سپانلو از نگاه اهالی هنر

نویسنده

» حکایت

شاعر رفته ، هنوز نرفته است…

 

خبر درگذشت سپانلو ناگهانی بود. همین ناگهانی بودن باعث شد موج گسترده‌ای در شبکه های اجتماعی به راه افتد. واکنش ها زیاد بود اما برخی از دوستان قدیمی و شاگردان او بیشتر از همه شوکه شده بودند. درست است که چند وقتی بود که خبر بیماری او پخش شده بود اما واکنش ها نشان داد جامعه هنری ایران آماده رفتن او نبود.

برخی از این واکنش ها را با شما در میان می گذاریم:

محمد آقازاده

بگذار قلم را لختی بگریانیم : محمد علی سپانلو رفت ، شاعر ، محقق و کوشا در راه آزادی از میان ما رفت ، نسل غول ها دارند تمام می شوند و ما می مانیم با جای خالی شان، شاملو ، اخوان ، گلشیری ، بهبهانی و،،، سیانلو دوست داشتنی ، آخرین بار در بیمارستان دیدمش و دریغ که دیگر او را نخواهم دید ، احساس می کنم چند کتاب از او حرف بزنم ، ولی جتی این چند جمله به سختی نوشتم ، گاهی کلمات خاموش می شوند و در خاموشی سپانلو ،،، آثارش را باید خواند تا دانست او چقدر بزرگ بود و دریغ خورد از تلخی هایی که بر او رفت و تلخی که بر ما می رفت از نبودن اش

حمید اسلامی

باکی ندارم بنویسم ادبیات معاصر ما دیگر بزرگی ندارد
باکی ندارم که بنویسم با رفتن تو، ادبیات امروز ما یتیم شد؛ بی پدر، بی بزرگ. شوالیه! شاعر تهران! حافظه ی تاریخی همه قرنهای ادبیات ایران!کاونده ی همه نوشتار های ادبی هزاره های گذشته! آخرین بازمانده دوران درخشان ادبیات معاصر برای نسل ما!…
محمد علی سپانلو ی بزرگ! تهران به بودنت می بالید هنگامی که با آن غرور تهرانی ات پا روی سنگفرش های خیابان ها می گذاشتی؛ با آن بلند بالایی که روزگار نتوانسته بود خم بیندازد.
امروز ناچارم در سوگ نبودن محمد علی سپانلو بنویسم. کسی که بزرگی اش پناه تنهایی و بی کسی ما بود و زیر سایه درخت تناور او، دلخوش گذران روزگار بودیم. بزرگی در رگ و پی او ریشه داشت و برای بزرگ بودن نیازی به نوچه پروری نداشت. بزرگی اش همه را می گرفت، مست می کرد. چهره همیشه خندان او همیشه پیش روی ماست. این سال های پایانی با این که درد می کشید اما هم چنان می خندید.سپانلو بی لبخند سپانلو نبود.
یک ساعت نشستن پیش سپانلو به اندازه هزار دانشگاه می ارزید. هنگامی که یادی از گذشته می کرد و از روزگار سپری کرده می گفت؛ هنگامی که لطیفه ای می گفت؛ هنگامی که از دل تاریخ، نوشتاری را بیرون می کشید و درباره اش نکته ای می گفت؛ چیزهای ارزشمندی برای آموختن داشت. در دیدارهایی که دست می داد گاهی یک پرسش کوچک بسنده می کرد تا با اندوخته ای از دانش رو به رو شوی. همه را از بر داشت و نشانی راه را هم می داد تا گم نشوی.
سپانلو بزرگ بود و هم چنان بزرگ است و درباره بزرگی او بسیار می توان نوشت و من برای نوشتن درباره او بسیار کوچکم. غم رفتنش وادارم کرد چند خطی بنویسم. من آن خنده ها را، آن گفتار شیرین و دلنشین را و آن صدای خوشی را که گاهی برای مان می خواند از یاد نمی برم. باک ندارم بنویسم امروز بی کس و یتیم شده ام.

نیلوفر بیضایی

محمد علی سپانلو، شاعر بزرگ تهران درگذشت. جدا از شهرت عمومی اش و جدا از حاشیه ها، حضور او در کودکی و نوجوانی ام را همواره در یاد دارم. او برای من و خواهرم “عمو سپانلو” بود. درگذشت او را به پرتو خانم نوری علا که علیرغم تمام فراز و نشیبها، همراه بخش مهمی از زندگی او بود، به فرزندانش و همبازیهای دوران کودکی خواهرم و من، شهرزاد و سندباد عزیز و به اقوامش تسلیت می گویم. او متعلق به نسلی از هنرمندان خودساخته ی ماست که عشق و علاقه ی وافرش به ادبیات و هنر را راهگشای کنجکاوی موشکافانه و مادام العمر خود در دنیای شعر و ادبیات قرار داد. خداحافظ عمو سپانلو…

امیر حاج‌بابا

محمد علی سپانلو به صورت بسیار ناگهانی و در کمال ناباوری درگذشت. امروز اعلام شده بود که ایشان در بیمارستان بستری شده اند.من از کتاب های چاپ شده ی وی هیچ کدام را نخوانده ام.تنها جسته و گریخته در نشریات و مجله های فرهنگی (همچون ماهنامه ی تجربه ) چند تا از شعرهای ایشان را خوانده ام. اما یک خاطره با زنده یاد سپانلو دارم که آن هم همنیشینی با این چهره ی ماندگار ادبی در کافه ی تئاتر شهر و دیدن نمایش با جانی دپ در فتوشاپ بود. ایشان مهمان ویژه و در ردیف اول نشسته بودند. مسئول دریافت بلیت هم دو سه باری هی آمد و از ایشان بلیت خواست. واقعاً جای تاسف داشت که کارمند مکانی فرهنگی همچون تئاتر شهر نداند که تماشاگران ردیف نخست مهمان ویژه هستند و بدتر از آن اینکه چنین مسئولی یک چهره ی مهم و شناخته شده ی ادبی و فرهنگی مملکت را نشناسد.

روحش شاد و یادش گرامی

حمید رحمتی

سپانلو
دوستش داشتم. نه به این دلیل که بزرگ و نامی بود , به خاطر شور و نشاطش و این که شوخ و راحت بود. ۳۰ سال پیش اولین روزها در دفتر مجله آدینه ، گویی نو جوانی خودش را یافته بود. سر به سرم می‌‌گذشت و قاه قاه می‌‌خندید: “آقا اشکالی‌ داره آمریکایی‌‌ها بیان ، فراوونی بشه و جنگ نباشه؟” تابو‌های یک نوجوان چپ را می‌‌شناخت و آگاهانه عواطف سیاسی ام را به چالش می‌‌گرفت. من هم به رشته ایمان و اعتقادات آن دوره‌ام چنگ می‌‌زدم و به سرعت جوش می آوردم. شاید همین هم بگو مگو‌هایمان را برای او جذاب می ساخت و چه حظی می‌‌برد از سر به سر گذاشتن و تحریک های عمدی اش. شور سیاسی آن دوران من لذت شیطنت‌هایش را دو چندان می‌‌کرد. بزرگی‌ نامش در کنار صمیمیت بی‌ تکلفش، شاخص و یگانه بود و حضورش همیشه و همه جا مسحورم می‌‌کرد. حتی گاه حسودیش را می‌‌کردم. زیبارویانی که برای ما جوان‌ها تره خورد نمی‌کردند برای مصاحبت با او سر و دست می‌‌شکستند. به همین دلیل گاه حس می‌‌کردم از همه ما جوانتر است. آری سپان در نگاه من همیشه جوان ماند و می‌‌ماند اگر چه گفتند، پیر شده است و اگر چه گفتند، از میان ما رفته است، در خاطره اما من همان تصویر بشاش و شادمان او قاب شده است… یادش همیشه گرامی‌ است.

فرج سرکوهی

سپان

انگار همه عجله دارند، سایت ها هم انگار با هم مسابفه گذاشته اند تا خبر مرگ یکی از نزدیک ترین دوستانم را بر سر من بکوبند.

می دانستم بستری است اما گفتند «حالش ثابت است». این جمله در این گونه موارد بدین معنا است که امید بهبود «هم» هست و من این «هم» را برای خودم مطلق کرده بودم. حالا این هم حتا احتمال ناچیزی هم نیست. دوستی از تهران در تلفن تایید کرد که خبر درست است

سپان هم رفت.

برخی سایت های داخل و خارج از کشور کلیشه هزار بار گفته شده «شاعر تهران» را ؛ در بی رمق ترین تفسیر رابطه شاعر و شهر؛ چنان تکرار می کنند که انگار سپان فقط همین است. شاید تاثیر روزنامه نویسی دوم خردادی است، شاید تنبلی ، شاید شتابزدگی. شابد کم سوادی و… نمی دانم.

بخش به اصطلاح فرهنگی رسانه های کارگزاری و اصلاح طلب اسلامی در این یکی دو دهه، «بی خطرترین» تفسیر را در باره نسبت سپان و تهران تکرار می کردند، تا نگاه انتقادی او، تا مولفه ها و توفان های پر قدرتی را که در شعر او می وزد، تا دیگر ابعاد شعر و زندگی او به گوش ها نرسد. می خواستند سپان را با محدود کردن او به بی رمق ترین تقسیرها از نسبت «شاعر » و «شهر تهران» ؛ مصادره یا «خودی» کنند.

حالا من مانده ام که باید خبر مرگ سپان را درونی کنم. شاید باید متنی در تحلیل شعر و زندگی او بنویسم تا از ضربه این خبر رها شوم…….

فاطمه شمس

محمدعلی سپانلو درگذشت. تلخ و سنگین است مرگ مردی که هم شاعر خوبی بود و هم منتقدی درجه یک. کتابهای سپانلو درباره تاریخ کانون نویسندگان از مهم ترین اسناد تاریخ ادبی مملکتند. غمگینم که از دست رفت مرد.

تو ساعتی، تو چراغی، تو بستری، تو سکوتی
چگونه می توانم 
که غایبت بدانم 
مگر که خفته باشی در اندوه هایت…

یادش گرامی.

حسن فرهنگی

در جایی که دور و برت را آدم های متوسط پر کرده اند نمی دانی با چه کسی از مرگ سپانلو سخن بگویی؛ احساس تنهایی می کنی - در میان آدم های متوسطی که بزرگترین آرزویشان کسب درآمد بیشتر است تا خانه یشان را وسعت بدهند و سالی چند بار سفر خارجی داشته باشند و یا بتوانند مُدل ماشینشان را بهتر کنند.- 
در محاصره ی این آدمها تنها می توانی لال بمانی. کسانی که نمی دانند شعر خوب چه نشئه ای می بخشد و بهترین شعری که خوانده اند شعرهای عاشقانه ی سطحی است که شاعر با ابزار کلمه به دریوزگی افتاده است و تنها موسیقی ایی که شنیده اند؛ موسیقی خالتوری است که بتوانند با آن قر بدهند یا موسیقی افیون زده ای که با شنیدنش به یاد چیز و کسانی بیفتند که به دستشان نیاورده اند. آدمهای متوسط شناختی نسبت به دنیای پر رمز و راز نقاشی ندارند و در بهترین وضعیت اگر کسی بتواند چهره یشان را به تصویر بکشد برایشان نقاش ایده آل فرض می شود و از سینما و تلویزیون هم جز برنامه های سلسله وار سریالهای کره ای و ترکیه ای که در بستری از حماقت نویسنده جریان دارد دل نمی دهند. 
آدمهای متوسط عوالم خودشان را دارند. نه خوبند و نه بد! نوعی آدمند که اکثریت را هم در اختیار دارند. آنها دارای خوشی های کوچک و اندوه های کوچکند و در این میان اگر روزی تو بخواهی در مورد هنر جدّی سخن بگویی کسی را نمی یابی و احساس تنهایی می کنی. نه… تو برتر از آنها نیستی بلکه تو عمیق تر هستی را می کاوی و برای آنها کار تو مسخره است. به دنیای غرب که پا بگذاری متوجه می شوی که در غرب خبری نیست و دور و برت را آنقدر آدمهای متوسط پر می کنند که کم کم همانند دلقکی می شوی که برای جُکهای بی مزه ی آنها باید بخندی و فریاد بزنی که آه چقدر خوشبختم! و پیش آنها مطلق از سپانلو حرف نمی زنی. سپانلو؟ کدام سپانلو؟!

عباس معروفی

امروز قدیمی‌ترین رفیقم درگذشت. محمدعلی سپانلو نماد و نمود شعر و شهر تهران، یکی از قدیمی‌ترین اعضای کانون نویسندگان، شاعر، مترجم کتابهایی ارجمند، و رفیقی بی بدیل دیگر نیست. مدتی پیش بهش گفتم هنوز شماره تلفنت را حفظم. سپانلو مرا به کانون نویسندگان ایران کشاند. و او تهران را به خوبی نشانم داد، با هم در خیابان‌های تهران راه می‌رفتیم و حرف می‌زدیم. می‌گفت نگاه کن، تهران توی هر کوچه‌ای باشی کوه می‌بینی.
با تهرانی که دیگر سپانلو ندارد، قهرم. عکسش را هم اینجا نمی‌گذارم؛ غمگین‌ترم می‌کند.

ابراهیم نبوی

ساعتی قبل، محمد علی سپانلو درگذشت
محمد علی سپانلو، نویسنده، شاعر، منقد و یکی از اعضای مهم و همیشگی کانون نویسندگان ایران ساعتی قبل در تهران درگذشت. سپانلو که یکی از بهترین و شاخص ترین کارهایش تنظیم و ارائه چندین مجموعه داستان از نویسندگان فارسی زبان است، بیش از پنجاه کتاب منتشر کرده است. او در هفتاد و پنج سال زندگی اش، همیشه با سانسور مبارزه کرد، همیشه زیر فشار بازجویی و درگیری های گوناگون با حکومت بود و با اینکه گاهگاهی در بیرون از ایران در نشست های گوناگون حضور می یافت، اما همیشه مثل شاملوی بزرگ در ایران ماند و از همانجا کارهایش را منتشر کرد.
آثار سپانلو به زبانهای گوناگون، انگلیسی، فرانسه، آلمانی، هلندی، عربی و سوئدی ترجمه و منتشر شده بود. او مانند سیروس طاهباز و علی دهباشی، علاوه بر تولید ادبی، در معرفی نویسندگان جدید به مخاطبان ایرانی و جهانی نقش مهمی داشت. 
سپانلو پدر شهرزاد سپانلو شاعر و موزیسین و سندباد سپانلوست. وی در جنبش های روشنفکران ایران از سالهای قبل از انقلاب تا همین حالا نقش مهمی داشت و در دوره قتلهای زنجیره ای مانند سیمین بهبهانی و دیگران همواره یکی از مهم ترین روشنفکرانی بود که نقش او همیشه در جهت متحد نگه داشتن روشنفکران ایرانی بود. 
از سپانلو ترجمه های بسیار خوبی مانند « آنها به اسبها شلیک می کنند» هوراس مک کوی، « مقلدها» گریهام گرین، « شهربندان» و « عادلها» آلبرکامو و ترجمه هایی دیگر منتشر شد. یکی از تاثیرگذار ترین و مهم ترین کارهای سپانلو « باز آفرینی واقعیت» مجموعه بهترین داستانهای نویسندگان فارسی زبان بود که گمان می کنم در دو مقطع، یک بار در دهه پنجاه و باری دیگر در دهه هفتاد ارائه داد. 
سپانلو در فاصله پنجاه سال، شانزده مجموعه شعر، هر سه سال یک مجموعه منتشر کرد و بطور منظم به این کار ادامه داد. سپانلو گاهی در نوشتن فیلمنامه نیز مانند مرحوم شاملو کار می کرد و در چند فیلم هم بازی کرد. 
از دهه هفتاد من با سپانلو آشنا شدم، او در حال تدوین جلد دوم « باز آفرینی واقعیت» با عنوان « در جستجوی واقعیت» بود که در آن آثار 29 داستان نویس مهم دهه های شصت و هفتاد هجری خورشیدی را گذاشته بود، از جمله داستانی از من را با عنوان « دشمنان جامعه سالم» در کنار داستان نویسان دیگر مطرح ایرانی گذاشته بود، افرادی مانند « شهرنوش پارسی پور»، « گلی ترقی»، « غزاله علیزاده»، « بهرام حیدری»، « رضا فرخ فال»، « امیرحسین چهلتن»، « ناصر زراعتی»، « منیرو روانی پور» و دیگران. چند سالی در فاصله سالهای ۱۳۷۸ تا ۱۳۸۲ در خانه نگار اسکندری می دیدمش و روزهای سرخوشی زیادی را با هم گذراندیم و خیلی اوقات نظرات بسیار خوبی برای کار ادبی داشت و پیشنهاداتی خلاق.
این سالهای در ایران دائم بیمار بود و اصلا زندگی قابل تحملی نداشت. ساعتی قبل گفته شد که او درگذشته است. این واقعه را به همه دوستداران فرهنگ و ادب ایران و خانواده اش بخصوص خانم شهرزاد سپانلو دخترش تسلیت می گویم.