ترجمه: رها حسینی
بخشی از خطابه گابریل گارسیا مارکز هنگام دریافت جایزه نوبل ادبیات در سال 1982 است. این سخنرانی ، “تنهایی امریکای لاتین” نام گرفت.
“یازده سال پیش، پابلو نرودا، شاعر شیلیایی، یکی از برجستهترین شاعران همهی دورانها، این جلسه را با کلمات خود منور کرد. از آن زمان تا به امروز، اروپاییهای خوب ـ و همچنین گاهی هم چند نفری از بدهاشان ـ از نیروی بزرگتری ضربه خوردهاند، از مژدههای عجیب و غریب آمریکای لاتین، همان قلمرو بیحد و حصر مردان پاتوقها و زنان تاریخی، کسانی که سرکشی بیپایانشان، منظرهای مهآلود را به افسانه بدل میکند. ما زمانی برای استراحت نداشتیم. پرومتهی رئیسجمهور در قصر سوزاناش سنگر گرفت و در حالی جان داد که یک تنه در مقابل ارتش میجنگید؛ و دو تصادف مشکوک هواپیما رخ داد، سانحهای که همچنان به توضیح نیاز دارد. برشهای کوتاهی از دیگر رییسجمهور پردل و جرات و آن سربازهای دموکراتیکی که شان ملتی را احیا میکنند. سرزمینام شاهد پنج جنگ و هفده کودتای نظامی بوده است؛ دیکتاتوری شیطانی در آنجا ظهور کرده است، کسی که عملکردش را با نام خدا پیش میبرد، و اولین نسلکشی (ethnocide ) آمریکای لاتین در تمام دورانها روی میدهد. در این میان، بیست میلیون کودک آمریکای لاتین، پیش از رسیدن به یک سالگی با زندگی وداع کردند ـ بیشتر آنها از سال ۱۹۷۰ در اروپا به دنیا آمده بودند. این انبوه از دست دادن، نتیجهی سرکوب در حدود یکصد و بیست هزار است، و گویا هیچکس نمیتواند ساکنان اوپسالا را دقیق محاسبه کند. بسیاری از زنان درحالی بازداشت شدند که حامله بودند و نوزادشان را در زندانهای آرژانتین به دنیا آوردند. و تا به امروز هیچکس نمیداند که آن بچهها به کجا فرستاده شدند، بچههایی که هویت آنها به دستور مستقیم نیروهای نظامی مخفیانه به ثبت رسید. و این اتفاقات تنها به این دلیل روی داد که آنها میخواستند هویت این ایالت را تغییر دهند، نزدیک به دویست هزار مرد و زن در سرتاسر قاره کشته شدند و بالغ بر یکصد هزار نفر، جانشان را در سه کشور بدبخت و کوچک آمریکای لاتین: نیکاراگوئه، السالوداور و گوآتمالا از دست دادند. درصورتی که اگر این اتفاق در ایالات متحده افتاده بود، رقم مشابه آن به یک میلیون و ششصد هزار مرگ و میر خشونتآمیز در عرض چهار سال میانجامید.
یک میلیون نفر شیلی را ترک کردند، کشوری با سنت همیشگی میهماننوازی ـ و این تعداد، ده درصد از جمعیت شیلی را دربرمیگیرد. اروگوئه، کشوری کوچک با حدود دو تا دو ونیم میلیون نفر که خودش را متمدنترین کشور قاره به شمار میآورد، از هر پنج شهروندش، یکی را روانهی تبعید کرد. از سال ۱۹۷۹، و از زمان جنگ داخلی در السالوادور، در هر بیست دقیقه، یک پناهنده به وجود آمده است. همهی این تبعیدیها و مهاجران آمریکای لاتین اگر در یک کشور جای داده شوند، جمعیتی بیشتر از نروژ را رقم خواهند زد.
به خودم جرات میدهم که فکر کنم این واقعیت غیرمعمولی و نه فقط بیان ادبی من، موجب شده که آکادمی سوئد، من را شایستهی چنین توجهی بداند. واقعیتی که روی کاغذ نیست، اما درون ما زندگی میکند و دربارهی هر لحظه مرگ و میر روزانهی بیشمار ما تصمیم میگیرد، و همان منبع خلاقیت سیریناپذیری را تغذیه میکند، سرشار از اندوه و زیبایی، چیزی که این کلمبیایی دلتنگ و غریب را به مدد شانس برجسته میکند. ما باید از همهی شاعران و گدایان، موسیقیدانان و پیامبران، جنگجویان و اراذل، همهی آفرینندگان آن واقعیت لجامگسیخته درخواست میکردیم اما فقدان تخیل، ابزارهایی معمولی برای مشکل وخیم ما بودهاند، چیزی که زندگی ما را باورپذیر ساخته است. دوستان من، این همان معمای تنهایی ماست.”