مرا از حصار خود ساخته‌ام بیرون بکشد. اصلاً نباید اجازه بدهم. این فکرها هم راجع به او زیادی‌ست. وقتی این افکار در مخیله‌ام جان گرفت کمی خیالم راحت شد. در فرصتی کوتاه به موهای تابدارش نگاه کردم. چند تار موی سپید بفهمی نفهمی کنارهای گوشش رشد کرده بود. فکر می‌کنم سنش به زور به چهل و دو – سه می‌رسید. مثل خودم که تازه پاگذاشته‌ام به سی و نه سالگی. سن وحشتناکی است این را می‌دانم. خیلی باید مواظب بود. فکر می‌کنم برای زن‌ها این سن تعیین کننده است یا شیفته و شیدا می‌کند یا به ذلت می‌کشاند.

در مورد او فکر می‌کنم که باید همین مساله صادق باشد. از کجا می‌دانم؟ او تصمیم نداشت عاشقم شود. لااقل در همان ملاقات اول نگاهش را به چشمانم نمی‌دوخت، مثل طلب‌کارها. نگاهش عادی بود. مثلاً با شرم نگاهش را از من نمی‌دزدید. نمی‌خواست راز نگاهم را دریابد. گاهی وقت‌ها پنهانی نگاهش می‌کردم. می‌دیدم که در فکر است. این که گاه‌گاهی نگاهش به جایی میخ می‌شد. دل مرا می‌لرزاند. چون نمی‌دانستم در چه فکری است. به عنوان یک زن در همان لحظه حسودیم گل می‌کرد. چرا نباید به من فکر کند؟!

تنها که می‌شدم منطق خشن زندگی روبه‌رویم قد علم می‌کرد. از ابتدا ماجرا را در ذهنم بازسازی می‌کردم. من که نمی‌خواستم عاشق او باشم. او که نمی‌خواست عاشقم باشد. البته این‌ها حرف من است. وقتی دهانش باز شد فهمیدم در کار عشق هیچگونه رودربایستی ندارد.

فهمیدم چند روز اول سخت با خودش در جدال بوده. عمداً به چشمانم ننگریسته که مثلاً دیرتر اسیر شود. این مردها! این مردها معما هستند. همه آن‌ها بچه‌های کوچکی هستند که از سینه‌های ما مادران شیر می‌خورند، احتیاج به ناز و نوازش دارند، وگرنه از دست می‌روند. دست و پایشان را گم می‌کنند. بی‌پناه، در این برهوت سرگردان می‌مانند. اما با وجود این همه نقطه ضعف باز هم از عالم و آدم طلبکارند. سر همه چیز منت دارند.

در گروه ما کسان دیگری هم بودند. اما هر کس انتخاب خود را کرده بود. منظورم حتماً در زمینه عشق نبود. این که این چند صباح دوری از خانواده را با حرف و گفتگو و گفتن جوک سپری می‌کردند. اگر هنگام ناهار یا شام همگی دور یک میز بودیم. می‌گفتیم، می‌خندیدیم و غم روزگار را نمی‌خوردیم در آن حال چهره عزیزانمان به خاطرمان نمی‌آمد. اما دیگر اوقات، من بودم و او. من که در قلبم نسبت به او احترامی حس می‌کردم. چه می‌دانستم که زنی مثل من او را از راه بدر می‌کند و تنهاییم او را به طمع می‌اندازد. او فکر می‌کرد چرا که نه. اما از کجا بایست بفهمد که من چه در سر می‌پرورانم. تا بتواند آنگونه وقیحانه و معصومانه توقع داشته باشد که مرا ببوسد!! و من حتماً مثل شاه توت قرمز شده بودم و او چنان از خود وارفت که برایش دلواپس شدم. نکند روی دست‌های ناتوانم سکته کند.

سرش را که برای خداحافظی بلند کرد و در چشمانم نگریست. ناگهان دو شعله آتش دیدم، دو اخگر که تمام زندگیم را درهم پیچاند. شعله‌هایی که از میان دو اقیانوس اندوه برمی‌خاست. آهسته گفت: «باید معذرت بخواهم؟!»

منظور از این جمله را نفهمیدم. چرا از من سئوال می‌کند؟ چه قصدی دارد؟ باز هم طلبکارانه با من حرف زد. اما چشمانش این را نشان نمی‌داد. دست و پایش را گم کرده بود. در چنین حالتی امکانش زیاد هست که آدم نداند که چه می‌گوید.

وَلَولای بدی در جان انسان می‌افتد. باید به او چه جوابی می‌دادم. بگویم معذرت بخواهد. نتوانستم خودم را کنترل کنم. برگشتم و نگاهش کردم. به دیوار روبرو تکیه داده بود. غمگنانه نگاهم می‌‌کرد. به درون رفتم و در را پشت سرم بستم. تکیه بدر دادم.

خدایا چکار کنم؟

چه خواب پر از کابوسی. از صدای زنگ تلفن بیدار شدم. اما موقعیتم را درست درک نمی‌کردم. یک آن فکر کردم در خانه خودمان هستم. می‌خواهم به اداره بروم. باید صبحانه‌ای برای نارسیس آماده می‌کردم که می‌خواست به مدرسه برود. هوش و حواسم که کمی جا آمد. در و دیوار غریبه را دیدم پرده‌های خوشرنگ را و آن تابلو سوپر مدرن را. فهمیدم که در کجا هستم و چه شب تلخی را گذرانده‌ام. گوشی را برداشتم. او بود. مثل یک پرنده هراسان صحبت می‌کرد. صدایش می‌لرزید. حتماً با دام و دانه و صیاد روبه‌رو بود. حس کردم از من می‌هراسد. مرد به قاعده! مرد بامزه. مردی که کم‌کم تارهای سفید موهای مجعدش را فلفل نمکی می‌کند.

خیلی سعی کردم خونسرد باشم، باید در سمینار شرکت می‌کردم و نظراتم را در مورد موسیقی بومی می‌گفتم. چطور باید گفت که درست روبه‌روی من بنشیند تا جمعیت خاطر پیدا کنم. اگر آواز نگاهش را احساس کنم که دست و پایم را گم می‌کنم و تپق می‌زنم و جلو این جماعت تیز و باهوش کم می‌آورم.

صحبت‌هایم تمام شد. گذاشت تا تعارفات آشناها و غریبه‌ها تمام شود. آن‌گاه جلو آمد و فقط گفت: «انگلیسی شما خیلی خوب است». آیا حق مطلب را خوب ادا کرده بودم؟ در آن لحظه شاهکارم این بود که سرخی گونه‌هایم را از او بپوشانم. چگونه می‌توانم خودم را خونسرد نشان بدهم. انگار این همه ‌آدم خارجی و ایرانی در اطراف ما نبودند. صدایی از پشت ابرها، اگر آن لحظه ابری در آسمان می‌بود. صدایی از ماورای هر چیزی که در باور می‌آید به گوشم خورد:

«در دنیا هیچکس را مثل شما دوست نداشته‌ام.»

چشمانش کجا بود که در آن بنگرم؟ موهای تابدارش کجا بود که دست‌هایم را روی آن بکشم؟ حس کردم گونه‌هایم داغ شده است. دارم هذیان می‌گویم. اما کلمات مفهوم نیست. یکی باید دست مرا بگیرد و از این غرقاب نجات دهد.

احتیاج به تکیه‌گاهی دارم وگرنه روی زمین پهن می‌شوم. همانند درختی صاعقه‌زده! دستی، دست‌هایی مرا گرفتند. می‌شنیدم که می‌گفت: حالش خوب نیست.

این صدا می‌لرزید – بغض داشت، اما بعد صداها مفهوم نشد. همهمه بود که گرداگردم بال و پر می‌زد و بعد سکوت بود. مثل پر کاهی سبک بودم. که بر دوش نسیم می‌رفتم. مثل اینکه اصلاً نبودم، تکه ابری، مه‌ای. نسیمی دزد که زلفکان خوشه‌های طلائی گندم را شانه می‌زند. هر چه بود خوب بود. زمان چقدر باید گذشته باشد در ابدیتی بی‌نهایت غرق بودم. پلک‌ها برای باز شدن یاریم نمی‌دادند. باید سعی کنم چشم‌ها را باز نگهدارم. نور اذیتم می‌کند. کاش در همان حالت زیبا می‌ماندم. هوا برای نفس کشیدن کم است. چقدر خسته‌ام. اعضایم را کرده‌اند توی هاون و کوفته‌اند. اطرافم پر از شرکت‌کنندگان در مراسم است. این جا بیمارستان است. همه بیرون می‌روند. او می‌ماند. از قرار، دکتر آمده و آمپولی زده و آرام‌بخش تجویز کرده. شوک عصبی بوده است. گفته است هیچ خبری چه بد یا خوب را به اطلاع من نرسانند.

تو برایم گفتی که وقتی به‌هوش آمدی فهمیدم که چقدر نگرانت بوده‌ام و فشار عصبی را تحمل کرده‌ام. نمی‌توانستم روبرویت به‌نشینم و بار گناهی که فکر می‌کردم همه چیز تقصیر من است را بدوش بکشم. توی آلاچیق کوچکی در حیاط بیمارستان نشستم. سرم را که مثل کوهی سنگین شده بود به زیر انداختم، لحظه به لحظه بیشتر دوستت می‌داشتم. بله خودت گفتی. اما من چه کردم. هیچ! می‌خواستم خودم را شاد نشان بدهم، اما تو غمگین بودی. می‌خواستی چیزهایی بگویی نمی‌توانستی. به من نگاه می‌کردی، حتا زمانی که قهوه‌ام را هم می‌زدم. نگاهت که می‌کردم چشمانت را به جایی دیگر می‌انداختی. باید چه می‌کردم. چرا باید مرا دوست بداری. چطور می‌توانستم عاشق شوم. خسته‌ام، حوصله دردسر و فکر را ندارم. نه این که تو شایسته دوست داشتن نباشی.

معذرت خواستی و گفتی که نمی‌دانی چه چیز باعث شد که این‌طور بی‌پروا آن را حرف بزنی! یک آن خودم را آنقدر به تو نزدیک احساس کردم که گفتم اگر که شده برای لحظاتی کوتاه، نوازشت کنم.

گفتم حرف آخر را اول بزنم. چون اگر می‌خواستم صبور باشم و لب از لب باز نمی‌کردم حتا در آن سفر کوتاه پیر می‌شدم.

چه توجیهاتی برای خود می‌تراشید. او ساده‌ترین و در عین حال عاشقانه‌ترین حرف دنیا را به من زده بود. مقاومت من بیشتر برای این بود که یک بوسه مقدمه‌ای‌ست برای ورود به دنیای یک نفر. نمی‌خواستم دیگر این تجربه‌ها را از سر بگذرانم. برنامه‌هایی داشتم برای کارهایم که با این چیزها همه نقش برآب می‌شد.

عشق مرا فلج می‌کرد. باید فقط به تو می‌گفتم که شهامتش را نداشتم و تو را که شهامت ابراز عشق داشتی باز پس زدم! بدبختی این‌جا بود که دچار عذاب وجدان نیز شده بودم. یک عاملی، چیزی مبهم و ناشناس برسرم فریاد می‌زد.

گوشه‌ای از دلم خانه ساخته بودی و جاخوش کرده بودی که به هیچ عنوان نمی‌توانستم از آن‌جا بیرونت کنم.

سرمیز صبحانه – ناهار – شام، ساکت‌ترین، تو بودی. چشمان آفتابیت در آن هوای ابری چه حالتی داشت. گفته بودی که با آفتاب بزرگ شده‌ای و طاقت آسمان تیره را نداری. گفته بودی که برای سواری همانند سرخ‌پوست‌ها اسب لخت زیبنده‌ترین است و آسمان آبی، حال اگر چند قطره ابر این‌جا و آن‌جا باشد چه عیبی دارد.

وجودت مرا به زحمت می‌انداخت. به خودم گفته بودم که این سفر برای من خوب است. اما روز به روز حس می‌کردم که دارم از نفس می‌افتم.

و تو که رندانه همه چیز را به گردن آسمان ابری می‌انداختی و ابر بی‌پیر که آسمان را خالی نمی‌کرد. روحیه آفتابیت را به رخ من می‌کشیدی که نمی‌توانی با آن هوای مه‌آلود سازگار باشی. آن‌وقت تاثیر تو بر روی من آنقدر بود که نه دیدن سالن کنسرت‌های آنجا به من لذتی می‌داد و نه لباس‌های شیک و مزون‌ها و نه موزه‌ها و کتابخانه‌های عظیمش.

سرگردان بودم. نمی‌توانستم به حرف‌هایت گوش بدهم یا ندهم. من به دنبال آدمی می‌گشتم که درباره تو با او صحبت کنم. کسی را پیدا نمی‌کردم. برای خودم تقوا را معنی می‌کردم. دیگر داشتم از پرهیزگاری منزجر می‌شدم. به نظرم تقوا ملکه عذابی بود که نمی‌شناختمش، ولی به سراغم آمده بود و به صورت یک نگهبان چنگ و دندان به من نشان می‌داد. آن شهر مه‌آلود به نظرم دوزخی آمد که هیچ راه خروجی نداشت.

می‌ترسید که من دچار همان خستگی روحی و شوک عصبی بشوم و در بیمارستان بستری شوم. بعدها برایم تعریف کرد که چه ساعت‌هایی را گذرانده است. می‌گفت در طول آن روز و آن شب یک لحظه هم نخوابیده و در خیابان‌ها سرگردان بوده است.

اگر این حرف‌ها را هم نمی‌زد باز هم باور می‌کردم. اصلاً حالات او احتیاجی به واژه و تکرار و دهان باز کردن نداشت. آن روزها شاید همانند رودخانه‌ای بود. نه این‌که رودخانه باشد. شکلی از رودخانه که مرا در خود می‌غلتاند.

چقدر که خسته‌ام. پلک‌هایم برهم می‌افتد. بیرون هنوز دریا توفانی است و ریشه‌ریشه‌های ابر از درزهای پنجره‌ها به داخل نفوذ کرده‌اند. صداهایی می‌آید مثل اینکه هر لحظه صخره‌های سنگی درون دریا فرو می‌ریزند. حتماً موج‌ها به بلندای کوه‌های شهرمان است. حتماً.

پلک‌هایم چقدر سنگین شده است. این همه باد و بوران و پشنگه‌های آب بر من می‌بارند. خیسم می‌کنند. ولی به خودم تلقین کرده‌ام که فکر گذشته را نکنم. گذشته مرا از تاب و توان می‌اندازد. بیچاره‌ام می‌کند.