راست ایستاده. نامه میدهد از حبس که هی قاضی القضات! چون است و چنان. نه به این امید که چند روزی از حبساش بکاهند؛ بل به فراست هنوز میکوشد با هر بهانه از “نقض حق انسانی تحصیل” بگوید و از ظلمی که بر کوشندگان احقاق این حق میرود. نامه میدهد از زندان به قاضیاش، که انسان باش، که بدان جوان روبرویات انسان است. از کین نمینویسد، از درد انسانی است که مینویسد؛ میخواهد انسان را رعایت کند.
به حبساش میبرند؛ ۱۰ سال؛ نه که سیاست کرده باشند؛ هول شدهاند؛ از ضیا میترسند.
تبعیدش میکنند به اهواز؛ نه که امید به ترس و کوتاه آمدناش داشته باشند؛ گوششان را فریاد آرام حقطلبیاش آزار میدهد؛ نه که بتوانند ساکتش کنند آب در هوان میکوبند.
ضیا حبس را زندگی میکند. ضیا زندان را زنده میکند، ضیا مسیح است؛ جان میبخشد. ضیا نور است. ضیا نماد انسان است. ضیا شرافت میآفریند.
میخندد؛ تلخ و شاد میخندد؛ به ابرهای تیره که انگار میکنند، چون روزی نور ستاره را گرفتند، دگر بعدی نیست، طوفانی نیست. ثبت میکند تا ستارههای فردای این بوم بدانند، روزگاری ستاره بودن جرم بود و زندان جزایاش.
ده سال. چه گمان باطلی است که دیکتاتور دارد، تا ده سال دیگر… راست میگویند که دیکتاتورها متوهماند؟
سایه تهدیدشان هم سوراخ شده؛ نه ترسی از محبسشان مانده و نه تبعیدشان. حالا گیرم ضیا را هم بردند زندان فلان شهرستان و خانواده اش به زحمت افتاند برای سفرهای چند 100 فرسخی، با رویش ناگزیر جوانه ها چه میکنند؟
این لبخند ضیا که دیگر قصهای است. قصهای که کلیدش فهم انسان است و حق انسانی.
سید ضیاالدین نبوی، راز خندهاش را در زندان هم قسمت میکند. همبندانش پس از تبعیدش مینویسند: “دست نوازش آفتاب مهر تازه برتن مان نشسته بود که دخترک هرزه گرد باد پاییز ،خبر رفتن پسر بهار را کنار خستگی و کسالت ما نشاند و فهمیدیم ریشه هایمان بناست روی ابر پا بگیرد. حالا زنده به رویای آب و نان و دمکراسی و آزادی گریه می کنیم، اما نه به حال خودمان، به حال اولیای ظلمت که آرزویشان مرگ لبخند ماست.”
درباره سیدضیاالدین نبوی
سیدضیاالدین نبوی، دانشجوی محروم از تحصیل، روز 25 خرداد سال گذشته بازداشت شد. وی در دادگاه بدوی به 15 سال زندان و 74 ضربه شلاق محکوم شد که این حکم در دادگاه تجدیدنظر به 10 سال زندان کاهش یافت. وی هم اکنون برای گذراندن دوران زندان به اهواز منتقل شده است. نبوی از زمان بازداشت، از حق مرخصی محروم بوده است.