کودکانه هایی پشت چراغ قرمز

نویسنده
کیوان بزرگمهر

» گزارش و عکس روز از حرکت تازه جوانان تهران

یک آب بازی از نوع دیگر. تنها یک دعوتنامه فیس بوکی ساده کافی بود تا شب پنجشبه گذشته چهره چهارراه پارک وی برای دوساعت کاملا دگرگون شود. نزدیک 150 جوان به این مکان آمده بودند تا با ظاهرهایی که هیچ شباهتی به “کودکان کار” نداشت، شیشه اوتومبیل‏ها را پاک کنند، آدامس بفروشند، اسفند دود کنند، از مردم پول جمع کنند و به این بهانه در فرصتی کوتاه با عابرینی از جنس خودشان درباره وضعیت “کودکان کار” صحبتی داشته باشند.

آنگونه که از قبل مقرر شده بود این برنامه ساعت 8 و نیم شب شروع شد و قرار بود تا ساعت 10 و نیم شب ادامه داشته باشد. ساعت 8 و نیم اما چهارراه پارک وی حالتی کاملا عادی داشت. اما جوانانی که در ضلع جنوب شرقی چهارراه مشغول آماده کردن لنگ و شیشه پاکن ‏های خود بودند، تمام هدفشان این بود که این چهره عادی را به هم بریزند تا شاید قدری توجه مردم را به سوی “کودکان کار” جلب کنند. 

ساعت چند دقیقه‏ای از 8 و نیم شب گذشته بود که تقریبا 150 جوان 18 تا 25 ساله، لنگ به دست و خندان ماشین‏های متوقف شده پشت چراغ قرمز چهاراه را دوره کردند. از همان ابتدا معلوم بود که هم فال و است و هم تماشا.نگاه‏ های متعجب مردم وبچه هایی که تمام کار و تفریح و کودکیشان شیشه پاک کردن و آدامس فروختن و اسفند دود کردن سر چهارراه ها است، 150 جوانی که از سر و وضع شان مشخص بود که این کاره نیستند را در میان گرفته بود. دلهره را می شد از نگاه “کودکان کار” چهارراه پارک وی به راحتی دید. بچه هایی که قطعا خانه شان تا این منطقه بالای شهر کیلومترها فاصله دارد. مجتبی 9 ساله نگران دست خالی برگشتن به خانه بود. می گفت “آخر با این همه آدم خوش تیپ و بزرگ کسی نمی گذارد من شیشه ماشینش را تمیز کنم.” حاصل یک روز این ور و آن ور رفتن او میان ماشین ها، تحمل گرمای ظهر و تحمل تحقیرهایی که خودش می گفت خیلی زیاد است، آخر هر شب می شود 8 تا 10 هزار تومانی که باید تمام و کمال به پدرش بدهد. می گفت این ساعت اوج ساعت کار ماست. چند “کودک کار” دیگر هم با او در اعتراض اش هم صدا شدند. یک دختر بیسکویت فروش، یک دختر اسفند دود کن، چند تا بچه شیشه پاکن و….

اعتراض نا امیدانه آنها اما با وعده ای پاسخ داده شد که هیچ گاه انتظارش را نداشتند. “شما بروید استراحت کنید، ما هم امشب برای شما پول می آوریم.” گل از گل بچه ها شکفته بود. حالا رقیبان چند دقیقه پیش در نظر آنها تبدیل رفیقانی شده بودند برای درد دل کردن، برای شوخی کردن و حتی برای بازی های کودکانه. یکی نشانی چهارراه های دیگری را می داد که بچه های هم سن و سال او آنجا مشغول کار هستند. یکی می گفت: “هر هفته بیایید اینجا، شما با کلاس هستید و مردم با شما دعوا نمی کنند” و دیگری هم که معتقد بود این جوانان کار سر چهارراه را بلد نیستند، به رسم استادی همراه آنها شده بود تا فوت و فن کارش را به آنها آموزش دهد.

چراغ که قرمز می شد ماشین ها در زمانی کوتاه  تا ده ها متر پشت هم صف می کشیدند. این همان زمانی است که یک شیشه شور یا آدامس فروش نباید از دست بدهد. برخورد مردم خیلی متفاوت بود. اکثرا حتی شیشه اوتومبیل خود را هم پایین نمی آوردند. برخوردهای تحقیر آمیز و گاها همراه با توهین کم نبود. جوانان حاضر در این حرکت اما همزمان که یکدیگر را به رعایت ادب و برخورد مناسب توصیه می کردند لحظه ای از خنده و شادی شان کاسته نمی شد. برخی حتی می گفتند که قسمت جداب برنامه برایشان همین تفریح متفاوتی است که انجام می دهند.

یکی آن وسط خیابان گیتار می زد و برای مردم ترانه می خواند، چند دختر و پسر جوان مرتب در حال عکس گرفتن بودند. برخی عابرین پیاده هم ترجیح می دادند که دقایقی بایستند و نظاره گر این حرکت متفاوت باشند. از بین ماشین ها هم آنها که از مدل ماشینشان مشخص بود که جز طبقه مرفه  محسوب نمی شوند، بیشتر همدلی می کردند. به نظر می رسید هر چه مدل ماشین ها بالاتر می رود، سرنشینان آنها هم نسبت به این حرکت بی توجه تر و منفعل تر می شدند.

خیلی ها که اصلا شیشه ماشین خود را پایین نمی کشیدند تا با این جوانان هم کلام شوند. خیلی ها هم که این کار را می کردند می پرسیدند “بچه های کار یعنی چه”، “شما مگه کار و زندگی ندارید”، “با این کارها چیزی درست نمی شود” و…. تعداد کسانی که همدلانه با این حرکت همراه می شدند و کمکی می کردند حقیقتا کم بود.

یکی هم در این اثنا از ماشین خود پیاده شده بود و داد می زد که “شما دارید چهره مملکت را خراب می کنید و می خواهید بهانه به دست خارجی ها بدهید.” می گفت: “این بچه هایی که سر چهرراه ها کار می کنند همه افغانی هستند و غیر قانونی وارد ایران شده اند.” آخر سر هم تهدید کرد که “اگر جرات دارید تا ده دقیقه دیگر اینجا بایستید تا بگویم با شما چه می کنم”، بعد هم سوار ماشین خود شد و با سر و صدا و سرعت زیاد از آنجا رفت. اما نمی دانست که از تقریبا 10 کودکی که روزها در پارک وی کار می کردند هیچکدامشان افغانی نبودند. مجتبی 9 ساله می گفت: “خیلی ها همین را به ما می گویند. دیگر عادی شده برایمان. ولی من تمام بچه هایی را کار می کنند و می شناسم، ایرانی هستند. کسی ولی باور نمی کند.” خنده ای که از صورت او محو نمی شد هم نشان می داد که این مسایل برای او عادی شده است. او اکنون بیش از اینکه ناراحت این باشد که او را افغانی صدا زده اند، خوشحال از این بود که یکی از جوانان دارد بازی های موبالش را یاد او می دهد و اینک می تواند برای چند دقیقه یک موبایل مدل بالا را دستش بگیرد. زهرای 7 ساله از اینکه چند نفر از جوانان به او گفته بودند ما از حالا باهم رفیق هستیم در پوست خود نمی گنجید و ساده دلانه می گفت: “شما با کلاس ترین دوستانی هستید که من تا حالا داشته ام. بابای من هم اینقدر دوستان با کلاسی ندارد.”

ساعت به ده شب نزدیک می شد و خیریه تفریح گونه جوانان در کف خیابان ولی عصر ادامه داشت. هنوز خیابان شلوغ بود و ترافیک سرسام آمر تهران پایدار. نیم ساعت تا موعد اتمام برنامه مانده بود که یکی گفت: “بچه ها سریع پراکنده شوید که نیروی انتظامی آمد.” یکی دو دقیقه بعد دیگر خبری از جنب و جوش آن 150 جوان در چهارراه پارک وی نبود. هر کسی به طرفی رفته بود. حضور یکباره چند ماشین نیروی انتظامی جوانا را متقاعد کرده بود که تا همینجا بس است. یک دانشجوی بیست ساله می گفت: “نباید حساسیت ایجاد شود تا بتوانیم دفعات بعد هم این حرکت را تکرار کنیم.” هیچ کدام از این جوانان تا دو ساعت قبل بیش از دو سه نفر از این جمع را نمی شناختند. اما ساعت ده شب انگار سال ها بود که با هم دوست هستند. در کوچه های اطراف چهارراه، چند جمع 6-7 نفری به دور از چشم پلیس تشکیل شده و بحث هنوز درباره این حرکت داغ بود. مشخص شد که در همان یک ساعت و نیم کلی شماره تلفن بین این جوانان رد و بدل شده و به مدد همین تلفن ها دوباره جمع ساعت 10 و نیم، کمی آن طرف تر از چهارراه شکل گرفت تا پول جمع شده را به مسوول این برنامه تحویل دهند. چند ساعت بعد در همان صفحه دعوتنامه فیس بوک مژده داده شد که حاصل کار شما جمع کردن 500 هزار تومان پول بود که به حساب “کودکان کار” واریز می شود. این البته علاوه بر مبلغی بود که جوانان به کودکان سر چهارراه داده بودند.

 

حمایت نمی شویم اما ادامه می دهیم

جمع که پراکنده شد بهترین فرصت بود تا با جوان بیست و دو ساله ای که بانی و مبتکر این کار بود کمی گپ بزنیم. دوستانش او را “جِی جِی” صدا می زدند. خودش می گفت: “اینکار بدون هماهنگی با هیچ نهاد دولتی و غیر دولتی یا فعالین حقوق کودک انجام شده است.” او توضیح می داد: “سر همین قضیه دوبار زنگ زدم به برخی انجمن ها و نهادهای غیر دولتی حامی کودکان کار که نماینده بفرستند، ولی کسی قبول نکرد. چون مجوز نداشتیم. اکثر این موسسه ها هم مشکل دارند برای این جور فعالیت ها. مثلا موسسه مهر مادران می خواست در این حرکت شرکت کند. ولی بعد از اینکه در نمایشگاه کتاب امسال اعلام کردند که قصد برپایی یک جشن عمومی را دارند، مجوز آنها را برای شش ما باطل کرده اند. این موسسه ها لابی دارند، اسپانسر دارند، می توانند رایزنی کنند،  ولی دولت اجازه نمی دهد هر کاری انجام دهند.”

وقتی از او می پرسم چه شد که این فکر به سرش زد، جواب می دهد: “من سعی می کنم بی تفاوت نباشم و پیرامون خودم توجه کنم. حالا چه این محیط پیرامون من یک کودک کار باشد یا یک ساختمان و نقاشی زیبا. با خودم فکر کردم که فیس بوک و شبکه های اجتماعی به جای کارهای سطحی توانایی های دیگری هم دارد. از طرفی هم وقتی موسسات حامی کودکان کار می خواهند حرکتی کنند، آن را خیلی خشک و بی روح انجام می دهند. اینجوری استقبال نمی شود. خیلی ها به من می گفتند خوب اگر می خواهی حمایت کنی چرا در دعوتنامه ات روی قسمت تفریحی مساله تاکید کرده ای؟ من هم در جواب می گویم این چه اشکالی دارد که همدردی ما با یک سری آدم نیازمند همراه با تفریح و خوشی باشد؟ مگر کنسرت های خیریه، بازارچه های غذا و خیلی حرکت های دیگر که برای امور خیریه انجام می شوند در دل خود تفریح ندارند؟ مردم با این شیوه بیشتر جذب می شوند. مگر باید برای حمایت از کودکان کار نشست و گریه کرد؟ ما یک حرکتی کردیم که هم منفعت عمومی داشت. هم تعدادی جوان در کنار چند کودک کار لحظات شادی را بوجود آوردند. وجه تفریحی قضیه می تواند دل های ما را به هم نزدیک کند.”

او هم البته مثل همه جوانانی که در این حرکت شرکت داشتند چندان از برخورد مردم راضی نبود و با کلی دست و دل بازی از ده نمره، نمره 4 را به مردم داد. او می گفت: “برخورد خیلی بد بود. مخصوصا مردم پولدارتر برخورد نامناسب تری داشتند. اگر هم کمکی می کردند معمولا رفتارشان جالب نبود. ما قبل از آنکه پول آنها را لازم داشته باشیم نگاهشان را می خواهیم. همدلی آنها را لازم داریم. احساسشان برایمان مهم است. اما اکثرا فقط به شکل یک حرکت مادی به این قضیه نگاه می کردند. مهم نیست البته. باید مردم را حساس و کنجکاو کرد. این کارها چون تا حالا نشده  اولش سخت است. ولی اگر تکرار و حمایت شود، جا می افتد.”

وقتی عاقبت جریانی چون آب بازی یا خز بازی را به او یادآور شدم، گفت: “فکر کردن به احتمال برخورد امنیتی ترس دارد، ولی ترس من از خانواده ام است. اگر مرا بگیرند برای خودم مهم نیست. وقتی اینهمه آدم مهم و با سواد الان در زندانند من نباید فکر این چیزها را بکنم. ولی خب، از به دردسر افتادن خانواده ام هراس دارم. من نه سیاسی هستم و نه به جایی وصلم. در همین حرکت ظرف یک ساعت پلیس آمد گفت یا جمع اش کنید یا به زور جمع اش می کنیم. نمی دانم این ترس ها باید تا کی ادامه داشته باشد. دولت از حرکت ها و شادی مردم می ترسد و مردم از برخورد دولت. توی همین جریان آب بازی واقعا مسخره شدیم. به نظرم وقتی گاردین دولت ایران را مسخره کرد، ما هم مسخره شدیم. دنیا می گوید آخر اینها چه مردمی هستند که اینجور دولتی دارند. الان من واقعا می ترسم که بروم و درخواست مجوز بدهم. چون احتمال دارد که حتی به خاطر همان ایده برایم دردسر درست کنند.”

حدود ساعت 11 شب چهارراه پارک وی را ترک می کنیم. از فردا دوباره همان 12- 10 کودک به اینجا می آیند و کار خود را از سر می گیرند. بی آنکه کسی برایشان گیتار بزند و به جایشان شیشه ماشین ها را پاک کند. بی آنکه فکر کنند دارند بازی می کنند. این فقط یک چهارراه از صدها چهارراهی است که به محل کار کودکان ایرانی تبدیل شده است. چهارراه ها هم البته فقط یکی از چند ده مرکز اصلی کار کودکان هستند. هماکنون 600 هزارکودک در ایران به صورت رسمی چنین روزگاری را سپری می کنند. البته این آمار در حالی منتشر می‌شود که بی‌شک هزاران کودک نیز به صورت غیررسمی در کشور به فعالیت اقتصادی می‌پردازند. از یک سو طبق آمارهای رسمی سه میلیون و 500 کودک ایرانی خارج ازچرخه تحصیل قرار دارند و از سوی دیگر تلاش 150 جوان برای جلب توجه عمومی به این مساله حتی دو ساعت هم تحمل نمی شود.