امیر شهاب رضویان متولد سال 1344 همدان و فارغ التحصیل کارشناسی ارشد انیمیشن از دانشگاه هنر است. فیلمسازی را از سال 1359 با ساخت فیلم های کوتاه شروع کرده و تا کنون حدود 33 فیلم کوتاه و مستند را کارگردانی کرده است. او 3 فیلم بلند سفر مردان خاکستری، تهران ساعت 7 صبح و مینای شهر خاموش را در کارنامه دار، که آخری بعد از چند سال تاخیر و حواشی فروان سرانجام روانه پرده سینماها شده است…
کس 2
مینای شهر خاموش
تهیه کننده و کارگردان : امیر شهاب رضویان. نویسنده: رضویان، امیر فرخ منش. مدیر فیلمبرداری: داریوش عیاری،محمدرضا سکوت وکلاوس بوش دسانتوس. موسیقی: داریوش تقی پور. تدوین: فرامرز هوتهم. بازیگران: عزت الله انتظامی، شهباز نوشیر، صابر ابرو مهران رجبی.
دکتر پارسا برای یک عمل مهم به ایران می آید. او در ایران یاد عشق قدیمی خود می افتد و به همراه پیرمردی به نام قناتی و پسر راننده ای راهی بم می شوند. دکتر در آنجا نمی تواند عشق گمشده خود را بیابد اما متوجه می شود با قناتی رابطه ای بسیار نزدیک تر ازآن چیزی که فکر می کرده داشته است. دکتر عشق خود را نمی یابد اما در مورد سرزمینش به باورهایی تازه می رسد.
ریشه ها ما را می خواند
امیر شهاب رضویان متعلق به سینماگران نسل دوم بعد از انقلاب است. او در کنار تحصیلات سینما را به شکل تجربی نیز آموخته است. دو فیلم اولش سفر مردان خاکستری و تهران ساعت هفت صبح به دلیل روایت مدرن و داستان های خاص نتوانست به اکران مناسبی دست یابد. مینای شهر خاموش با این دو فیلم یکسره متفاوت است. فیلم داستانی کاملا کلاسیک دارد و از حضور بازیگر پرقدرتی همچون عزت الله انتظامی سود جسته است. اما به دلیل شوخی که در یکی از فصل های فیلم با احمدی نژاد کرده بود از همان زمان نمایش در جشنواره با غضب رو به رو شد و هم اکنون نیز در وضعیت بسیار بدی به نمایش عمومی در آمده است.
فیلم مینای شهر خاموش یک اثر شریف و فرهنگی درباره آب و خاک و مهر به وطن است. رضویان در این فیلم سفری را از شهر هامبورگ آلمان آغاز و آن را تا تهران و بعد بم ادامه می دهد. در طول این سفر که رضویان بسیار خوب از کهن الگوهای روایتی در آن سود می جوید ما شاهد آدمی هستیم که کاملا دچار تحول می شود.
فیلم از منظر بصری در فضایی کاملا سرد تصویر می شود. رضویان توانسته به مدد فیلترهای کاهش نور در هامبورگ سردی فضا و زندگی دکتر را به خوبی درکادر دوربین خود به تصویر بکشد. در این بخش عمده تمرکز فیلم بر شخصیت دکتر است و بنابراین درحالی که فیلمساز می توانسته از جاذبه های تصویری شهری مثل هامبورگ استفاده کند اما تمام کادرها را بسته طراحی کرده تا تمرکز مخاطب تماشاگر از دکتر دور نشود.
این پلان های بسته زمانی که به تهران هم می آییم همچنان حفظ می شود. چند شخصیت دیگر به نام های بهرامی و قناتی نیز به داستان افزوده می شوند. در اینجا رضویان سه نسل متفاوت را کنار هم قرار می دهد. باز هم کادرهای بسته همچنان ما را به این سو می خواند تا شخصیت ها را بیشتر بشناسیم.
اما زمانی که سفر به سمت بم شروع می شود گرافیک و جنس لحظات متفاوت می شود. نماها اندک اندک از بسته به مدیوم و بعد تر لانگ شات تغییر می یابد. بر همین اساس ریتم فیلم هم کند تر می شود. حالا تم نهایی فیلم از منظر تصویری نیز شکل می گیرد. سه نسل متفاوت در فیلم به شکل عمده کنار هم دیده می شوند. جغرافیا نیز خود در این میان به یک شخصیت مجزا بدل شده و چون چتری این سه نسل را در میان می گیرد. قناتی که پیر تر است داستان خود را برای دکتر از نسل میانه بیان می کند و آن دو در می یابند چقدر نکات تفاهم دارند. قناتی در گذشته می خواسته با مادر دکتر ازدواج کند که پدر دکتر از راه می رسد و به جای اینکه دختر را برای قناتی خواستگاری کند برای خود خواستگاری می کند و به این ترتیب قناتی تا دوران پیری این درد را در دل نهفته می دارد. دکتر هم از نسل میانه نمی تواند مینای گمشده خود را بیابد. اما بهرامی جوان هم که در ابتدای راه قرار دارد، دلبسته دختری است که برای رسیدن به او مشکلات فراوانی بر سر راه دارد. شاید او هم دستخوش همان امتداد تاریخی شود و به عشقش نرسد.
البته رضویان ازاین حرمان در عشق دستاویزی شیرین تر را برای روایت برمی گزیند. در انتهای داستان دکتر سر خود را روی شانه قناتی می گذارد و با او به آرامش می رسد. گویا همین درد مشترک انها را به آرامش می رساند. در یکی از فصول فیلم قناتی و دکتر داخل یکی از قنات های کویر می روند. آنها به عمق ریشه ها می روند و قناتی برای اولین بار داستان خود را برای دکتر بازگو می کند. این لوکیشن بسیار نمادین است. گویا قناتی قصد دارد دکتر را به ریشه هایش که شاید به نظر می رسد خشک شده نزدیک کند.
امیر شهاب رضویان در فیلم مینای شهر خاموش از فضایی که در آثار کوتاه و تجربی اش نیز به دست آورده در این فیلم به خوبی اسفاده می کند. او به هیچ وجه به سانتیمانتالیسم نزدیک نمی شود. فیلم قابلیت احساسات گرایی صرف را دارد که رضویان با درایت از آن دوری می جوید.
گفت وگو با امیرشهاب رضویان، کارگردان مینای شهر خاموش
شانسی که از احمدینژاد گرفته شد
این هم از اتفاقهای جالبی است که تنها در ایران میتوان سراغش را گرفت. فیلمی در یک جشنواره دولتی مورد تقدیر واقع میشود، اما بعد همان دولت مقابل اکران فیلم میایستد. خدا به کارگردان این فیلم، که امیرشهاب رضویان باشد، طول عمر بدهد. آنقدر صبر کرد که عاقبت مجوز نمایش فیلم خود را گرفت. مینای شهر خاموش سومین فیلم بلند رضویان است که دست بر قضا در جشنواره بیستوپنجم فیلم فجر بدجوری درخشید، آنقدر که هیات داوران را متقاعد کرد سیمرغ بلورین بهترین کارگردانی را به او بدهند، اما ظاهرا سیمرغ همیشه خوششانسی نمیآورد. از آنجا که پای بحثهای سیاسی به میان آمد دیگر کاری از سیمرغ هم ساخته نبود تا امیرشهاب رضویان بماند و فیلمی که اجازه اکران نداشت.
این داستان همینطوری ادامه پیدا کرد تا یک سال و نیم بعد که امروز باشد و حالا فیلم مینای شهر خاموش با حذف یکیدو صحنه، به سینماهای ایران راه یافته است. هرچند که متن این فیلم از حاشیههای آن بسیار درخشانتر است، اما نمیشد به این حاشیهها نپرداخت. بنابراین خواننده روزنامه احتمالا ما را میبخشد که مدام از حاشیه به متن و از متن به حاشیه پریدهایم. گفتوگو با امیرشهاب رضویان را میخوانید.
شاید دوست داشته باشید این گفتوگو را با سوالی درباره کیفیت فیلم شروع کنیم، مثل هر کارگردانی که در شرایط طبیعی فیلم میسازد و منتظر بازخوردهای آن میماند. اما اینجا ایران است، با قواعد و پیچیدگیهای خاص خودش. پیشبینی میکردید که یک سال و نیم منتظر نمایش عمومی بمانید؟
پیشبینی چنین وضعیتی چندان سخت نیست. وقتی که گروهی با ساخت فیلمهای کممایه دارند سلیقه مخاطب را تنزل میدهند و پرده سینماها در سیطره فیلمهای درجه 3 است که روی فیلمفارسیهای قبل از انقلاب را هم سفید کرده، رسیدن به این نتیجه منطقی، طبیعی است. آنقدر در این سالها فیلمهای اصطلاحا دختر و پسری تولید شده و به راحتی نمایش داده میشود که دیگر نمایش فیلمهایی از جنس فیلم من را باید یک استثنا به شمار آورد. اگر برای سینما کارکردهایی همچون تفریح و سرگرمی، فرهنگسازی و تعهد اجتماعی قائل باشیم، طی 10 سال گذشته بیشتر به بخش تفریحی آن پرداخته شده، آن هم از نوع سخیف و مبتذلش.
به هر حال با این وضعیت و نبودن یک برنامه منظم نمایش برای فیلمهایی که با این قافله همراه نیستند، طبیعی است که اکران مینای شهر خاموش یک سال و نیم بعد از درخشش در جشنواره بیستوپنجم فجر صورت بگیرد، آن هم با تعداد کم سینما! خلاصه اینکه هر نوع اتفاقی که این روزها میافتد، بهرغم غیرقابل پیشبینی بودن آن، پذیرفتنی است.
اما به نظر میرسد مسائل دیگری باعث شد فیلم تا امروز امکان نمایش عمومی پیدا نکند، مسائلی که شاید سیاسی باشد. حتی گفته شد فیلم به نوعی آقای احمدینژاد را زیر سوال برده است و…
همه ماجرا از این سکانس فیلم شروع شد: دکتر پارسا در هتل، تلویزیون نگاه میکند، در یک شبکه آقای احمدینژاد در حال سخنرانی درباره توانمندی صلحآمیز هستهای است، در کانال بعدی تلویزیون، پلانی از فیلم گلادیاتور نمایش داده میشود که یکی از شخصیتها به میدان شهر رم و ورود سزار اشاره میکند و میگوید: مثل یک قهرمان فاتح وارد رم میشود. حالا مگر کجا را فتح کرده؟ دیگری پاسخ میدهد: جوان است، باید به او فرصت داد، شاید بتواند کاری انجام بدهد.
جالب اینکه هنگام ساخته شدن این فیلم، هنوز سالگرد ریاستجمهوری آقای احمدینژاد هم نرسیده بود و این تعبیر از نظر من یک نگاه عادلانه به کسی بود که با پیامهای دوستانه برای هنرمندان و مردم عادی وارد کارزار شده بود و باید به او فرصت داده میشد که بتواند به ایدههایش جامه عمل بپوشاند و من بدبینانه به ورود وی به میدان نگاه نکرده بودم. اما از آنجا که تفکرات دایی جان ناپلئونی و نظریه توطئه در تحلیل سادهترین سکانسهای یک فیلم سینمایی هم حضور دارد، هیچ کس برخورد دوستانه فیلم با رئیسجمهور را آن گونه که من ساخته بودم تفسیر نکرد و از این سکانس ساده، آنقدر تفسیر سیاسی بیرون آمد که به تاخیر شش ماهه برای دریافت پروانه نمایش فیلم منجر شد و بالاخره عقلای قوم که خودشان هم با این تفسیرها موافق نبودند، توصیه کردند تصویر رئیسجمهور از فیلم حذف شود و من هم پذیرفتم و متاسفم فیلمی که سعی داشت به گونهای منصفانه به این مقطع زمانی نگاه کند، اینگونه مورد هجوم قرار گرفت. آقای احمدینژاد نهایتا بعد از دو دوره ریاست جمهوری در جایی دیگر مشغول به کار خواهند شد و نسلهای بعد رئیسجمهورهای دیگری را خواهند شناخت، اما فیلم من بارها و بارها دیده میشود و معرف دورهای مهم از تاریخ ایران خواهد بود. متاسفانه این شانس از فیلم من و آقای احمدینژاد گرفته شد.
امروز که بعد از سالها تصویر آقای سیدمحمد خاتمی را در فیلم بوی کافور، عطر یاس میبینم، دلم برای فیلمم میسوزد که چگونه بیرحمانه مورد هجوم قرار گرفت. تصویر سخنرانی آقای خاتمی در آن فیلم و سوالهایی که فیلم مطرح میکرد، بسیار بدتر از فیلم من، میتوانست تفسیر شود اما در آن مقطع چنین سوءتعبیرهایی اتفاق نیفتاد و بوی کافور، عطر یاس به راحتی راهی پرده سینماها شد.
پس ظاهرا آقای جواد شمقدری برنده بازی شد. به هر حال او بود که اولینبار فیلم شما را به این شکل سیاسی تفسیر کرد و بعد هم وزارت ارشاد جلوی اکران آن را گرفت.
من نمیدانم آقای شمقدری ارشاد را متقاعد کردند یا نه، اما بعد از یک سال و نیم سکوت، امیدوارم که دوستان منتقد این فیلم دوباره به سینما بروند و با نگاهی غیرسیاسی به فیلم نگاه کنند و به یاد بیاورند که برخوردهای ایشان علاوه بر تاخیر در نمایش این فیلم، ضرر مالی قابل توجهی هم به من زد و امیدوارم با وجدان آگاه و متعهدی که دارند فیلم را مجددا تحلیل کنند. هر فیلمی اگر در خط فکری ما نیست قرار نیست علیه ما باشد!
من بهرغم دلگیریام از آقای شمقدری به عنوان یک همصنف، نه به عنوان مشاور رئیسجمهور، برای ایشان کارت دعوت شب افتتاحیه فیلم را فرستادم و امیدوار بودم به سینما فلسطین بیایند. قدما گفتهاند هزار دوست کم است و یک دشمن بسیار.
در این مدت که درگیر نمایش عمومی و پخش فیلم بودید، بر شما و فیلم چه گذشت؟
چندان راحت نبود. بدهکاریهای فیلم را پرداختم، برای نمایش عمومی آن تلاش کردم، به پخشکنندهها مراجعه کردم و در نهایت، پس از یک سال و نیم فیلم توانست شانس نمایش عمومی پیدا کند. ترجیح میدهم زیاد ناله نکنم و از معضلات غیرمعقولی که در عرصه تولید و پخش وجود دارد، صحبت نکنم.
در هر صورت انصاف هم نیست که محتوا و داستان فیلم شما تحتالشعاع حاشیهها قرار گیرد. اگر اجازه بدهید، به روزهای قبل از ساخت این فیلم برگردیم، روزهایی که فیلمنامه مینای شهر خاموش را مینوشتید. همیشه همکاری آدمها در نوشتن یک متن برایم جالب بودهاست. به نظرم نوشتن کاری است انفرادی تا جمعی. چگونه سه نفری فیلمنامه مینای شهر خاموش را نوشتید؟
در ابتدا بگویم فیلمنامهنویسی یک کار انفرادی نیست و اگر در ایران بیشتر اوقات فیلمنامه به صورت انفرادی نوشته میشود، دلیلش ناهمخوانی ما ایرانیها با کار گروهی است، نه مزیت این نوع فیلمنامهنویسی. در چند سال گذشته دیدهام گروههای فیلمنامهنویس زیادی شروع به کار کردهاند؛ مدرسه فیلمنامهنویسی حوزه، شاگردان فرهاد توحیدی و همکاران پیمان قاسمخانی و سروش صحت، کارهای خوبی ارائه دادهاند.
اما تجربه شخصی من؛ تهران ساعت 7 صبح را که میخواستم بسازم، یک طرح کلی اپیزودیک نوشته بودم که آن را به مجید اسلامی دادم و متاسفانه این همکاری برایم چندان عاقبت خوشی نداشت. اسلامی کار خودش را میکرد و فیلمنامه را میآورد و این احساس را داشت که کاری بدون عیب ارائه داده است و من کارگردان باید هرچه را که او نوشته، اجرا کنم. در نهایت فیلم که ساختهشد، بهرغم قولوقرارهایی که داشتیم با بولتن جشنواره فیلمهای اجتماعی آبادان 13811) گفتوگو کرد و از اینکه فیلمنامهاش در ساخت تغییر کرده، گله کرد و پس از آن فیلمنامه را که البته بیشتر دیالوگ بود تا شرح صحنه، در مجله هفت چاپ کرد که از فیلم ساخته شده برائت جوید. به هر ترتیب هنوز هم معتقدم فیلم از فیلمنامه بهتر بود. بعد از این تجربه، به باور قدیمی خودم رسیدم که باید در لحظهلحظه کارم حضور داشته باشم و به هیچوجه اختیار هیچ بخش از نگارش یا اجرای فیلمنامه و فیلم را به دست کسی نسپارم. پس این بار از اولین مراحل نگارش فیلمنامه، خودم حضور داشتم.
قصه اولیه کاملا متفاوت با فیلمی بود که سه سال بعد ساخته شد. حدود آذرماه 1382 نوشتن فیلمنامه را با محمد فرخمنش آغاز کردیم و بعد از آماده شدن طرح اولیه، من به هامبورگ رفتم و با آرمین هوفمان، دوست فیلمنامهنویس آلمانیام که در بخش گسترش فیلمنامه یک شرکت فیلمسازی آلمانی کار میکند، مشغول پرداخت فیلمنامه شدیم. تجربه بسیار خوبی بود. حدود دو ماه در هامبورگ کار کردیم و اولین نسخه فیلمنامه به زبان انگلیسی آماده شد. آرمین ایران را نمیشناخت و با جزئیات ماجرا کاری نداشت، اما به قواعد فیلمنامهنویسی کاملا آشنا بود و ساختار کلی فیلمنامه را مرتب تحلیل میکرد و این توانایی او بسیار به فیلمنامه حسی من کمک کرد که شکل کلاسیک پیدا کند.
آیا قصه اصلی را خودتان نوشته بودید؟
تم اولیه داستان از من بود. آمدن دکتر پارسا به ایران و مواجههاش با قناتی پیشنهاد فرخمنش بود و بعد از آن مجموعه جزئیات را کلا خودم به فیلمنامه اضافه کردم.
هر داستاننویسی شگردی برای نوشتن داستان دارد. یکی داستان را شروع میکند، بیآنکه بداند در آن لحظه چه پایانی برای آن رقم خواهد خورد. یکی هم نقطه آغاز و پایان داستان را میداند، آگاه است از کجا شروع میکند و به کجا میرسد، اما خطوط فرعی داستان را حین پیشرفت در کار ترسیم میکند. شما چگونه این فیلمنامه را نوشتید؟
من ابتدا خلاصه داستان را نوشتم، یعنی میدانستم که آغاز و پایان قصه کجاست. بعد از آن خلاصه سکانسها را نوشتم و بعد به شرح سکانس و دیالوگنویسی پرداختم. داستان اولیه در طول دو سال بسیار تغییر کرد و در این تغییرات آقای عزتالله انتظامی هم بسیار موثر بود. استاد انتظامی ساختار کلاسیک فیلمنامه را خوب میشناسد و نظراتی که میداد بیشتر اوقات صحیح بود و به تصحیح فیلمنامه کمک میکرد.
پایان فیلمنامه مهمترین بخشی بود که تغییر کرد. در نسخههای ابتدایی قرار بود قناتی بمیرد و پس از آن دکتر پارسا کمکم کشف کند که پیرمرد را دوست داشته است.
حالا که صحبت از آقای انتظامی شد، دوباره از متن خارج شویم. یکی دو هفته قبل از نمایش عمومی فیلم، ایشان از بهانههای ارشاد برای تعویق اکران فیلم انتقاد کرد. یادم نمیآید آقای انتظامی تاکنون اینچنین صریح موضع گرفته باشد. نظرتان در اینباره چیست؟
استاد انتظامی، فیلم را دوست دارد و در لحظه لحظه تولید فیلم تا امروز حضور داشته است. ایشان احساس کرد که برخوردهای ناعادلانهای با این فیلم شده است. پس در شب افتتاحیه و پس از آن در یک برنامه رادیویی نسبت به کمتوجهیهایی که به این فیلم شده بود، موضع گرفتند. از بزرگواری این پیر خوشنام همیشه سپاسگزار بودهام.
و در عین حال از مساعدت آقای جعفریجلوه، اربابی، میرزایی و شورای صنفی اکران برای پخش بهتر فیلم تشکر میکنم و از آقای مجتبی مشیری و دوستان صدا و سیما که در جهت معرفی بهتر فیلم مساعدت کردند ممنون هستم.
باز برگردیم به متن. گفتید که در طرح اولیه قرار بود آقای قناتی بمیرد. خیلی کلیشهای و سوزناک نمیشد؟
بله سوزناک میشد. اما حتی اگر آن نسخه فیلمنامه را هم میساختم، در دام یک ملودرام خانوادگی نیمههندی نیمه فیلمفارسی نمیافتادم.
دکتر پارسا پس از 33 سال به ایران بازمیگردد، وقتی که تصور میکند هیچ کسی را در ایران ندارد، اما شما دو بهانه برای این بازگشت در اختیارش قرار دادهاید؛ یکی جدایی از همسرش و دیگری جراحی یک جانباز. از این بهانهها صحبت کنید.
کمابیش از ایرانیانی که سالهای طولانی در خارج مقیم بودهاند و به ایران برگشتهاند، سوال کردهام که در چه شرایطی ایرانیها بیشتر به بازگشت تمایل دارند و دریافتم که در شرایط بحرانی، مثل طلاق، مشکلات خانوادگی، بیماری صعبالعلاج یا هنگام مرگ، خیلیها دوست دارند به وطنشان برگردند و دنبال بهانه یا امکانی برای بازگشت میگردند. دکتر پارسا هم از همسرش جدا شده و از او دعوت شده که برای جراحی قلب یک جانباز به ایران بیاید، پس قبول میکند و راهی سفر میشود؛ سفری که خودش هم نمیداند چگونه پیش خواهد رفت. انگار مام وطن قرار است چیزی به او بدهد و او را به آگاهی برساند.
قبول دارم بهانه خوبی است، اما بحث جراحی آن جانباز چطور؟ اشاره به جنگ در این فیلم چه لزومی دارد؟ یا شاید بهتر باشد اینگونه بپرسم، چه عواملی باعث شد حین نوشتن فیلمنامه به یاد جنگ بیفتید و در فیلم خود جایی برای آن در نظر بگیرید؟
جنگ یکی از وقایع بسیار مهم تاریخ یکصد ساله اخیر ما است و تاثیرات بسیار مهمی در جامعه ایران بعد از انقلاب داشته است. من هم دورهای از زندگیام را در جنگ گذراندهام و به صورت مستقیم در دو عملیات جنگی حضور داشتهام پس طبیعی است که احساسی متفاوت از دیگر سینماگران، نسبت به جنگ داشته باشم و از زاویهای متفاوت به یک بازمانده جنگ نگاه کنم. جالب است که در کنار سوءتعبیرهای عجیب و غریبی که نسبت به فیلم وجود داشت، در بولتن داخلی یکی از نیروهای مسلح، تحلیلی در مورد فیلم چاپ شده بود که نویسنده در آن از تصویر مسیحگونهای که من از یک جانباز ارائه داده بودم، تمجید کرده بود.
بعد میرسیم به قناتی که نقش او را آقای عزتالله انتظامی بازی میکند؛ گرچه به نظر میرسد دکتر پارسا شخصیت اصلی داستان است، اما تصور میکنم کلیدیترین شخصیت همان قناتی باشد، اوست که داستان را روایت میکند و دکتر پارسا بیشتر نظارهگر و شنونده است. اینطور نیست؟
فیلم 3 شخصیت محوری دارد؛ قناتی، پارسا و بهرامی و هر یک بخشی از بار پیشبرد قصه را به دوش میکشند و از این بین، قناتی بیشترین کارکرد را دارد و اوست که به صورت غیرمستقیم، دو نفر دیگر را که نماینده نسلهای بعد از خودش هستند، هدایت میکند.
شخصیت بهرامی (صابر ابر) چطور؟ آیا این شخصیت مکملی برای داستانهای قناتی و پارسا نیست، شخصیتی که شنونده است یا اگر کنشی دارد باید در جهت تکمیل روایت آن دو دیگر باشد؟ شما کارکرد دیگری برای او قائل هستید؟
بهرامی نماینده نسل سوم فیلم است. شخصیت مکمل داستان هم هست. درست میگویید اما شنونده صرف نیست. او هم کارکرد خودش را دارد. بخشی از اطلاعرسانیها به وسیله او صورت میگیرد و در عین حال طنزهای فیلم بیشتر به واسطه حضور او ایجاد میشود.
در آخر میرسیم به بم، شهر ویرانشدهای که روزگاری مایه فخر ما بود. دوست دارم از بم بگویید. از اول شروع کنید، از اینکه بم را به عنوان لوکیشن خود انتخاب کردید، از تجربیاتتان در این شهر و…
سال 77 و 82، در مجموع دو بار به بم سفر کرده بودم. ارگ بم را دوست داشتم و از ارگ تعداد زیادی عکس با قطع بزرگ گرفته بودم. خاطرههای خوبی از این شهر داشتم و مینای شهر خاموش ادای دین من است به شهری که دوستش میداشتم و البته دارم.
در هر صورت شما و گروه تان برای ساخت این فیلم مدتی را در بم گذراندید. آنچه در بم ویرانشده توجهتان را بیشتر از هر چیزی جلب کرد، چه بود؟
امید به زندگی و مردمی که داشتند دوباره یک کهنشهر را احیا میکردند.
منبع:/روزنا - وب سایت اطلاع رسانی اعتماد ملی