راستانِ داستان

نویسنده

برف‌های بی‌ترانه

علیرضا رضایی

 

برای علی برف زودرس آخر پائیز یادآور سختی گذر از کوچه‌های شمیران بود. جائی مثل سرتاسر خیابان قیطریه که از همه بدتر: کوچه که نبود، پلکان‌هائی بود که شاید تا سیصد پله و حتی بیشتر بالا می‌رفت و در طول آن پلاک به پلاک خانه‌هائی بود که کنار هم قرار داشتند. هر کدام به اسم شهیدی که فقط نام کوچکشان با هم فرق داشت و تقریباً فامیلی همه‌شان گودرزی بود. برف که می‌آمد، بالا رفتن از “کوچه” سخت میشد و رسیدن به قرار و مدار با رفقا سخت‌تر. جائی که وقتی با هم دعوایشان میشد، فرار و پیچیدن در پیچ و خم راه‌ها و کوچه‌ها غیر ممکن بود: تا می‌خواستی از پله‌ها به پائین بدوی، حتماً در بین راه توسط بیست نفر دستگیر می‌شدی.

اما اگر در کوچه کار خاصی نداشتی الباقی‌اش دیگر خوب بود. خصوصاً راه‌های منتهی به مدرسه که عموماً سراشیبی بود و علی و رفقایش کیف مدرسه را کف کوچه و خیابان می‌خواباندند و رویش می‌نشستند و همدیگر را هل می‌دادند و تا به مدرسه برسند به اندازه‌ی طول یک پیست کامل روی کیف‌هایشان اسکی کرده بودند. کیف‌هائی که سر کلاس که باز میشد گوله گوله برف از آنها بیرون می‌ریخت و کلاس را پر می‌کرد و هر بار سر و صدای خانم معلم را درمی‌آورد. بچه‌ها زیر چشمی بهم نگاه می‌کردند و پخ می‌زدند: لیز خوردن روی برف برای خودش خلافی حساب میشد و شیطنتی که به اقتضاء سن و در غیاب تفریحات دیگر بود که شیطنت حساب میشد.

یکی از آنها همان خانم معلمی بود که علی سر کلاسش و درست موقعی که او سرشار از شور و حرارت معلمی بود یکدفعه چشمش به پنجره و برفی بود که انگار با پارو از آسمان می‌بارید و وسط کلاس یک‌هو داد زده بود که: اکـّه هی! چه برفی! و خانم حسنی که بلندتر از علی “زهرمار”ی نثارش کرده بود و از همان‌روز هر باری که برف می‌آمد خانم حسنی داستان را به‌روی علی می‌آورد و متلک می‌انداخت که اگر کسی می‌خواهد از شدت برف شگفت‌زده بشود تا من درس را شروع نکرده‌ام ابراز احساساتش را خرج کند.

گاهی در بین شوخی‌های همکلاسی‌ها تلفاتی هم وارد میشد. موقعی که گلوله‌های برف را از هر سوئی به‌سمت همدیگر پرتاب می‌کردند ولی برف تازه آنقدر مقاومت نداشت که گلوله‌اش تا مقصد برسد و در بین راهش تا به “هدف” برسد وا می‌رفت و تنها راه حلش این بود که یک قلوه سنگ وسط گلوله‌ی برف بگذاری. آنوقت بود که اگر محاسبات غلط درمی‌آمد و برف همچنان در بین راه وا می‌رفت، آنوقت انگار که یک قلوه سنگ به‌سمت کسی پرتاب کرده باشی. سرها بود که می‌شکست و بعد بچه‌ها برای جبران مافات صاحب سر شکسته را تا خانه کول می‌کردند.

آخرین برف پائیزی آن محل اما یادآور بدترین‌ها بود. برف سنگینی که درست آخر آذرماه آمد و آنقدر سنگین که مدارس تا سه روز تعطیل شد. تعطیلات اینچنینی برای بچه‌ها آخر عشق دنیا بود. پاروها را برمی‌داشتند و به پشت‌بام‌ها می‌رفتند و برف‌هائی را که از آن‌سر پشت‌بام غلطانده بودند و تا به لبه‌ی بام برسد بهمن بزرگی شده بود، از بالای نرده‌ی پشت‌بام به چند قدمی جلوی ماشین‌هائی که آرام و با احتیاط حرکت می‌کردند می‌انداختند و ترمز راننده و لیز خوردن ماشین و کمی انحرافش باعث انفجار خنده‌ی بچه‌ها میشد و و درست در میان یکی از این انفجارهای خنده فریاد و ضجه‌ای بود که تمام محل را ساکت کرد.

شب یلدائی گذشته بود و بچه‌ای از پدرش هندوانه خواسته بود. پدر پول نداشت و هر بار بهانه‌ای می‌آورد. فردای آن روز که بچه‌اش را دید که از میان زباله‌های سر کوچه ته مانده‌ی هندوانه‌ای را آورده که بشوید و بخورد پدر را دیگر تاب و تحملی نمانده بود. پدر از خانه خارج شد و ساعتی بعد جنازه‌اش را در گوشه‌ای پیدا کرده بودند. درست در اوج زمانی که راه قدس از کربلا می‌گذشت…