یادیاران

نویسنده

ای قلمدار ره آزادی…

هادی خرسندی

احمد ای احمد زیدآبادی
ای قلمدار ره آزادی

ای دلت پاکتر از آئینه
ای ترا سنگ وطن بر سینه

ای نوشتار تو بی‌پیرایه
نیست غیر از قلمت سرمایه

خط و ربط قلمت انسانی
شیشه‌ی جوهر تو نورانی
نورش از چشمه‌ی خورشید خرد
که ز تاریخ تمدن شده رد

نام تو شهره شده با نیکی
روشنی‌یاب در این تاریکی

احمد ای احمد زیدآبادی
ظاهراً گرچه به بند افتادی؛

لیک آزادگی‌ات آزاد است
همچنان پاپی استبداد است

چون ترا حرف دمکراسی بود
دشمن از گفته‌ی تو عاصی بود

تا که والائی افکار تو هست
دشمن است آن که گرفتار تو هست

دشمن است آنکه ز اندیشه‌ی بد
شد گرفتار تو در حبس ابد!

تا نه در گفته‌ی تو تخفیف است
با تو، بیچاره بلاتکلیف است

خود نداند که چکارت بکند
بزند یا که به دارت بکند!

آنچنان موش شده وقت مصاف
که وثیقه ز تو خواهد چه گزاف

آنچنان از تو به وحشت بوده
که رقم روی رقم افزوده

خواسته تا بکند راه تو سد
زهرچشم از تو بگیرد به عدد

استواری ِ تو خوارش کرده
پایداریت شکارش کرده

شیرمرد! احمد زیدآبادی
خوب درسی به شغالان دادی

خوش زدی با دم خود بر سرشان
تا درآید نفس آخرشان

عنقریب است که ور میافتند
در لجنزار دمر میافتند

باز تو هستی و لطف قلمت
که به ما جان بدهد هر کلمه‌ت!

ملت ما به تو مدیون شده است
دلش از غصه‌ی تو خون شده است

کاش حرف تو بخوانیم همه
طرز فکر تو بدانیم همه

با دمکراسی همراه شویم
گر نه همواره، هر از گاه شویم!

کاشکی دست ِچپی، راستگرا
هی نپرسیم ز آن یک: توچرا؟

کاشکی مذهبی و لامذهب
نگشائیم به لاقیدی لب

کاش بیهوده شعاری ندهیم
باز دست همه کاری ندهیم

کاش پابند تعادل باشیم
نه که فکر زدن گل باشیم!

(قافیه جانب فوتبالم برد
سوی مقصود، بهرحالم برد!)

کاش با فکر بهم پاس دهیم
نه فقط از سر احساس دهیم

کاش در حمله هماهنگ شویم
همگی یکدل و یکرنگ شویم

همه یکپارچه، یکسان باشیم
همه در تیم، کاپیتان باشیم

با موازین خرد جفت شویم
احمد آنگونه که میگفت شویم

احمد ای احمد زیدآبادی
مخلص نام بزرگت، هادی