بخش اول از رمان کامران بهنیا
یک
[—]
مجید تنهاست. مجید در بستر دختری تنهاست. وقتی او را در آغوش میفشرد، گمان میبرد که عصارهی هستی در آن لحظه خلاصه شده است. زمان متوقف میشود و تنهایی او مطلق. لذت و بهت در هم میآمیزند تا او دریابد آزادی آنجا تجربه میشود که وجود حس نشود. چشمهایش را باز میکند. از پنجره نسیم ملایمی به اتاق نیمه تاریک میوزد. لابلای دستهایش بدن گرم و سفید دخترک پیچ و تاب میخورد و او ناظر مبهوت و تنهای آفرینش لذت از بهم آمیختن دو بدن است. در لحظهای ایستا تمام جزییات پیش پاافتادهی محل زندگیش به اجزای حقیقی شگرف بدل میشوند. دستش را پیش میبرد و حقیقت را لمس میکند.
مدتهاست که مجید به تنهایی مطلق زمان عشقورزی معتاد است. اگر از بستری به بستر دیگر میگریزد، به این خاطر است که اسیر افسون آن لحظهای شده که از جسم خود خارج میشود و با تعجب خود را میبیند که در گوش همبسترش کلمات نامفهوم عاشقانه زمزمه میکند. مطمئن است که تمام راز هستی در تنهایی نومیدانهی این لحظه نهفته است.
زنها راز مجید را نمیدانند. هیچیک از همبسترانش تاکنون نفهمیدهاست که کسی را که در آغوش دارد، در واقع هزاران سال نوری از او فاصله دارد.
مجید، این ایرانی تبعیدی، در پاریس زندگی میکند. پاریس، شهر فراموشی! در این شهر بود که او موفقیت و کامرانی و تنهایی را یکجا، چون هدیهای بستهبندی شده دریافت کرد. در این شهر بود که بهتدریج بخش بزرگی از خاطرات جوانیاش را از یاد برد.
مجید فراری است. بهدرستی نمیتواند پاسخ این سوال را بدهد که از چه فرار کرده. این سوال سختی است. بیشک از انقلاب! گرچه هنگام خروج از کشور کینهای از این “مسخره بازی بزرگ” نداشت. یا شاید از جامعهای بسته. آنقدر بسته که نفس کشیدن را بر هر فردی دشوار میکرد. هر بار که این را از خود میپرسید، در اعماق ذهنش فرضیهی دیگری مییافت که به اندازهی بقیه محتمل بود. شاید از تنها جایی که میتوانست او را پایبند کند گریخته بود.
در پاریس، برعکس، قضیه روشن است. مجید فراریست نه پاریسی. و پاریس، همچنان که همه میدانند، بهشت فراریهاست؛ فراریهای ابدی. فراریهایی که فراموش میکنند از چه فرار کردهاند ولی هر روز زندگی پاریسی آنها را بیشتر متقاعد میکند که به فرار ادامه دهند.
در سفرها دوربین به همراه نمیبرد، یادداشت برداشتن برایش تمرین زجرآوریست. از ثبت لحظهی حاضر بیزاراست.
یکبار پییر سر میز از او پرسید: “برای چی همیشه اینقدر تند غذا میخوری؟ چه عجلهای داری؟”
مجید به شوخی جواب داد: “از زمان حال فرار میکنم.”
این فراری ما عاشق فراموشیست. بهخاطر سپردن یعنی زنجیر بندگی به گردن انداختن. بدون حافظه نه تاریخ در کاراست، نه سنت و نه دلتنگی.
هر بار که نشانهی تازهای از ضعیف شدن حافظهاش مشاهده کند لبخند میزند؛ قدم دیگری به رهایی نزدیک شده است.
مجید در رویای نوعی هستی است که هیچ اثری از خود در زمان و مکان باقی نگذارد. هستی آزاد! هستی شفاف! اما این فقط یک خیال است، و هر بار بعد از چنین رویایی او به وجود خود خیره میشود؛ به این هفتاد کیلوگرم وزن که سالها ادامه دارد…
دو
[مجید]
من مجیدم. نویسندهی این داستان با یک حرکت دست مرا به دنیا آورد، به جلو میزش احضار کرد و از مأموریتم، از نقشی که میبایستی در داستان او ایفا کنم، سخن گفت.
دقایق غریبی بود. خالق من در حالیکه به قطعهای از باخ گوش میداد، شخصیت مرا ذرهذره آفرید. اول به بخت خود آفرین گفتم، چون قرار بود که من قهرمان خوشاقبال و موفق داستان باشم؛ دخترها را یکی پس از دیگری عاشق خود کنم و از بستری به بستر دیگر بگریزم. اما خوشحالیام دوام چندانی نداشت و هرچه میگذشت بهتر میفهمیدم که این همه ماجرا نیست. در اصل قرار بود که افسردگی عمیق آفریدگارم را با خود به بسترها ببرم و در آغوش فتوحاتم تلخ کامی او را در برابر موفقیتی که خود به آن دسترسی ندارد مزهمزه کنم.
از شخصیتی که نویسندهی سرخوردهای هنگام گوش دادن به یکی از غمگینانگیزترین تکههای موسیقی باروک او را خلق کرده است، چه انتظار دیگری میشد داشت؟
سه
[—]
مجید همچنان در بستر دختری تنهاست. زمانِ ایستاده آرامآرام حرکت خود را از سر میگیرد. تندتر شدن نالههای منظم دخترک حکایت از نزدیکی نهایت دارد.
نهایت؟ چه نامی به این لحظهی محشر میتوان داد که در آن نه آغاز و پایان بازشناخته میشود، و نه اوج و فرود؟ لحظهای که در آن ابدیت مطلق از سر شیطنت با نقاب دمی گذرا به میهمانی میآید. چون خلبانی کارکشته که خود را برای لحظهی تماس با زمین آماده میکند، درست در لحظهی فرود تمام بدنش دستخوش رعشهای ناگفتنی میشود و صدایی در گوشش میپیچد: “به زمین خوش آمدی!”
حالا دخترک در حمام است، و صدای قطرههای آب با آوای موسیقی ملایمی که فضای اتاق را پر کرده در هم میآمیزد. مجید احساس غریبی دارد. برخلاف همیشه دیگر حواسش دنبال بهانهای نیست که هرچه زودتر این خانهی ناشناس را ترک کند. انگار در خانهی این دختری که سه ساعت پیش او را برای اولین بار دیده است، حادثهی مهمی در راه است. این حالت غریب شاید نتیجهی صدایی است که چند دقیقه پیش شنیده بود؟ اولین باری است که کسی بازگشت او را از آسمانها خوشآمد میگوید.
در جستجوی سرنخ، به دیوارهای اتاق نگاه میکند. از این کتابها و نقاشیها و عکسها در این خانه پاریس چهاردهم چه پیغامی میتواند دریافت کند؟ دیوارها سفیدند و سقف کوتاه. بیشتر کتابها در باب نقاشی و معماری است. در میان رمانها “هزار و نهصد و هشتاد و چهار” جرج اروِل نظرش را جلب میکند. پوستر بزرگی از کارهای پیکاسو بر دیوار روبروآویزان است. پشت جلد نوار موسیقی را میخواند: “یوهان سباستین باخ، سه سونات برای پیانو و ویولنسل”. تمام این جزییات بهنظرش پراهمیت میرسند. اما نمیتواند هیچ ارتباطی میان آنها برقرار کند. اکنون مطمئن است که رویداد شگرفی در پیش است.
“چطوری؟”
در حمام باز شده و دخترک با چشمان آبی درخشان و لبخندی مغرور به او نگاه میکند.
“تو فارسی بلدی؟”
این دو کلمه را شمردهشمرده ادا میکند؛ با همان لحن بیتفاوتی که بیاختیار همیشه چاشنی پرس و جوهایش میکند تا از سرگرمی و دلخوشی دخترها سر دربیاورد.
“یک ذره.” و با خنده به فرانسوی ادامه میدهد: “من عاشق یکی از هموطنانت بودم. تو باید از او ممنون باشی. برای اینکه وقتی لهجهات را شناختم، دیگر لازم نبود به زبانبازیت ادامه دهی.”
اولین بار نیست که معشوقههای مجید از هموطنانش حرف میزنند. اما این از آن موارد نادر است که ستایشی میشنود. اغلب تلخی خاطره آنقدر بوده ودلهای شکسته با چنان اندوه و یا کینهای از گذشته یاد کردهاند که او به هویت ملی خود لعنت فرستاده است که در خلوت هم رهایش نمیکند.
چرا هرگز نمیتواند از شر خیلی چیزها خلاص شود؟ از قیافهاش، از لهجهاش، از اسم کوچکش و از سایر هدیههایی که هنگام تولد ناخواسته دریافت کرده و برای همیشه بیخ ریشش چسبیدهاند؟
دخترک ادامه میدهد: “غریبترین مردی بود که به عمرم دیدم. با هم به انگلیسی شکسته بسته حرف میزدیم. اما نیازی به حرف زدن نبود. خانه بهدوشی بود در جزایر سیکلاد. من برای دو هفته تعطیلات به آنجا رفته بودم ولی بهخاطر او سه ماه ماندم و پیش از آنکه دیوانه شوم فرار کردم. در نگاهش چیزی بود که از همان لحظه اول مرا جادو کرد. گاه میشد که ما ساعتها خاموش بنشنیم و چشم در چشم هم بدوزیم. این نکتهی مهم را من از او یاد گرفتم که آنچه ما اسمش را ارتباط میگذاریم معمولا یک توهم است. کلمات فقط به درد مبادلهی اطلاعات میخورند و بس. آن مواقع نادری هم که آدمها با هم ارتباط برقرار میکنند، کلمهها دیگر زیادیاند.”
مجید بیاختیار دخترک را ورانداز میکند. این گفتار را جای دیگری شنیده است. بهیاد دختر دیگری میافتد که ماهها پیش در آغوشش ازموضوع رسالهاش، از تنهایی عصر ماهوارهها و از ناممکنی تماس سخن گفته بود. یکباره صدای آن دختر را به خاطر میآورد که در جدیتش طنین دعوت یک پیامبر شناور بود. و لبهایش را، که با شوری مرموز غرق بوسههای خاموش کرده بود. همان لبهایی که مجید را از هر توهمی در باب گردش آزاد اندیشهها و احساسات از کالبدی به کالبد دیگر برحذر داشته بود.
“خندهدار است! وقتی حالا به آن دوره فکر میکنم، نمیتوانم بفهمم چرا با آن شدت عاشق شدم. مثل دیوانگی بود. ولی از یک بابت شکی ندارم. او بزرگترین عشق زندگی من بود. هرگز نمیتوانم مثل آن زمان عاشق شوم.”
دختر میخندد و مجید در خندهی او تلخی حسرت را باز میشناسد.
“ببین چقدر دیوانه بودم! وقتی از هم جدا میشدیم از او خواستم که روی بدنم به رسم یادگار چیزی خالکوبی کند. نگاه کن!”
دختر شکم سفید خود را نشان میدهد. مجید روی آن خیره میشود به نقش پیکانی با کلمات فارسی. سرش را جلو میآورد و به زحمت حروف ریز ناخوانا را اندک اندک شناسایی میکند. پس این است آن واقعهی شگرفی که باید امروز روی میداد. این دختری که از سر تصادف ملاقات کرده، حامل پیامی برای اوست. کمی پایینتر از ناف پیغامبر سپیدپوست، دور پیکانی ناشیانه ترسیم شده این مصرع خالکوبی شده است:
چون نیک نظر کرد پر خویش بر آن دید
چهار
[—]
آن شب مجید معشوقهی یکشبهاش را سختتر از معمول در آغوش گرفت و در آغوش او حجت خراسان را به خواب دید.
در کنار دریاچهای آرام ناصرخسرو بر تخت سنگی نشسته و به افق چشم دوخته بود. مجید کنار او روی شنهای ساحل نشست. سکوتی طولانی برقرار شد. مجید که درچنگ قدرت سختسر مرزهای تاریخ و جغرافیا بود، نمیدانست با شاعر قرن پنجم هجری چگونه سر صحبت را باز کند. چه بگوید که نه ابلهانه باشد و نه سرسری که بد تعبیر شود؟
سرانجام تصمیم گرفت که با پرس و جو از سفر مشهور شاعر شروع کند. اگر ناصرخسرو رازی برای برملا کردن داشت بیشک به همین فرارش مربوط میشد.
“سفر خوش گذشت؟”»
سر پیر مرد آرام به سوی او چرخید. مجید از اینکه باز هم به ابلهانهترین شکل ممکن سر صحبت را باز کرده بود خشمگین بود. آخر مگر میشد از سفری که به زندگی آن مرد معنی داده بود و او را از یک دیوانسالار بادهگسار به مبارزی مذهبی بدل کرده بود، چون یک گشت و گذار آخر هفته پرس و جو کرد؟
“آنچه میجویی را در آغوش معشوقههایت نمییابی!”
صدای پیرمرد در گوشش پیچید. مبهوت، بیآنکه فکر کند پرسید: “من چه میجویم؟”
و ناگهان یقین کرد که پاسخ این پرسش (که یکباره برایش اهمیتی عجیب پیدا کرد) را فقط این پیرمرد عجیب میداند.
“مر این قیمتی دُر لفظ دری را!”
دهانش باز ماند. شک نبود که این مرد غریب ناصرخسرو بود. از چهرهاش همان اطمینان خاطری میتابید که از دبیر کمیتهی خراسان جنبش اسماعیلیه میباید انتظار داشت. و چه کس دیگری میتوانست با این همه عشق و احترام از کلمات زبان فارسی سخن بگوید؟ به یاد آورد که در جوانی چقدر مجذوب آن مصرع بیهمتای ناصرخسرو در نکوهش مداحی برای سلاطین شده بود. ناصرخسرو از ستایش زورمندان خودداری کرده بود نه برای آن که خلاف اخلاق یا دین است، بلکه از آنرو که چنین جسارتی را به ساحت زیبایی زبان نمیپذیرفت. گویی شاعری که در راه هنر به شرک سخت نزدیک شده باشد. گویی صنعتگری که عاشق مصالح کارگاهش شود!
همچنان مبهوت بود که یکباره باران تندی گرفت. کف دستهایش را مثل دو تکه پیاله برای جمع کردن قطرههای آب به هم چسباند. اما وقتی به آنچه دستانش را لبریز کرده بود نگاه کرد، دریافت که از آسمان کلمه میبارد! کلمههای گوناگون و زبانهای گوناگون! از برخورد مخلوط غریبی از واژههای آشنا و ناآشنا با زمین و سر و تنش، پژواک شگفتی برمیخاست که او را به وجد میآورد. خیس کلمات بود و از این خیسی شادابی یگانهای نظیر مستی در خود احساس کرد.
وقتی که دوباره به دریاچه نگریست، آن را پر از کلمه دید. مرد قدبلندی در آن شنا میکرد. تا چشمش به دو ساحلنشین افتاد، برایشان دست تکان داد. ناصرخسرو پرسید: “این کیست؟”
مجید او را شناخته بود و از این که میتواند دو شخصیت را با هم آشنا کند، بسیار مغرور بود.
“این لودویگ ویتگنشتاین است. یک فیلسوف اتریشی که عمرش را صرف مطالعهی کلمات کرد. میخواست نشان دهد که مسائل فلسفی زادهی نارسایی زبان انسانیاند. به نظر او ریشهی حل تمام مسائلی که فیلسوفان را از زمان سقراط به خود مشغول کرده، پاک کردن زبان انسانی از هر نوع ابهام و ناروشنیست. اگر مرزهای آنچه گفتنیست است و آنچه ناگفتنی به درستی شناخته شود، مسائل فلسفی اصلاً طرح نمیشوند که بیپاسخ بمانند. تمام عمرش را در کنکاش این مرز گذراند، اما ناکام ماند.”
پیروزمندانه خندید. احساس کرد که تمام وجودش از شادی مرموزی لبریزست که تا آن زمان تجربه نکرده بود. زیر باران میرقصید و میخندید و در واژههایی که قطرهقطره میباریدند، چنگ میانداخت. آنقدر خندید که از صدای قهقههی خودش از خواب بیدار شد.
پنج
[مجید]
وقتی که نویسندهی این داستان، آفریدگار من از خوابی که قرار بود در جریان داستان ببینم برایم صحبت کرد، مجبور شدم حرفش را قطع کنم و بگویم: “ببینم، تو خودت از این داستان سر میآوری؟”
سرش را بالا آورد و با تعجب به من نگاه کرد. ادامه دادم: “ببین، من با هزاران امید و آرزو به دنیا آمدهام. درست است که انتخاب با من نیست و باید نقشی در داستانی از نویسندهی تازهکاری چون تو به عهده بگیرم، ولی لطفاً آبروی مرا نبر. آخر خودت تصور کن، اگر من زیر باران کلمات برقصم و به لغات چنگ بزنم، مردم چه میگویند؟ من دلم میخواست که قهرمان ماجرای سترگی باشم، در راه آرمانی والا بجنگم، پیروز شوم و خواننده را شاد کنم یا شکست بخورم و اشک او را دربیاورم. ادبیات یعنی بیان احساس. اگر میخواهی با ویتگنشتاین جدل کنی، لطفاً یک رسالهی فلسفی بنویس و جان مرا خلاص کن. آخر ساختار این داستان کجاست؟ آن را نه بدایت نه نهایت پیداست! راستی درد تو چیست؟”
آفریدگار من که از پشت میزش بلند شده بود شروع کرد در اتاق به قدم زدن: “درد من؟ درد من نداشتن خوشبختی رویایی توست در آن خوابی که برایت تعریف کردم. درد من این است که زندگی در غربت مرا هر روز بیشتر و بیشتر از زبان مادریام دور میکند. از فرار کلمات چیزی شنیدهای؟ هر روز که نه، هر ساعت، کلمات فارسی که قیمتشان را ناصرخسرو میدانست، دستهدسته از ذهن و حافظه و جسمم فرار میکنند. هر سال که میگذرد تواناییام در آن زبان کمتر میشود، و نمیتوانم آنچه را که در فکرم میگذرد به زبانی که فردوسی هم بفهمد بنویسم. درد مرا میفهمی؟ انگار رگم را بریدهاند، خون از تنم روان است و آرامآرام دارم جان میکَنَم. چه ساعتها که صرف آفریدن ماجراهای تو نکردهام! شبها بعد از روزهایی که حتا کلمهای به فارسی نشنیدهام، باید با حوصله به صید واژههایی بروم که جایی در گوشههای ناشناس ذهنم مخفی شدهاند. باید قبل از آنکه برای همیشه مرا ترک کنند به دامشان بیندازم. کسی مثل من، هزاران کیلومتر دور از سرزمینی که فضایش از جریان روزانهی زبان حافظ سیراب است میفهمد که رقصیدن زیر باران کلمات چه لذتی دارد.”
آفریدگار من سخت به هیجان آمده بود. دلم به حالش سوخت. پرسیدم: “این وسط با ویتگنشاین چه کار داری؟”
خندید و گفت: “آن کس است اهل بشارت که اشارت داند! قرار نیست که آنچه را نوشتهام خودم نقد و تفسیر کنم. به بقیهی داستان گوش کن”.
شش
[—]
صبح خیلی زود مجید آپارتمان معشوقهاش را ترک کرد. هنگام خارج شدن از ساختمان به اسمی که کنار زنگ درِ ورودی آپارتمان حک شده بود آخرین نگاهش را انداخت: ماریان ساواری. این نام را باید به خاطر میسپرد. همچنان که عادتش بود، بدون سر و صدا و تقریباً دزدانه بستر معشوقهاش را ترک کرده بود. میخواست از عذاب خوردن صبحانه و آغاز روزی جدید با زنی که به شب قبل متعلق بود بپرهیزد و این هم شاید بخشی از فرار همیشگیاش به سوی آینده بود.
باران ملایمی بر خیابان مونپارناس که از رهگذر خالی بود میبارید. گهگاه، آخرین بازماندگان شب زنده داری شب گذشته، خسته و مست به خانه برمیگشتند. مجید وارد کافهای شد، قهوهای سفارش داد و به فکر فرو رفت.
به هموطن غریبش اندیشید که در جزایر یونان پرسه میزند. مطمئن بود که آن خالکوبی یادگاری بر شکم ماریان یک سرگرمی ساده نبوده است. مصرعی که از ناصرخسرو انتخاب شده بود، به پیغامی مرموز میمانست. بیتردید این خالکوبی برای آن نوشته شده بود که فارسی زبان دیگری در گوشهی دیگری از سیارهای که ماریان در مینوردید آن را بخواند. فارسیزبانی که بخت همبستری با او را بیابد.
به یاد آورد که جایی مقالهای درباره فرستادن یک سفینهی فضایی بیسرنشین به خارج از منظومه شمسی خوانده بود. چقدر مجذوب پیام نقششده در سفینه شده بود! اگر موجودات باهوش غیرزمینی به این سفینه بر میخوردند، چند نقش موجز میدیدند که از وجود موجوداتی دوجنسی در سومین سیاره منظومهی شمسی خبر میداد. به نظرش رسید که ماریان بیآنکه خودش بداند نقش چنین سفینهای را بازی کرده است.
چون نیک نظر کرد پر خویش بر آن دید. پر خویش؟ آیا این پیامی برادرانه است به همزادی ناشناس یا فقط سلامی است مودبانه به یک رهگذر؟
صدایی رشته افکارش را پاره کرد…
هفت
[مجید]
آفریدگار من ناگهان رشته داستانش را برید. پس از دقیقهای سکوت سرش را بلند کرد و به من اطلاع داد: “گمان میکنم که در بنبستی گرفتار شدهام. نمیدانم چطور ساعت هفت صبح شخصیت دیگری را وارد داستان کنم. چه کسی حوصله دارد این موقع صبح از عشق و مستی و یا از درد هستی حرف بزند؟ بهتر این است که تو به خانهات بروی.”
بعد سرش را میان دستهایش گرفت و زیرلب زمزمه کرد: “این مفتعلن مفتعلن کشت مرا!”
از پنجرهی اتاقش بیرون را نگاه کردم. شب نورانی پاریس ذرهذره متولد میشد. همهمهی شهر در گوشم آوای دعوتی اغواکننده داشت، و در پس تلألو روشناییهای دور و نزدیک چشمکهای عشوهگرانه میدیدم. شهر با همه گنجینههایی که در رحم بارورش داشت مرا به سوی خویش فرا میخواند. دلم خواست در آغوش پراسرار این شب با کسی دیدار کنم. به آفریدگارم گفتم: “مرا به ملاقات کسی ببر.”
سرش را بلند کرد و به من نگاه کرد. تعجب اولیهاش به قهقههای شاد مبدل شد: “عالیست! بسیار خوب! هر طور که تو بخواهی. تو علاالدینی و من جن چراغ جادو. برویم به استقبال ماجراها.”
فکر کردم که او هم مثل هموطنان همنسلش داستانهای شهرزاد قصهگو را لابد با کارتونهای والتدیسنی شناخته است.
شادمانه شروع به لباس پوشیدن کرد. جلو آینه در حالی که کلاه مسخرهای به سر میگذاشت، به تصویر خود در آینه گفت: “شخصیتها را باید آنقدر زنده آفرید که خود سرنوشت خود را به دست گیرند.”
دستش را روی شانهی من گذاشت و گفت: “بیا برویم بیرون. داستان را میبریم جایی دیگر. موضوع؛ یک دیدار. زمان: چند ماه یا چند سال بعد در زندگی مجید. مکان: بغداد. نه، ببخشید، پاریس. نه، هرجا که تو بخواهی. وین؟ پراگ؟ ونیز؟ سمرقند؟ یا نیویورک؟”
منبع: دوات