حاجی شانه چی و رنجهایش

حسن یوسفی اشکوری
حسن یوسفی اشکوری

زنده یاد حاجی محمد شانه چی، مرد رنج و شکیبایی، از میان ما رفت. من با نام حاجی شانه چی در سالهای نخست‏

پس از انقلاب آشنا شدم. جمعیتی به نام “قامه” تشکیل شده بود که هدف خودرا پاسداری از قانون اساسی اعلام ‏کرده بود. گویا مر کز آن در مشهد بود، چرا که اکثر بانیان واعضای آن درمشهد بودند. استاد محمد تقی شریعتی، ‏خانم دکتر پوران شریعت رضوی(همسر دکتر علی شریعتی) وحاجی محمد شانه چی از اعضای نامدار اقامه ‏بودند. از طریق انعکاس اخبار مربوط به فعالیت¬های اقامه در مطبوعات، با نام شانه چی نیز آشنا شدم. در آن ‏دوران چیز زیادی از ایشان نمی دانستم، همین اندازه اطلاع پیدا کرده بودم که حاجی شانه چی از تاجران ‏وبازاریان تهران و از فعالان سیاسی باسابقه و از ملیون طرفدار نهضت ملی ودکتر مصدق است. مدتی پس ‏ازحوادث خونین سالهای پس از شصت، شنیدم که شانه چی به خارج از کشور هجرت کرده و در درپاریس مقیم ‏شده است. پس از آن گاهی از اوخبری می رسید که غالبا تأسف آور ونگران کننده بود. ‏

‏ ‏

اما حاجی شانه چی را برای اولین بار درزمستان 1375 در پاریس دیدم. در طول سه هفته اقامت در پاریس بارها ‏اورا دیدم واز نزدیک با این پیر با تجربه و پر خاطره آشنا شده وسخنانش را شنیدم. روزی به ناهار دعوتم کرد. ‏دوستانی هم بودند. پس از صرف غذا دوستان رفتند. بعد از آن بین من و او گفتگویهای زیادی صورت گرفت و به ‏اصطلاح از هر دری سخن رفت. آنچه آن پیر گفت، نه همه آن را به یاد می آورم و نه می توان حتی اندکی از آن ‏انبوه به خاطر مانده را گفت، او در طول چند ساعت “رنجنامه” گفت ومن شنیدم.پس از سالها هنوز تلخی آن ‏ساعات را از یاد نبرده¬ ام. اومی گفت و من درسکوت و تلخکامی گوش می کردم و شده بودم “سنگ صبور” او. ‏از حوادث بسیار گفت، آز دوران پرماجرای پیش از انقلاب، از روحانیانی که با او ارتباط وهمکاری سیاسی ‏داشتند و ازحمایتهای مادی ومعنوی وی بر خوردار شده بودند، ازیکی از واعظان همشهری اش که از مشهد به ‏تهران می آمد وایام اقامت در تهران برای سخنرانی ومنبر ده روز و بیست روز در خانه او بودند وخانواده اش(به ‏ویژه برخی فرزندانش) از وی در سلامت و بیماری پذیرایی ومراقبت می کردند، ازرخدادهای مربوط به کشته ‏شدن چهار فرزندش در پیش از انقلاب و پس از آن، ازهجرت اجباری به خارج از کشور، از سختیها ورنجهای ‏غربت، از مصادره اموال وخانه اش در تهران واینکه اکنون پاسداری در آن ساکن است و….‏

‏ پیرمرد درتمام مدت سخن گفتن، به رغم رنج عمیقی که در کلامش بود، آرام و متین سخن می گفت واستوار می ‏نمود، اما وقتی ازفرزندانش می گفت، درد ورنج وصف ناپذیر در کلام وسیمای آشفته اما سپیدش موج می زد. به ‏ویژه از سه فرزندی که در جمهوری اسلامی به خاک افتادند. به طور خاص وقتی که ازآخرین آنها، دخترش، یاد ‏کرد، تحمل از دست داد وبه سختی گریست. آنچه که پیر مرد را دچار رنج مضاعف کرده بود، تهمتهایی بود که ‏قاتلان دخترش متوجه کرده بودند.‏

‏ ‏

از این رنجنامه در می گذرم، فقط به آخرین دیدار اشاره می کنم. بهار سال گذشته(1386)، برای شرکت درمراسم ‏بیستمین سلگرد استاد شریعتی وایراد سخنرانی به مشهد رفته بودم. مراسم در منزل دکتر سرجمعی بود. حاجی ‏خیلی زود به جلسه آمد. در قیاس با آخرین دیدار، بسیار شکسته تر وپیر تر شده بود. عصا بدست وارد شد. پیدا بود ‏که بینایی اش ضعیف شده وجسم دیگر نمی کشد. احساس کردم که مرا در لباس شخصی(غیر روحانی) نشناخته ‏است. جلو رفتم واز او استقبال کردم. روز بعد در منزل مسکونی اش به دیدارش رفتم. آن روز حاجی چند بار ‏تکرار کرد که در زندگی کاری نکرده است. نگران آخرتش بود. کمی حرف زدم وگفتم: حاجی در زندگی به ‏میزانی که تشخیص دادی و توانستی برای خدا وخلق خدا کردید وهرچه داشتی درراه خدا و بندگان خدا دادید، همین ‏ایثارهای همراه با رنج و البته با اخلاص برای رستگاری کافی است. خدایش رحمت کند. ‏