دستیابی به جهان باز اندیشه

طاهره بارئی
طاهره بارئی

» آینه درآینه/ حرف های شهین سراج

شهین سراج، ایران‌شناس و پژوهشگر در رشته ادبیات فارسی، سردبیر سایت بهار و مدیر انجمن بهار است.   حیطه تحقیقات او پژوهش بر آثار ملک الشعراء بهار است و پژوهش هایی نیز در ادبیات کلاسیک ایران و به ویژه شاهنامه داشته است. با او درباره سیاست ورزی و فلسفیدن در تاریخ اندیشه ایرانی و تاثیر فلسفه در شعر ایران گفت و گو کردیم. به عقیده این پژوهشگر ساکن پاریس “ در تاریخ اندیشه در ایران، همواره سیاست، با فلسفه آمیختگی داشته یا نوعی زیربنای فکری را بر می ساخته… بنابراین سیاست نمی تواند مانعی برای رشد فلسفه باشد. اما در دوره هائی می توان گفت بخاطر نیاز جامعه رویکرد به فلسفه ی سیاسی افزونتر شده است. “

 

چرا جریان تفکر ایرانی که زمانی در فلسفه بسیار نیرومند بود، با یافتن ابزار جدید علمی، بجای پردازش خود، از سیاست سر در آورد؟ آیا می توان سوال را وارونه کرده، پرسید، چون قلمرو تفکر و حساسیت به سیاست منتقل شد، ازین رو فلسفه عقب افتاد؟

با این قاطعیت نمی توان در این باره داوری کرد. سیاست وفلسفه دومقوله با دو طبیعت مختلف هستند که درعین حال می توانند رابطه ای تنگاتنگ با هم داشته باشند. به این شرط که بپذیریم که درزمینه ی فلسفه ما می توانیم از فلسفه ی سیاسی یا بهتراست گفته شود اندیشه ی سیاسی صحبت کنیم. در تاریخ اندیشه در ایران، همواره سیاست، می توان گفت به بیانی با فلسفه  آمیختگی داشته یا نوعی زیربنای فکری را بر می ساخته. در شکلهای نخستین آن در اندیشه ی ایرانی شهریاری آرمانی، نوعی اندیشه یا فلسفه ی سیاسی را درخود داشته است. اگر در شاهنامه دقت کنیم می بینیم که هر پادشاهی درآغاز پادشاهی خویش خطبه یا پیش درآمدی هنگام تاجگزاری بیان می کند که درآن برداشت خود را از شهریاری سیاست، دادگری، شیوه ی برخورد با شهروندان، و دیگر مسائلی که به نوعی با کشورداری پیوند می خورد بیان می داشته اند. در مجالس هفتگانه ونشستهای بزرگمهر با انوشیروان پرسش ها به دور فلسفه ی به زیستی وهستی شناسی انسان دور می زند وبخش مهمی از پرسش و پاسخ ها درباره ی فلسفه ی سیاسی وکشورداری ست. دردرازنای تاریخ اندیشه در ایران نیز همواره فلسفه ی سیاسی نقش مهمی داشته ازاین تبار میتوان به کتاب مدینه ی فاضله ی فارابی وخواجه نظام الملک و بسیاری دیگر اشاره کرد… بنابراین سیاست نمی تواند مانعی برای رشد فلسفه باشد. اما در دوره هائی می توان گفت بخاطر نیاز جامعه رویکرد به فلسفه ی سیاسی افزونتر شده است.

 

اگر درست متوجه شده باشم می خواهید بگوئید اندیشیدن به سیاست و ارائه آن، با اندیشیدن به فلسفه می توانند همزمان اتفاق بیفتند. اما اگر تفکر سیاسی، تفکر فلسفی را کنار بنهد، چه پیش می آید. مقصودم از فلسفه در اینجا تفکری ست که به سوالهائی در مورد وجود، جایگاه و معنی انسان در هستی می پردازد.

انسان یک حیوان اجتماعی ست. هرگز هستی انسان ازجامعه جدا نیست. آن موجود آرمانی، وحشی خوشبخت دور از قراردادهای اجتماعی که درمخیله ی کسانی مانند روسو شکل گرفته بود تنها بر روی صفحه ی کاغذ و در ادبیات ممکن است. هستی انسان یعنی هستی جامعه و جامعه یعنی علم مدنیت وسیاست. از هنگامی که انسان چشم باز می کند خودرا به نوعی در جامعه، ابتدا خانواده سپس در مقیاسی بزرگتر روستا، شهر یا کشور می بیند. همه ی قراردادهای اجتماعی ازدین، اخلاق و شیوه ی شهروندی….. در ساخت روان و هستی انسان تأثیر میگذارد. جهان بینی و هستی شناسی انسان تا حد زیادی برآیندی ازاین داده هاست. پس هرگز نمیتوان هستی شناسی انسان را ازهستی شناسی سیاسی و مدنی جدا کرد.

 

آیا می توانیم بگوئیم که این تفکر فلسفی در اشعار کسانی چون ملک الشعرا، فرخی، عارف قزوینی…. بازگوئی شده، علیرغم رومایۀ سیاسی درونمایۀ فلسفی آن ادامه گذشته است؟ سوال را از زاویه دیگر هم مطرح می کنم. آیا می توان فکر کرد تحت فشار و نیروی سیاسی موجود، فلاسفه گمنامی هم اگر بودند، کارشان به حاشیه رانده شده، مطرح نشده اند؟ به عبارت دیگر، تفکر فلسفی در کنار تفکر سیاسی به حیات خود ادامه داده بی آنکه مطرح شود؟

مسئله ی نشست فلسفه در شعر از آن گره های عمده ی تاریخ اندیشه در جهان ایرانیست. شعر اصلش از خیال است وجنسش از استعاره و صناعات لفظی. درحالی که فلسفه با منطق سروکاردارد و یک دستگاه فلسفی محکم معمولا تابعی از خویشتن است. وقتی شاعری شعری می گوید، بر فرض این که شعر او را شعری فلسفی بدانیم، بر ما روشن نیست که درهنگام سرودن به آوردن اندیشه ی فلسفی بیشتر فکر می کرده یا به لفظ زیبا و بافت کلامی خویش. فردوسی البته از این پرسش برکنار است. ازاین رو که این شاعر متنی را که زیر دست داشته است به نظم درآورده و کمتر چیزی از خود گفته است. جز در پایان داستانها که تراوشی از شیوه ی فکری خود میآورد بقیه آنچه در شاهنامه آمده بر اساس میراث فرهنگی باستان است. چنان که اگر همان اندرزهای بزرگمهر را با متن پهلوی آن روبرو کنیم میبینم که تقریبا عین به عین با شاهنامه همخوانی دارد. اما آیا دیگر سرایندگان ما صاحب اندیشه یا فلسفه ای مستقل بوده اند یا صاحب سبکی فلسفی بوده اند؟ ودراین میان آیا فلسفه ی سیاسی نیز بیان داشته اند؟ برای نمونه میتوان پرسید فلسفه ی مولانا چه بوده براساس کدام دستگاه یا مشرب فلسفی اندیشه ی او شکل گرفته؟آیا اورا میتوان یک مسلمان معتقد دانست یا کسی که بندهارا پاره کرده و به هیچ مشرب و مکتبی تعلق نداشته است؟ نقش تفکر متافیزیک دراندیشه ی مولانا چیست؟ اصلا درکدامیک از سواحل اقیانوس گسترده ی شعر او میتوان به شکار اندیشه ی او نشست؟ تصور نمی کنم با وجود ادبیات پربرگی که به دور این شاعر آفریده شده کسی به این پرسش پاسخی قاطعانه داده باشد. چرا ؟ شاید بدین دلیل عمده که او خویشتن را درجهان الهامی شعر بیان کرده است.

درمورد سرایندگانی همچون فرخی یزدی، عارف و بهار که نام بردید درهمین جا یک پرانتز عمده باز میکنم: هرگز نمیتوان بهار را در ردیف فرخی یزدی، عارف وعشقی ودیگر سرایندگا ن همعصر او قرار داد. این اشتباهی ست که اغلب تاریخ ادبیات نویسان نیز مرتکب میشوند. هرچند بهار به نوعی نکات مشترکی با همعصران خود دارد از قبیل پرداختن به ستایش آزادی، قانون ومشروطه ومقوله هائی از این دست اما چه به لحاظ درون مایه و چه ازنقطه نظر شیوه ی پرداخت بسی با آن دیگران تفاوت دارد. بهار یک ایرانشناس بزرگ بود که اندیشه ها و سروده ها و دیگرآثارش به دور این شناخت افریده شده اند. زیربنای سروده های او یک فرهنگ متعالی از ایران و ایرانیت است. به همین دلیل هرچند او تا حد زیادی فرزند زمانه ی خود است و شعرش بازتاب دهنده ی مسائل سیاسی و اجتماعی ست اما از نظر اندیشه و شیوه ی بینش سایه ی اندیشه های ایرانی را می توان درآثار او یافت.

 

پس در کار های بهار، ردپای اندیشه سیاسی بنظر شما همپای یک اندیشه منسجم فلسفی مشهود است؟

بهار یک باورمند  به دمکراسی وآزادی و برپائی مجلس ملی بود. اما بحث بر سر این بود که چگونه میتوان این بنیادها را در کشوری که اکثر مردم آن بیسواد هستند، احزاب و دستجات سیاسی درآن شکل نگرفته، مذهب و فاناتیسم افکار مردم را می خورد، زنان آزاد نیستند واز سوی دیگر  کشور دستخوش انقلابات و انشعابات است و نفوذ استعماری روس و انگلیس هم ضایعات خودرا دارند، درچنین فضائی چگونه می شود دمکراسی را بوجودآورد؟ این زمینه سازی را بدین آوردم تا به این نتیجه برسم که اندیشه ی فلسفی در اینگونه شرایط نمیتوانست رشدی بکند. میهن پرستان ایرانی ازجمله بهار همه هم و غمشان نخست نجات ایران و استقلال سیاسی ایران بود. خطر از هرسو این ملک کهنسال را تهدید میکرد. آنها حتی نمی توانستند مانند فیلسوفان قرن هجده فرانسه روشنگر باشند. در همان اوان مشروطیت رسائل و مقالات فراوانی از برای فهمانیدن فلسفه آزادی و مشروطه نوشته شد اما پس ازبرقراری حکومت رضاشاه بساط تفکر واندیشه برچیده شده. در کتاب تاریخ بیداری ایرانیان نوشته ناظم الاسلام کرمانی ما به شرح نشستها و ردوبدلهای فکری بر می خوریم که شگفت انگیز است. نشان از تشنگی جامعه ی ایران را می دهد برای درک و فهم علل عقب ماندگی و دستیابی به عناصری که می توانست کشور را به پیشرفت برساند. اگر سیر اندیشه آزادانه پیشرفت مینمود چه بسا اندیشه ی سیاسی وخودشناسی ملی میتوانست راهی برای رشد فکری ما ایجاد کند.

 

ما نمونه هائی مثل دکتر کاظم زاده ایرانشهر را هم داشته ایم که پس از دلسردی از سیاست، جریان اندیشه را بطرف فلسفه برگردانده و تالیفاتی نیز در این زمینه داشته اند. چه میزان از تفکر فلسفی ایشان را میتوانیم برگرفته از تفکر فلسفی زمان و چه مقدار را فردی و مخصوص دکتر ایرانشهر بدانیم. میخواهم تفاوتی قائل باشیم بین فلسفه شناسی و کسی که به این فلسفه چیزی می افزاید یا چیزی را تغییر میدهد و پیشنهاد تازه ای دارد.

تا انجا که من با آثار کاظم زاده ی ایرانشهر آشنائی دارم میتوانم بگویم او یک فیلسوف درمعنای متعارف و معمول کلمه نبوده است. اورا بیشتر می توان یک اندیشمند یک میهن پرست و یک ملی گرا دانست که برای پیشرفت ایران ونجات میهن از عقب ماندگی به هر راهی متوسل می شد. او وهمدورانهای او مانند تقی زاده، پورداود جمال زاده…. وبسیاری دیگر که زمانی در برلین توقف داشتند و مجله ی کاوه را چاپ می کردند به یک نوع مرام ناسیونالیم تجدد خواه معتقد بودند وتجدد پایه ی اصلی مرامشان بود. آنها در مرحله گذار از سنت به تجدد در پی اندیشه و مرامی بودند که ضمن نگاهبانی از ارزشهای ملی بتواند ایران را به سوی تجدد ومدرنیته بکشاند. در این راستا دچار نوسان و دگرگونی هم شدند. از یک بینش آزادیخواهانه ودمکراتیک واعتقاد به مجلس ملی به سوی تجدد آمرانه وحکومت مقتدر مرکزی گرایش پیدا کردند. در اواخر عمر ایرانشهر البته به یک نوع فلسفه یا اندیشه ی وحدت دانش وصنعت وفرهنگ وچیزی در این حد اعتقاد پیدا کرده بود که او را بیشتر به یک آرمانگرا نزدیک میساخت تا یک فیلسوف با افکارمرتب فلسفی.

 

شاید برایتان جالب باشد بدانید که در گفتگو های دیگری که داشته ام برخی از اندیشمندان ما ایرانشهر را جز با عنوان فیلسوف نمی پذیرفتند و حتی حاضر نبودند او را یک روشنفکر به معنای مصطلح آن به حساب بیآورند.

خب اگر چنین است از این دوستان بپرسید کاظم زاده ایرانشهر چه دستگاه فلسفی را پایه گذاشته؟ شاید من ازآن بیخبر باشم.

 

آیا نقب زدن به تفکر سیاسی، برای جریان اندیشیدن، در درون فرهنگ و زبان ما مفید واقع شده؟ آیا به انسانهای متفکر تری تبدیل شده ایم یا به زعم برخی، حسابگر تر و سطحی تر شده ایم؟

من اعتقاد ندارم که ما به تفکر سیاسی دست یافته باشیم. جامعه ی ایرانی واندیشمندان ایرانی هنوز درمرحله ی گذار هستند. میان تقلید، رجعت به تفکر سنتی، وپاره ای من درآوردیهای بی ارزش و بی پایه دست وپا می زنیم.

 

در مورد نظر آن دسته چه فکر می کنید که برای بی علاقگی به تفکر فلسفی تاریخچه ای قائلند که به بسیار دورتر از دو قرن اخیر برمی گردد. دسته ای از متفکرین متافیزیک ما حتی گفته اند  که دانش و شناخت، حال است و قال نیست. بدین معنی که یک نوع از بودن است و ربطی به زبان و کلام و گفتگو ندارد. گو اینکه بنظر من، در همین جملۀ معروفشان تناقضی نهفته، چرا که تا بگو ئیم حال است و قال نیست، در قال هستیم و تمسک به زبان جسته و داخل کلامیم. اما این تمایل به “حال” به “حال کردن” و “رفتن توی حال” که وارد زبان هم شده، و اجتناب یا نازل و بیهوده شمردن تفکر، برای کسب دانش جهان شناختی، باید یا ریشه هائی در فلسفۀ موجود در زبان ما داشته باشد، یا ناشی از سرکوب تفکر پشت دستورالعمل های مخصوصی از نوع همان که گفتم. حال است و قال نیست. وقتی می بینیم برای نمونه خیام در نیشابور زیر چه شمشیر دموکلوسی قرار داشته برای بیان افکار فلسفیش. نمونه های دیگر هم فراوان میتوان جستجو کرد. چون به هر حال هر نوع تفکری در ابتدا با مسئلۀ قدرت روبرو میشود. و نمیتواند تصویری از جهان ارائه کند که قدرت را حتی در کوچکترین اجزائش مورد سوال قرار دهد. آنوقت این نوع حال است و قال نیست ها را وارد زبان ها میکنند.

حتی تا چهار قرن پس از اسلام جامعه ی ایرانی قادر بود اندیشمندانی خردورز داشته باشد. ابن سینا، فارابی، ابوریحان بیرونی… محصول آن دوران هستند. از یک دوره ای اندیشه ی خردورزانه جای خودرا به “ حال” میدهد. شطحیات جای بیانهای خردمندانه را میگیرد. علل آن چیست؟ تحمل حملات ویورش های اقوام بیگانه قتل عام ها، سربریدنها، ازمیان برداشتن کتابخانه ها درتنگنا قرار دادن اندیشمندان، و حکومت مذهبیون ومتعصبان برجای خردمندان… ایرانیت را به سوی یک نوع پوچ اندیشی و بی ارزش انگاری این جهان ومافیها کشانید. نقش تصوف را دراین رابطه نباید مورد غفلت قرارداد. تصور این که عالم ما یک عالم شهودی ست و با خرد نمیتوان پی به حقیقت برد وتنها با زهد و پشمینه پوشی ودوری از لذائذ دنیوی ونزدیک شدن به عوالم الهامی میتوان به خالق وازآنجا به شناخت عالم دست یافت را متصوفه درمیان آوردند. حال به قول پاره ای بعدها عرفان عاشقانه جای عرفان زاهدانه را گرفت، فرقی دراصل قضیه نمی کند. مسئله بر سر این بینش است که بر طبق نظر حال گرایان، روابط میان عناصر این عالم را با خردورزی نمیتوان درک کرد که درعالم حال و شهودی ومستی میتوان صاحب حقیقت شد. وحال آن که درعالم فلسفه اصل بر سر یافتن روابط میان پدیده ها براساس خردورزی ست. تراژدی قضیه در این است که در دوران ما نیزکه بیش از همیشه نیاز داریم که با نگاهی منطقی وخردورزانه به این جهان بنگریم، پاره ای باز به گرد عوالم شهودی و حالی میگردند وسرخوردگی ایرانی را میخواهند با این شگردها درمان کنند!

 

البته شاید باید با شفقت بیشتری مسئله را کاوید. افرادی چون سهروردی که خود شیخ اشراق بوده و تفکر شهودی را در دوره ای نمایندگی کرده است، تفکر منطقی و فلسفی را رد نمیکرده ولی گویا با نبوغی که داشته نمیتوانسته در محدوده تفکر فلسفی و منطقی زمانه اش بگنجد و هوای لبریز شدن و برون ریختن از آنرا در سر می پرورانده و طالب بوده. اما برخی از سر دیگر وارد این ماجرا شده و بدون پرداختن به تفکر منطقی و تا اوج آن رفتن، از در “حال” خواسته اند در آیند. این تفکر در غرب نیز امروزه بسیار مد روز است و هواخواهان فراوان دارد.

شاید چنین باشد. به هرحال باید گفت اندیشه ی ایرانی همواره به نوعی به نیازهای زمانه ی خویش پاسخ داده است. نیاز زمانه ای شاید حالی فکرکردن بوده است در برابر فشارها و مصیبتها. ولی اندیشمند خردمند آن است که فراتر از زمانه ونیازهای عرضی فکر کند و بیافریند. باید که دورنگر و دوراندیش باشد. آیا ما در عرصه ی تاریخ اندیشه چهره ای داشته ایم که چنین ویژگی داشته باشد؟

 

آینده ی تفکر، بخصوص تفکر با حوصله و پله پله و تفکر فلسفی را در ایران چگونه می بینید؟ در این زمینه پیشنهادی دارید که در پایان این مصاحبه بخواهید مطرح کنید؟

برای آن که تفکر فلسفی در ایران رشد کند، میبایست ما برداشت روشنی از هویت ایرانی داشته باشیم. درکجای تاریخ وجغرافیای خود ایستاده ایم. این را نمیدانیم. بنابراین قدم نخست این است. آیا ما میتوانیم بندهای بازدارنده تفکر فلسفی ودرمعنای کلی تر تفکر را از دست وپای خود باز کنیم؟ هویت فکری ما آیا هنوز درقیدوبند تعصبات وباورهای مذهبی ست یا ماقادریم ورای اندیشه های سنتی به جهان باز اندیشه دست یابیم. برای داشتن خردورزی ازکجا باید آغاز کنیم؟ آرزوی من نخست یافتن پاسخی برای این پرسش هاست، به شیوه ای که بتوانیم آن را در ذهن واندیشه ی نسل جوان جا بیاندازیم. قدرت تجزیه وتحلیل و کشف روابط میان امور که اصل فلسفه ومنطق است را همچون آموزشی اجباری میبایست از دوران آموزش کودکی فراگرفت. فلسفه موهبتی نیست که از آسمان برزمین رسیده باشد. بلکه این زمینی ها هستند که فلسفه را به آسمان میبرند.

 

برداشت روشن از هویت ایرانی از یکسو و دستیابی به جهان باز اندیشه از دیگرسو، آیا حاصل جمعی جز این می یابد که جریان اندیشه ما باید پایه ها و بنیانهائی مستحکم داشته باشد تا روی آن، شاخ و برگهائی بلند بالا برآورده و به جهان باز اندیشه بپیوندد؟

این پایه و بنیانهای محکم تنها با یک خودشناسی و پی بردن به بافت هویت ملی میسر می شود. ما هنوز نمی دانیم درکجای تاریخ و جغرافیانی هستی تاریخی خویش ایستاده ایم. از زندگی ازتاریخ آز میراث باستانی، از زندگی شهری ومدنی چه میخواهیم. گم گشته و روان پریش هستیم. اگر نبودیم از پس صدسال دویدن به دنبال تجدد و نوسازی نمیرفتیم به سوی قهقرای تفکری کهنه که هیچ چیزش با جامعه ی مدرن سرآشتی ندارد. از سوی دیگر درتجدد خواهی هم نمی رفتیم بدنبال انکار تمام ویژگی های سنتی جامعه ای کهنسال که به یک طرفه العینی نمی توان آنها را تغییر داد. اینها همه ازعدم شناخت سرچشمه میگیرد و نداشتن یک اندیشمند سیاسی. که بتواند با شناخت جامعه ی ایران،بافت آن یک فلسفه و بینشی خردورزانه بوجودآورد.