گفت و گو ♦ هزار و یک شب ‏

نویسنده
بهاره خسروی

کتاب کافه پیانو نوشته فرهاد جعفری کم کم در حال تبدیل شدن به یک پدیده است. کافه پیانو اولین کتاب جعفری ‏است که در مدت زمانی کوتاه به چاپ های متعدد رسیده و نقدهای زیادی نیز درباره آن منتشر شده و داستانِ ‏آدمی‌ست که برای خودش کافه‌ای زده تا بتواند هم مهریه زنش را جور کند و در نهایت آسودگی و آرامش بتواند ‏کنار پنجره کافه‌اش بنشیند و خیابان را ببیند و سیگاری بگیراند،‌ یا پیپ خوش‌دستش را روشن کند و بوی خوش ‏توتون را در هوا پراکنده کند و حواسش به درخت‌ها و پرنده‌ها باشد…‏

cafepiano1.jpg


گفت و گو با فرهاد جعفری

از متوسط بودن فرار کن

آقای جعفری، در مدتی که از چاپ کافه پیانو می گذرد، در نقدهایی که روی این کتاب نوشته شده، ‏بیشتر از آن که نقد داستان باشد، به نوعی نقد شخصیت نویسنده است. فکر می کنید چرا این اتفاق برای این کتاب ‏افتاده است؟

فکرمی کنم بیشتر ناشی از این است که منتقدین حرفه ای با کتابی مواجه هستند که با معیارهایی که از قبل در ذهن ‏داشتند، و با آن کتاب ها را نقد می کردند، این کتاب با آن معیارها نمی خواند. و برخلاف دیگر نویسندگانی که ‏تاکنون با آن ها برخورد داشته اند، با نویسندهای رو به روهستند که حضور اجتماعی بیشتری دارد و خودش می ‏گوید که من از کتاب مهم تر هستم. واصلا این کتاب را نوشته ام برای این که به من توجه بیشتری شود. نه به ‏شخص من، بلکه به حرف های من اهمیت بیشتری داده شود و با دقت بیشتری به آن ها گوش کنند. به طور طبیعی ‏که منتقدین، به این شخص، این فرد و افکارش بیشتر توجه نشان داده اند.‏

یعنی این حرف هایی را که می گویند از نظر تکنیکی ضعیف است یا طرح خاصی ندارد را قبول ‏ندارید؟

من قبلا هم گفته ام که من گمان می کنم ما دو شیوه برای برای داستان گویی داریم. یکی شیوه خداوندگارانه است ‏که نویسنده، براساس یک طرح از پیش آماده شده داستان را می نویسد، از پیش می داند چه می نویسد، شخصیت ‏ها را می شناسد، می داند چه اتفاقی خواهد افتاد یا مثلا دیالوگ هایی را که باید بگویند، می داند چه چیزهایی است. ‏یعنی درباره همه جزییات قبلا فکر کرده است. اما شیوه دیگر که من به آن شکل می نویسم، و اسمش را شیوه ‏پیامبرانه گذاشته ام، هیچ طرح از پیش آماده ای وجود ندارد. برای هیچ یک از شخصیت ها نقشه از پیش آماده شده ‏ای ندارد، مسیر تعیین شده ای ندارد. اگر دوستان بگویند، کافه پیانو طرح ندارد، درست می گویند.‏

یعنی شما مثلا شب می خوابیدید و بعد چیزی به ذهن تان می رسید و آن را می نوشتید؟

داستان این گونه بود که من در طول روز یکی دوتا یادداشت چند هزار کلمه ای برای نشریات و رسانه ها و ‏سایت های مختلف می نوشتم و بعد آخر شب، با توجه به اتفاقاتی که در طول روز افتاده بود یا درباره یادداشت ‏هایی که در طول روز می نوشتم، و اصلا اتفاق می افتاد که درباره یک جمله در یک یادداشت، باعث می شد که ‏من فصلی را بنویسم. ‏

یعنی هیچ طرح و برنامه مشخصی برای این کتاب نداشتید؟

نه. واقعاهیچ طرحی نداشتم. البته قرار نبود که اصلا کافه پیانو به این شکل باشد. قرار بود که فقط یک داستان ‏کوتاه باشد و بعد از نوشتن یک فصل، من این را برای یکی از دوستان فرستادم. بعد این داستان کوتاه که فقط یک ‏فصل از کتاب بود، تبدیل به یک رمان شد.‏

یعنی از مسایل روزمره برای نوشتن این کتاب کمک گرفتید‎.‎‏

بله، در مدت چند ماهی که من صرف نوشتن این رمان کردم، بیشتر از همین مسایل کمک گرفتم.‏

در بعضی نقاط کتاب، صحبت ها یا اعمال راوی به گونه ای است که انگار خود شما تجربه آن مسایل ‏را داشتید

این مسایل که بود. ببینید، بعد از چاپ این کتاب خیلی از نویسندگان کشور با من تماس گرفتند که خیلی کتاب خوبی ‏است. ولی همه آن ها می گفتند که کسی که این کتاب را نوشته، حتما مدتی کافه دار بوده، یا حداقل در یک کافی ‏شاپ کار کرده است. هر چه قدر هم من می گفتم این طور نیست، آن ها باور نمی کردند.‏

یعنی شما اصلا کافه دار نبوده اید؟

بله. من اصلا این کار را نکرده ام. زمانی قرار بود با کمک یکی از دوستان، که قرار بود بازنشسته شود، کافی ‏شاپی راه بیاندازیم که پاتوق اهل فرهنگ و هنر مشهد باشد و در آن جا جمع شوند. ولی این مساله به دلایلی اتفاق ‏نیفتاد. ضمن این که من اصلا آدمی نیستم که زیاد به کافی شاپ بروم و شاید در تمام عمرم 30 یا 40 بار به کافی ‏شاپ رفته باشم.‏

cafepiano2.jpg


با توجه به مسایل ریزی که راوی درباره کافی شاپ یا افرادی که در آن حضور پیدا می کنند و بقیه ‏مسایل مطرح می کند، انگار شخصی این داستان را نوشته که چند وقتی کافه دار بوده است.

خیلی ها پیش من می آمدند و می گفتند که می خواهیم برای این کتاب عکس بگیریم، مثلا عکس من را در جاهایی ‏در کافی شاپ ها – مثل کنار قهوه جوش – می خواستند. من حتی نمی دانستم که چطور باید با قهوه جوش کار ‏کرد.‏

یک سوال شاید تکراری که خیلی ها از شما پرسیده اند. راوی داستان چقدر به شما شبیه ‏است؟

همان طور که گفتید، این سوال را خیلی ها از من می پرسند. واقعیت این است که همه نویسندگان در شخصیت ‏های داستان های خود، به نوعی خودشان را روایت می کنند. ولی این که شخصیت روای، دقیقا شخصیت خود من ‏باشد، نه این طور نیست. گرچه حتما رگه هایی از من در این شخصیت هم وجود دارد. من اصلا توضیح را در ‏آخر کتاب برای همین نوشته ام که مدام نگویند که راوی، همان شخصیت فرهاد جعفری را دارد.‏

مثلا در قسمتی از کتاب راوی به گل گیسو می گوید که از متوسط بودن فرار کن. این حرف راوی ‏است یا بازتابی است از عقیده شخصی شما؟

بله، این حرف ها را زده ام.شاید هم به نوعی به آن اعتقاد داشته باشم. ولی ببینید مثلا من که این حرف را می زنم، ‏یا نباید ماشین بخرم یا باید یک لکسوس بخرم. در حالی که من ماشینی داشته ام که اکثریت طبقه متوسط مردم ‏ایران از آن استفاده می کنند. الان هم یک سی یلو دارم که خیلی ماشین خوبی است و آنرا با هیچ ماشینی عوض ‏نمی کنم!‏

خیلی از افراد بعد از خواندن کتاب شما، به تاثر شما از کتاب ناتوردشت سلینجر اشاره می کنند. فکر ‏می کنم تقدیم نامه شما در ابتدای کتاب – که کتاب را به هولدن کالفیلد تقدیم کرده اید – به این مساله دامن زده است. ‏واقعا چقدر از این کتاب تاثیر گرفتید؟

من کتاب ناتور دشت را آخرین بار به طور کامل هفت یا هشت سال پیش خواندم. ولی وقتی این کتاب را خواندم ‏تاثیر بسیار عمیقی بر من گذاشت. چندی پیش که قسمت هایی از این کتاب را خواندم، دیدم که اگر قرار باشد ‏شباهت کافه پیانو با ناتور دشت را پیدا کنم و آن ها را حذف کنم، شاید چیزی زیادی از کافه پیانو نماند. در واقع ‏این کتاب تاثیری بر ناخودآگاه من گذاشت که باعث شد در هنگام نوشتن به طور ناخودآگاه، این تاثیرات خودش را ‏در داستان نشان دهد.‏

بحث همین جاست. راوی شما به زمین و زمان گیر می دهد و غر می زند. در حالی که به هر حال ‏زندگی اش سر و سامانی دارد، زن و بچه دارد و زنی که به وی ابراز عشق می کند. در حالی که مثلا در ناتور ‏دشت، قهرمان داستان مشخص است از چه چیزی عاصی است وچرا طغیان می کند.

این به هر حال شخصیت ماهاست. این که فردی از زندگی خودش ناراضی باشد و به قول شما غر بزند. ضمن ‏اینت که فراموش نکنیم این شخصیت خیلی از روزنامه نگاران ماست. راوی از کار خودش راضی نیست و فکر ‏می کند باید کارهای دیگری انجام می داد. این قضیه مثلا در صحنه ای که پدرش را در آغوش می کشد، کاملا ‏مشهود است. راوی از زندگی خود و کاری که می کند و… ناراضی است و این دلیلی است برای غر زدن و ‏ناراضی بودن.‏

این کتاب، اولین کتاب شما بود. نمی ترسید بعد از موفقیت این کتاب، کارهای بعدی شما را هم با این ‏کتاب مقایسه کنند و مدام بگویند شما در حال تکرار خود یا کافه پیانوهستید؟

این مساله ای است که از آن هیچ گریزی نیست. این اتفاق در همه جای دنیا می افتد و نمی توان از آن فرار کرد. ‏همیشه همین طور بوده که مثلا می گویند کتاب جدید در موقعیت ضعیف تری نسبت به کتاب قبلی قرار دارد، یا ‏این که این آدم دارد خودش را روایت می کند و از زندگی خودش حرف می زند.ولی این مساله باعث نمی شود که ‏مثلا من، دیگر داستان های “من – راوی” ننویسم.‏

کتاب دوم شما – قطار ساعت چهار و بیست دقیقه عصر – هم چنین فضایی خواهد داشت؟

‏ بله. این داستان در واقع ادامه ای است بر کافه پیانو. یعنی به نوعی قسمت دوم کافه پیانوست و ادامه اتفاقاتی که ‏برای راوی می افتد و همه شخصیت های قبلی هم در آن حضور دارند. داستان هم به این شکل است که بعد از ‏اعلام ممنوعیت سیگار کشیدن در کافی شاپ ها، راوی کار و بارش کساد می شود و تصمیم می گیرد کافه را ‏تعطیل کند. به همین دلیل از ناکجاآبادی که در آن زندگی می کند، قصد می کند به تهران برود. به همین دلیل با ‏قطار چهار و بیست دقیقه عصر به تهران می رود و در قطار با شخصیت های مختلفی رو به رو می شود که با آن ‏ها صحبت می کند و می آیند و می روند. درست مانند کافه پیانو که در هر فصل افرادی حضور دارند. البته ‏شخصیت های گل گیسو و پری سیما و صفورا باز هم حضور دارند.‏

یعنی ادامه ای بر کافه پیانو یا قسمت دوم کافه پیانو؟

بله. این ادامه ای است بر کافه پیانو و من قصد دارم یک سه گانه در این باره بنویسم.‏

کی تمام می شود؟

این کار، حدود 3 ماه بعد از اتمام کافه پیانو تمام شد، ولی هنوز ناشر آن را نفرستاده است.‏

cafepiano3.jpg


این کتاب را کی باید تحویل دهید؟ چون نوشته بودید که آقایی قرار است ماهی 500هزار تومان به شما ‏پول دهد تا سالی یک کتاب بنویسید

من فقط یک ماه از آن آقا پول گرفتم. و بعد از آن قضیه را کنسل کردم.‏

می توانم بپرسم چرا؟

چون من هر ماه حدود یک تا یک ونیم میلیون از تجدید چاپ کافه پیانو در آمد دارم. وقتی چنین درآمدی دارم دلیلی ‏برای این که زیر بار منت کس دیگری باشم وجود ندارد. چون آن قضیه مربوط به دورانی بود که من درآمد لازم ‏را نداشتم و الان که وضعم خوب است، این قضیه را کنسل کردم.‏

الان کافه پیانو به چاپ چندم رسیده است؟

الان به چاپ چهاردهم رسیده است.‏

شما زمانی نوشته بودید که از هر فرصتی برای مطرح کردن کافه پیانو استفاده می کنید. فکر می کنید ‏تا الان این کار را به خوبی انجام داده اید؟

من سعی کردم تا جایی که ممکن است این کار را بکنم و فکر می کنم تا الان از پس وظیفه ام خوب برآمده ام.‏

پس چرا با شهروند امروز مصاحبه نکردید؟

بحث شهروند بحث جدایی بود. دوستان با من تماس گرفتند و گفتند قرار است پرونده ای درباره پرفروش ها یا ‏پرفروش ترین کتاب داشته باشند. من هم پذیرفتم که با آنها گفتگو کنم. اما شرطی گذاشتم. این شرط برای این بود ‏که من می خواستم سعی کنم هم خودم را بالا ببرم و هم این دوستان را. یعنی همان طور که در بسیاری از ‏کشورها، نویسندگان برای مصاحبه پول می گیرند، من هم همین کار را بکنم. در واقع نوعی حرفه ای گری از ‏طرف هر دو طرف.‏

یعنی این کار حرفه ای بود؟

به هر حال این دوستان مدعی بودند که حرفه ای ترین نشریه ایران هستند – و من هم ادعایشان را قبول دارم – و ‏من هم سعی کردم حرفه ای عمل کنم. ‏

شما چقدر احتمال می دادید که این مساله از سوی شهروند مورد موافقت قرار گیرد؟

نه، احتمالش بسیار کم بود اما من می خواستم سطح اجتماعی هر دو طرف را بالا ببرم.‏

به هرحال وقتی احتمالش کم بود، شما با این پیشنهاد فرصت مصاحبه با یکی از حرفه ای ترین نشریات ‏را از دست می دادید

ببینید، بحث من این بود که دوستان در ستونی که برای معرفی کتاب یا پرفروش ها داشتند، اطلاعات غلطی را به ‏خوانندگان می دادند. یعنی با توجه به تعداد تجدید چاپ های کتاب ها و فروش در بازار و بقیه مسایل، این دوستان ‏اطلاعات اشتباه می دادند. من در همان زمان – و همین الان – می توانم ثابت کنم که چه کتابی پرفروش ترین ‏است و بوده است، کدام کتاب در بازار بیشتر هواخواه داشته است. این از روی تعداد تجدید چاپ های کتاب ها ‏مشخص است. طبیعتا وقتی کافه پیانو، در مدت هفت ماه 14 بار تجدید چاپ شده است، یعنی هر بار 2500 یا ‏‏3000 نسخه از این کتاب به فروش رفته است. این نشان می دهد که چه کتابی پرفروش ترین بوده است. شاید من ‏می خواستم با این کار به نوعی اعتراض خودم را هم به دادن اطلاعات غلط از سوی این دوستان به جامعه اعلام ‏کنم.‏

خیلی ها هم می گویند که شما اصلا نمی خواستید با شهروند مصاحبه کنید و به دنبال بهانه ‏بودید

نه این طور نبود. من در این مدت حتی با نشریات دانشجویی هم مصاحبه کرده ام و به آن ها هم جواب رد نداده ام. ‏من و شما می دانیم که نشریات دانشجویی حداکثر 100 عدد تیراژ دارند. ولی من با آن ها هم مصاحبه کردم و ‏حتی اگر به کافه هم رفتیم، پول میز را هم غالبا خودم حساب کرده ام. پس بحث من فرار از مصاحبه یا بحث مالی ‏نبود. بلکه می خواستم به دوستان بگویم که این گونه اطلاعات غلط به جامعه تزریق نکنید.‏

به هر حال شما در جوابیه ای که در وبلاگ نوشتید، به رضا امیرخانی هم کنایه هایی زدید و درباره ‏سیر چاپ کتاب وی و نوشته هایش، چیزهایی نوشتید.

درباره سیر چاپ کتاب که کاملا مشخص است و من در همان جا هم اشاره کردم و گفتم وهنوز هم روی حرفم ‏هستم. چه درباره چاپ و چه درباره فروش. اما بحث من اصلا درباره شخصیت آقای امیرخانی نبود. ایشان در ‏میان نویسندگانی که به مسلمان معروف هستند، خیلی هم با استعداد هستند. درباره کتاب شان هم من تا جایی که ‏این کتاب را خواندم خیلی هم کتاب خوبی بود. بحث من بر سر مسایل دیگری بود که پیش آمده بود و در همان ‏زمان در وبلاگم هم نوشتم. من می خواستم بگویم که نمی توان این گونه اطلاعات غلط داد. من هیچ بحثی درباره ‏شخصیت آقای امیرخانی نداشتم وایشان را نویسنده قابلی می دانم. بحث من درباره اطلاعات غلطی بود که شهروند ‏امروز به جامعه می داد.‏

آقای جعفری، به عنوان آخرین سوال. الان اگر دخترتان از شما بپرسد چه شغلی دارید چه جوابی می ‏دهید؟

می گویم من نویسنده ام.‏