زنده یاد حاجی محمد شانه چی، مرد رنج و شکیبایی، از میان ما رفت. من با نام حاجی شانه چی در سالهای نخست
پس از انقلاب آشنا شدم. جمعیتی به نام “قامه” تشکیل شده بود که هدف خودرا پاسداری از قانون اساسی اعلام کرده بود. گویا مر کز آن در مشهد بود، چرا که اکثر بانیان واعضای آن درمشهد بودند. استاد محمد تقی شریعتی، خانم دکتر پوران شریعت رضوی(همسر دکتر علی شریعتی) وحاجی محمد شانه چی از اعضای نامدار اقامه بودند. از طریق انعکاس اخبار مربوط به فعالیت¬های اقامه در مطبوعات، با نام شانه چی نیز آشنا شدم. در آن دوران چیز زیادی از ایشان نمی دانستم، همین اندازه اطلاع پیدا کرده بودم که حاجی شانه چی از تاجران وبازاریان تهران و از فعالان سیاسی باسابقه و از ملیون طرفدار نهضت ملی ودکتر مصدق است. مدتی پس ازحوادث خونین سالهای پس از شصت، شنیدم که شانه چی به خارج از کشور هجرت کرده و در درپاریس مقیم شده است. پس از آن گاهی از اوخبری می رسید که غالبا تأسف آور ونگران کننده بود.
اما حاجی شانه چی را برای اولین بار درزمستان 1375 در پاریس دیدم. در طول سه هفته اقامت در پاریس بارها اورا دیدم واز نزدیک با این پیر با تجربه و پر خاطره آشنا شده وسخنانش را شنیدم. روزی به ناهار دعوتم کرد. دوستانی هم بودند. پس از صرف غذا دوستان رفتند. بعد از آن بین من و او گفتگویهای زیادی صورت گرفت و به اصطلاح از هر دری سخن رفت. آنچه آن پیر گفت، نه همه آن را به یاد می آورم و نه می توان حتی اندکی از آن انبوه به خاطر مانده را گفت، او در طول چند ساعت “رنجنامه” گفت ومن شنیدم.پس از سالها هنوز تلخی آن ساعات را از یاد نبرده¬ ام. اومی گفت و من درسکوت و تلخکامی گوش می کردم و شده بودم “سنگ صبور” او. از حوادث بسیار گفت، آز دوران پرماجرای پیش از انقلاب، از روحانیانی که با او ارتباط وهمکاری سیاسی داشتند و ازحمایتهای مادی ومعنوی وی بر خوردار شده بودند، ازیکی از واعظان همشهری اش که از مشهد به تهران می آمد وایام اقامت در تهران برای سخنرانی ومنبر ده روز و بیست روز در خانه او بودند وخانواده اش(به ویژه برخی فرزندانش) از وی در سلامت و بیماری پذیرایی ومراقبت می کردند، ازرخدادهای مربوط به کشته شدن چهار فرزندش در پیش از انقلاب و پس از آن، ازهجرت اجباری به خارج از کشور، از سختیها ورنجهای غربت، از مصادره اموال وخانه اش در تهران واینکه اکنون پاسداری در آن ساکن است و….
پیرمرد درتمام مدت سخن گفتن، به رغم رنج عمیقی که در کلامش بود، آرام و متین سخن می گفت واستوار می نمود، اما وقتی ازفرزندانش می گفت، درد ورنج وصف ناپذیر در کلام وسیمای آشفته اما سپیدش موج می زد. به ویژه از سه فرزندی که در جمهوری اسلامی به خاک افتادند. به طور خاص وقتی که ازآخرین آنها، دخترش، یاد کرد، تحمل از دست داد وبه سختی گریست. آنچه که پیر مرد را دچار رنج مضاعف کرده بود، تهمتهایی بود که قاتلان دخترش متوجه کرده بودند.
از این رنجنامه در می گذرم، فقط به آخرین دیدار اشاره می کنم. بهار سال گذشته(1386)، برای شرکت درمراسم بیستمین سلگرد استاد شریعتی وایراد سخنرانی به مشهد رفته بودم. مراسم در منزل دکتر سرجمعی بود. حاجی خیلی زود به جلسه آمد. در قیاس با آخرین دیدار، بسیار شکسته تر وپیر تر شده بود. عصا بدست وارد شد. پیدا بود که بینایی اش ضعیف شده وجسم دیگر نمی کشد. احساس کردم که مرا در لباس شخصی(غیر روحانی) نشناخته است. جلو رفتم واز او استقبال کردم. روز بعد در منزل مسکونی اش به دیدارش رفتم. آن روز حاجی چند بار تکرار کرد که در زندگی کاری نکرده است. نگران آخرتش بود. کمی حرف زدم وگفتم: حاجی در زندگی به میزانی که تشخیص دادی و توانستی برای خدا وخلق خدا کردید وهرچه داشتی درراه خدا و بندگان خدا دادید، همین ایثارهای همراه با رنج و البته با اخلاص برای رستگاری کافی است. خدایش رحمت کند.