حل‌شدن

نویسنده

» اولیس

دانیل کلمان

ترجمه‌ی امیرحسین اکبری شالچی

 

 

داستان خارجی در اولیس منتشر می‌شود

 

بعد از مدرسه، شغل‌های زیادی را امتحان کرد، اما هیچ‌کدام از آن‌ها با او جور در نمی‌آمد. مدت زیادی در دفتری، کارهای کوچکی انجام می‌داد، مرتب کردن کاغذها، چسباندن تمبرها، مهر زدن؛ اما چه کسی از همچین کارهایی خوشش می‌آید؟ بعد به یک مکانیکی رفت، اول همه‌چیز خوب پیش رفت، اما بعد فهمید، خم شدن روی کاپوت ماشین‌ها، کاری که همکارانش می‌کنند، حتا با گذشت زمان هم برایش ممکن نخواهد بود. برای همین بود که زود دست از آن کار هم کشید و دنبال کار دیگری گشت.

در آن زمان، تقریبا اهل دین و دینداری بود. شاید به‌خاطر همین بود که تعلق واقعی به هیچ کاری نداشت. تقریبا همیشه به کلیسا می‌رفت، یک بار هم اعترافات آگوستینوس قدیس را خوانده بود. آن را به آخر نرسانده بود، اما لحن شگفت جمله‌ها که طنینی خاص می‌انداخت، جوری که انگار دارد آن را در میان کلیسایی بزرگ می‌خواند، خیلی تحت تاثیرش قرار داد. در هیئت هم همکاری می‌کرد، در کار سازماندهی غذاها، آماده‌سازی قاشق‌چنگال و این جور چیزها، و چون خیلی‌‌ها از این کارها نمی‌کردند، به چشم مردهای هیئت آمد. یکی از آن‌ها فرصتی شغلی را به او پیشنهاد کرد.

کمابیش جالب به نظر می‌آمد: کار آن مرد، سازماندهی کنگره‌ها بود، یعنی باید برای کسی که می‌خواهد برنامه‌ای را برگزار کند، سالن و اتاق در هتل به تعداد لازم می‌گرفت، میکروفن‌ها و بلندگوها را آماده می‌کرد، مداد و کاغذ می‌فروخت و هر چیزی را که کسی به آن‌ها فکر نمی‌کرد، آماده می‌کرد. برگزارکنندگان همایش‌ها معمولا می‌خواستند همه‌ی سخنرانی‌ها و بحث‌ها روی نوار ضبط شود تا به‌عنوان یادبود بر جای بماند، با کسی چه می‌داند برای چه. برای این‌که این کار با اطمینان انجام گیرد، مسئولان برگزاری همایش، باید هدفون روی سر می‌گذاشتند و بالای دستگاه ضبط می‌نشستند و کنترل می‌کردند که ضبط بدون هیچ‌گونه خللی انجام بگیرد؛ اگر میکروفونی از کار می‌افتاد، باید زنگ را به صدا درمی‌آوردند و اگر کسی آهسته صحبت می‌کرد، باید صدای بلندگویش را زیاد می‌کردند.

این کاری بود که او باید حالا می‌کرد. کار سختی بود، باید همیشه درست گوش می‌کرد و حواس‌اش به چراغ‌هایی باشد که روشن می‌شد، همه‌ی بلندگوها را نگاه می‌کرد و دقت می‌کرد که آیا عقربه‌هایشان درست کار می‌کند یا نه، و چشم از هیچ‌کدام این‌ها برنمی‌داشت. هیچ اجازه نداشت جایی برود، مطالعه یا هر کاری که به شکلی حواس‌اش را پرت می‌کرد، برایش ممنوع بود، اما او هم می‌توانست خودش را متمرکز کند، درآمدش هم خیلی خوب بود. این‌طور شد که هر روز، در یک سالن سخنرانی پشت میزی می‌نشست که دستگاه‌های ضبط صدا رویش بود، پشت، چسبیده به دیوار، و گوش می‌کرد و گوش می‌کرد. پشت کله‌های آخرین ردیف حضار را می‌دید، موهای بیش‌تری‌ها سفید شده بود، پشت کله‌ها چنان نخ‌نما شده بود که انگار با لبه‌ی مبلی که رویش نشسته بودند، چندان فرقی نداشت. کسانی که جلو می‌ایستادند و حرف می‌زدند، کمابیش همه پیر بودند و صدایشان کم و زیاد می‌شد، او باید صدای بلندگویشان را کم و زیاد می‌کرد.

معلوم است که چندان چیزی از سخنرانی‌ها سرش نمی‌شد، همیشه صحبت از پزشکی و پدیده‌های فنی پیچیده بود. اما همیشه گوش می‌کرد. با توجه و آماده برای هر اتفاقی.

کم‌کم فهمید بهتر است که کوششی برای فهم آن‌چه می‌شنود، نکند. انگار خوار شده بود و احساس نامطبوعی به دلش افتاده بود، انگار همه‌ی محیط را چیزی بی‌شکل فرا گرفته بود. سعی کرد، هر آن‌چه را که هر روز گفته می‌‌شود، از یک گوش در و از دیگری دروازه کند و در برابر همه‌ی آن‌ها بی‌تفاوت بماند. و توانست این کار را بکند.

دست‌کم اولش. سخنرانی‌هایی می‌شنید که بسیار به هم شبیه بودند. می‌دید که از نظر محتوا، چندان با هم هماهنگ نیستند. هرگز. هر وقت کسی از کشفی حرف می‌زد، یکی دیگر، پشت سرش می‌آمد و آن را بیهوده می‌دانست. بعد از او هم، باز یکی دیگر می‌آمد و می‌گفت، بیهوده شمردن آن کشف، کار غلطی است، باز یکی دیگر پشت تریبون می‌رفت و همین‌طور صحبت‌ها ادامه پیدا می‌کرد، فرقی هم نمی‌کرد که موضوع دندان‌پزشکی است یا استراتژی تبلیغاتی. یک روز، همایش فلسفه بود، شنید که می‌گویند، بسیار قبل از این‌ها، کسی بوده که گفته آدم می‌تواند در همه‌چیز شک کند، جز در وجود داشتن خودش؛ پس تنها یک امر بدیهی وجود دارد و همان یکی. اما همه درست به همین اندیشه حمله کردند و گفتند که او هم به هیچ شناختی دست پیدا نکرده است. پس این هم نشد.

یک سنگ می‌تواند هزاران سال در یک جا بماند، آب از روی آن بگذرد و باز هم همان سنگ بماند. اما زمان خودش مگر چه‌قدر است؟ یک وقتی آن هم ته می‌کشد. داستان فضای بی‌نهایت را شنید، بی‌نهایتی که به‌هرروی نمی‌تواند بی‌نهایت باشد، آن هم در دنیای رازآمیز اعداد و فعل و انفعالات شیمیایی، محدودیتی خواهد داشت. نوار مغناطیسی جلویش بود و همه‌ی این‌ها را ضبط می‌کرد، حرف‌هایی که هرگز کسی نخواهد شنید. سال‌ها این‌چنین گذشت.

یک روز، یکشنبه صبح، برای پیاده‌روی به پارک رفت. بهار بود، سروصدای ماشین‌ها با چهچه‌ی پرنده‌ها و جیغ‌وداد بچه‌ها در قسمت خاک‌بازی، قاطی شده بود. برگ‌های سفید درخت‌ها می‌درخشیدند؛ باد ضعیفی می‌وزید. ناگهان ایستاد و روی نیمکت نشست، خیلی متعجب بود. مدتی نه چندان کم، همان‌جا نشست و وقتی بلند شد، دید که دیگر هیچ اعتقادی در کله‌اش نیست. به خانه رفت، گیج بود و لبخند کج‌وکوله‌ای بر لب داشت. بعد، زد زیر گریه.

دیگر چندان اتفاقی نیفتاد. همیشه مطمئن بود که یک وقتی زن خواهد گرفت. اما بعد فکر کرد که دارد دیر می‌شود. دیگر چندان میان مردم نمی‌رفت، دوستان قدیمی‌اش حس می‌کردند که او یک جورهایی عجیب و ‌غریب شده، دوست تازه‌ای هم پیدا نکرد. قبلا به آینده‌اش که نگاه می‌کرد، همیشه زنی را می‌دید، کمی نامشخص، و چند بچه را هم. اما آن زن، هرگز سروکله‌اش پیدا نشده بود. الان دیگر باید دست‌به‌کار می‌شد. اما چطور؟ توانایی‌اش برای انجام چنین کاری با گذشتِ زمان، از میان رفته بود. بعد، تعجب کرد که چنین فکری به ذهن‌اش راه پیدا کرده، اصلا شاید چنین زنی هرگز وجود نداشته، فکری که او را هیچ نرنجاند. و بعد، طولی نکشید که واقعا دیر شد.

و اما هم‌چنان، باز سخنرانی‌ها را ضبط می‌کرد. آشفتگی خاصی او را به بازی گرفته بود، نامطبوع نبود، ایستاده بود و حس می‌کرد دارد فرو می‌رود. شکی نبود، یک جور بی‌اعتقادی گسترده بود که مرزی با خلاء نداشت. هیچ چیز درست نبود، هیچ چیز اعتباری نهایی نداشت، هیچ‌چیز بهتر یا بدتر از چیز دیگر نبود. هر روز می‌شنید که کسانی نظر خود را می‌گفتند و دیگران با او مخالفت می‌کردند، و می‌دید که این حرف‌ها تمامی ندارد. اگر دو نفر پیدا می‌شدند و با هم هم‌نظر می‌شدند، یکی دیگر می‌آمد و هم‌نظری آن‌ها را به‌هم می‌زد. قبل از هر چیز، خودبه‌خود و ناخواسته، اطلاعات خوبی کسب کرده بود. اما چیزی از آن‌ها درنیامده بود.

و دنیای اطراف‌اش، هر چیزی کهطبیعی و مربوط به زندگی روزمره بود، چیزهایی که همیشه با آن‌ها سروکار داشت، با آن‌ها برخورد می‌کرد، رویشان می‌نشست، به آن‌ها دست می‌زد یا می‌بوییدشان، آرام‌آرام تغییر پیدا کردند. آپارتمان‌اش، تخت و میزش، تلویزیون، ردیف دراز مبل‌ها در تالارهای سخنرانی، آسفالت سیاه خیابان، آسمان آن بالا و درخت‌ها و خانه‌ها، همه هویت خود را از دست دادند، رنگ‌ها مات شدند، دیگر برقی نمی‌زدند. مهی نازک که چندان دیده نمی‌شد، خودش را روی همه‌چیز انداخته بود، مه صبح‌گاهی روزی از ماه نوامبر.

مردی که روزی او را استخدام کرده بود، خیلی قبل‌تر از آن، مرده بود. پسرش کارها را به دست گرفته بود، چندان فرقی با پدرش نداشت، هیچ تغییر مهمی اتفاق نیفتاده بود. کارش را می‌کرد و ظاهرا تا ابد هم سر این کار می‌ماند. صبح‌ها سر کار حاضر می‌شد، دستگاه‌ها را روشن می‌کرد، هدفون را روی سرش می‌گذاشت و گوش‌اش را تیز می‌کرد. اگر کسی چیزی می‌پرسید، جواب کوتاهی می‌داد، بعضی وقت‌ها هم اصلاجوابی نمی‌داد.

هر وقت بیکار می‌‌شد، به مرکز شهر می‌رفت و به مردم نگاه می‌کرد. آن‌ها از کنارش می‌گذشتند؛ گاهی به نظرش ‌می‌‌رسید که آن‌ها بهسرعت حل می‌شوند یا آرام‌آرام به او پشت می‌کنند و ناپدید می‌شوند. این‌طور شد که علاقه‌ای که به این کار داشت را هم از دست داد.

دیگر دیر می‌آمد. نه به‌خاطر تنبلی، به‌خاطر این‌که ارتباط زمان در حال گذر را با عقربه‌ی ساعت مچی‌اش حس نمی‌کرد. اول سعی کردند با او کنار بیایند و این کارهایش را تحمل کنند («…همکاری چنین قدیمی را نمی‌توان به این سادگی‌ها…»)، اما باز هم دیر می‌آمد، هم هر روز دیر می‌آمد، هم هر روز دیرتر از روز قبل می‌آمد. از همه بدتر هم این بود که نمی‌توانست توضیحی در این‌باره بدهد یا بهانه‌ای جور کند، انگار اصلا نمی‌فهمید که باید به آن‌‌‌‌‌‌‌جا برود. مسئله خودبه‌خود حل شد. روزی رسید که دیگر سر کار نرفت. برگه‌ی اخراج‌اش، با تعیین چند روز فرصت قانونی، و متن بسیار مودبانه‌ی رییس، از طریق پست درِ خانه‌اش آمد.

هرگز آن را نخواند. دیگر هیچ نامه‌ای را باز نمی‌کرد. دم پنجره می‌نشست و به آسمان خیره می‌شد. پرنده‌ها پروازکنان می‌گذشتند، رنگ‌شان با فصل سال تغییر می‌کرد. آسمان، به صورتی غیر عادی سیاه شده بود. ابرها برایش روی آسمان طرح می‌زدند، صبح‌ها، قرمز و شعله‌مانند، شب‌ها عبوس و گرفته. زمستان‌ها برف می‌آمد؛ گلوله‌هایی بی‌شمار، بی‌صدا و آهسته، وحشت‌ناک سفید. بعضی وقت‌ها که خیلی کم پیش می‌آمد، روشن و آبی می‌شدند. اگر ابر نبود، نور زیاد بود، پرنده‌ها انگار مهربان می‌شدند. آن روز همه‌چیز روبه‌راه بود.

ناگهان، شادی و سرخوشیخاصی همه‌ی وجودش را فرا گرفت. احساس کرد، همه دورش را گرفته‌اند، چیزی هست که می‌خواهد به همه‌شان بگوید. اما این احساس، گذشت. بلند شد و به خرید رفت.

بله، خرید، هنوز هم می‌شد خرید کرد. چیزی در وجودش، او را مدام به سمت مغازه‌ی مواد غذایی می‌کشید. کم خرید می‌کرد و همیشه همان چیزها را. همه‌ی پول‌هایش را چند ماه پیش از بانک برداشته بود، حالا در آپارتمان‌اش، ستون کوتاهی از اسکناس داشت که مدام کوتاه و کوتاه‌تر می‌شد.

و روزی رسید که دیگر ستونی در کار نبود. شانه‌اش را بالا انداخت و بدون پول خرید کرد. زنی که صاحب مغازه بود، مدتی زیاد، نسبتا زیاد، به او نسیه داد. بعدش، دیگر هیچ.

زنی از طرف اداره‌ی کمک‌های اجتماعی پیش او آمد، صاحب مغازه او را فرستاده بود، به فکرش بود. اجازه داد زن، داخل آپارتمان بیاید، اما با او هیچ حرفی نزد. از آن وقت، هر روز کسی می‌آمد و برایش غذا می‌آورد. یک بار یک روانکاو آمد؛ به او هم هیچ جوابی نداد. نظری در باره‌اش داده شد و دو مرد مودب آمدند و او را بردند.

ساختمان، سرد بود، سفید و بوی پاکیزگی شیمیایی از آن بلندمی‌شد. گاهی، کسی جیغ می‌کشید. مهتاب، شب‌ها از میان میله‌های پنجره، با خط‌هایی تیره روی روتختی‌اش می‌افتاد. با سه نفر دیگر، در یک اتاق زندگی می‌کرد. آن‌ها معمولا آرام بودند و حرکتی نمی‌کردند، در چشم‌هایشان تصویر روحی دیده می‌شد که کمرش خمیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌بود. آنها بعضی وقت‌ها می‌خواستند با هم حرف بزنند، اما نمی‌توانستند؛ انگار به دو زبان مختلف صحبت می‌کردند. پرستاری، ظهرها قرص می‌آورد. درختی بیرون بود و در آفتاب برق می‌زد، همیشه باران می‌آمد، هواپیماها روی صورت آسمان خط می‌کشیدند، اما او از هیچ‌کدام از این‌ها خبر نداشت. دیگر سمت پنجره نمی‌رفت، به سقف بالای سرش خیره می‌شد. سطحی سفید که ترک‌های درازی رویش افتاده بود. شب‌ها پیش از آنکه چراغ‌ها را روشن کنند، سقف، خاکستری می‌شد. صبح‌ها زرد می‌زد.

روزی رییس سابق به دیدارش آمد. او واکنشی نشان نداد، به نظر نمی‌آمد که او را بشناسد، معلوم نبود اصلا او را می‌بیند یا نه.

کسی روی صندلی کارش ننشست؛ در این میان، ماشینی به کار برده شد که کار آدمی‌زاد را به خوبی خودش انجام می‌داد. باز چند سالی در همان ساختمان ماند، بعد، ناگهان چراغ زندگی‌اش خاموش شد. جسدش، آرامش خاصی داشت، صورتش انگار اصلا دست نخورده بود، انگار او هیچ وقت در این دنیا نبوده است. تختش را هم یکی دیگر برداشت.