صداهای تازه

نویسنده

معرفی رمان “مهتاج” نوشته عبدالمجید نجفی

زن، مرگ و اندوه در باد

 

رمان مهتاج، نوشته‌ی عبدالمجید نجفی، نویسنده‌ی ترک زبان اهل تبریز، فروردین امسال از جانب نشر قطره منتشر شده است. روی جلد مهتاج، زنی است شکسته و در چادر پیچیده که زیر درخت خشکی نشسته است و برگی بر یکی از شاخه‌های درخت، در باد تکان می‌خورد. طرح روی جلد که یادآور جلدسازی‌های دهه‌ی سی و چهل است، تنهایی زن، مرگ، اندوه و با همان برگِ در باد، امید را القا می‌کند. مهتاج رمانی است در 173 صفحه و 11 فصل. نویسنده بسیار تلاش کرده است که در زبان تشخصی به وجود بیاورد. اما پس و پیش کردن فعل‌ها و برخی تاکیدها نتیجه‌ی دلخواه را نداده است. شاید نمونه‌ی درخشان این نوع زبان را بتوانیم در آثار دولت‌آبادی سراغ بگیریم. زمان رمان، سال‌های آخر حکومت پهلوی و بهمن 57 را پوشش می‌دهد و به طور ضمنی، تحولات سیاسی اجتماعی جامعه‌ی ایران به خوبی پرداخت شده است.

رمان با توصیف صحنه‌ای از تشییع جنازه‌ی مهتاج آغاز می‌شود. فضا ملموس و تکان‌دهنده است؛ جماعت آشنا، بازوهای تابوتی که مهتاج در آن است را گرفته‌اند و لااله‌الاالله گویان به سمت گور می‌برند. ناگهان روز عروسی مهتاج تداعی می‌شود و تقابل این دو حالت، لحن بسیار غم‌انگیزی به روایت داده است. فضا رئال نیست. کاراکترها انگار در کابوسی نازل شده‌اند و ماجراها را تعریف می‌کنند. راوی به کودک خردسالی تغییر می‌کند. او نیز از زاویه دید خودش روز مرگ و عروسی را تعریف می‌کند. بعد در انتهای همین فصل، راوی/ نویسنده با مهتاج حرف می‌زند و انگار که مهتاج کالبدی ذهنی باشد، القائات او را انگیزه‌ی اصلی نوشتن این داستان می‌داند. مهتاج به او می‌گوید که تو پسرخاله‌ی منی و راوی پسرخاله‌ی مهتاج می‌‌شود که باید در “داستان خودمان” را به درخواست مهتاج بنویسد…

از آثار دیگر عبدالمجید نجفی که انتظار می‌رود به زودی به دستمان برسد، می‌توان از هدف، بامداد مقابل و پسر کوهستان نام برد.

 

فصل اول رمان “مهتاج”

روزی که مهتاج مرد، یک روز ابری بود. ابرها پایین آمده بودند و فاصله‌ی چندانی با پشت بام خانه‌های قوطی کبریتی نداشتند. ابتدا، سکوت چون بختکی بر در و دیوار محله فرود آمده بود. مهتاج شده بود بغض گلوی زن و مرد و پیر و جوان. سرها پایین بود و دکان‌ها بسته. سر بن‌بست “رضا بقال”، همه منتظر بودند. دود سیگار به هم می‌آمیخت و بالا می‌رفت. وقتی “آصف” بنّا با “مهدی” و چند سیاه‌پوش بیرون آمد، صدای جیغ زنی از یکی از پشت بام‌های مه‌آلود سکوت را شکست. بعد همهمه‌ای خیس موج برداشت. آن‌وقت ناله‌ها به سرعت در هم شد و به شکل تسلیت‌گویی‌های گنگ سرازیر شد.

آصف خود جنازه‌ای بود در میان جمع. یک سر و گردن بلندتر از همه. با موی سر و ریش سفید و ابروهای پر پشت. چشم‌های گود افتاده و اشک‌بار. کت و شلوار سیاه رنگ‌باخته به تن. با انگشتان درازش مچ دست مهدی را گرفته بود. مهدی شلوار کتانی طوسی با بادگیر سرمه‌ای تنش بود. تازه داشت ریش کرک‌وارش از دو طرف صورتش سبز می‌شد. ده سال از مهتاج کوچک‌تر بود. با چشم‌های بادامی و قیافه‌ای مغولی، هاج و واج آدم‌ها را نگاه می‌کرد. سیل جمعیت راه افتاد. باید می‌رفتند مسجد میرآقا. مهتاج از سر شب توی شبستان مسجد بود، داخل تابوت چوبی. چراغ مهتابی سبز ایوان مسجد برای او روشن بود.

جنازه سبک بود. مه غلیظ‌تر شده بود. برخی از زن‌ها با صدای بلند می‌گریستند. اشک‌های بی‌صدا از چشم‌های گودافتاده‌ی آصف بر گونه‌های تکیده‌اش جاری بود. جمعیت پیچ خورد و از مقابل دبستان حکمت راه سر بالایی قبرستان “حاج ستارخان” را در پیش گرفت.

مردان به نوبت چهار بازوی تابوت را بر شانه‌های خویش جابه‌جا می‌کردند.

این چند سال آخر، شبحی بود مهتاج. انگار سایه‌ای چادر به سر بود. با صورتی قاق و سنگ شده. می‌امد و می‌رفت. سر و صدای بچه‌های بازی با نزدیک‌شدن او فرو می‌نشست. می‌رفت نانوایی به هوای گرفتن دو تا نان سنگک یا می‌رفت دکان اسماعیل. برای خریدن سبزی آش و گوجه‌فرنگی و کدو. بر خلاف زن‌ها سر کوچه یا بیخ دیوار مدرسه پا شُل نمی‌کرد به گپ و گفت و در دل‌ها و غیبت‌های بی‌پایان. هرچه بود مهتاج همه‌ی زندگی پدرش بود. آصف بنّا از چند سال پیش، نرسیده به سه‌راهی شمس مغازه‌ی کوچک ابزارفروشی داشت؛ پک‌های عمیقی به سیگار لاغر باریک هما بیضی می‌زد و چشم می‌دوخت به میوه‌های طبق‌داران که در آن‌سوی خیابان، زیر چادر برزنتی پشت دیوار درمانگاه به ردیف کنار هم میوه می‌فروختند. می‌دانست مهتاج انار و زال‌زالک خیلی دوست دارد. حالا او بی مهتاج‌ترین پدر روی زمین بود. وقتی که داشت توی مرده‌شورخانه آخرین حرف‌هایش را خم شده به چهره‌ی چون موم زرد دخترش کلمه به کلمه و آهسته می‌گفت، احساس می‌کرد صدای خیس دور و دورتر می‌شود. خیال کرد باران می‌بارد. دسته‌ای زن سفیدپوش از انتهای تاریک غسالخانه آهسته و آرام پیش می‌آمدند. یکی از زن‌ها «زری» بود. زن او. هرکدام دسته‌ای گل خوشبو در دست داشتند. آن‌ها به استقبال مهتاج آمده بودند. آمده بودند تا عروس ببرند.

آصف صیحه‌ای زد. تمام قد، همتای درختی خشک و توفان‌زده بر کف موزائیک آوار شد. عده‌ای هجوم آوردند…

مهدی زیر درخت بید داشت ادای گریه در می‌آورد:

آبجی مهتاج مونده خونه. قایم شده. کسی پیداش نمی‌کنه که. می‌دونم. حالا کوچه‌مون تعطیل شده. ستار دزدکی می‌یادش خونه‌ی ما. واسه دیدن خاله زریش. خاله زری ستار مامان منه. مامان مهتاج هم هس. اما آقاجون می‌گه مامان زری رفته مشهد. مشهد خیلی چراغ داره. کفتر داره. خونه‌ی یه آقا اونجاس. خونه‌ش خیلی خوشگله. چقدر کفتر داره اون آقا. اوووَه! مامان زری گفت که نترس. تو رو می‌بندیم به این پنجره. منو بستن به پنجره. یه بچه بود راه نمی‌تونست بره. همه‌ش گریه می‌کرد. یه دختری بود حرف نمی‌زد. مامانش می‌گفت که خیلی ساله حرف نزده. دختره نون قندی داد من. خیلی خوشمزه بود. گفتم بیا “نون بیار، کباب ببر” بازی کنیم. همون وقت دل مامان دختره و مامان زری کباب شد. من خیلی کباب دوست دارم. آقاجون می‌گه صبحونه هم کباب بدی می‌خوره این بچه. آقا جونم بلده خونه بسازه. ما هم نون و پنیر و انگور می‌خوریم. مهتاج می‌ره. منو نمی‌بره. گریه‌م میاد.مامان زری می‌گه شفا خوبه. بعد از شفا می‌رم کلاس. کلاس مدرسه داره. درخت داره. خوبه. آقا جون گفت که بریم زری. مهتاج گفت می‌افتی مریض. دختره گفت دیگه نون قندی ندارم که. مامانش جیغ کشید. جیغ رفت تا سقف خونه‌ی آقای خوب. همه ریختن لباسای دختره رو تیکه‌پاره کردن. یه عده آقا اومدن دختره رو نجات دادن. مامان زری مامان دختره رو بغل کرد و بدجوری گریه کرد. چشمای مامان زری قرمز بود. ما از چراغ قرمز نرفتیم. رفتیم بستنی خوردیم. مهتاج بستنیش رو داد به من. مامان زری هی آه کشید. آه کشید. آقاجونم گفت که متی! قطار سوار می‌شیم. می‌‌خواستم از پنجره مشهدو ببینم. کفترها نبودن که. چراغ‌ها رفته بودن. مهتاج دستم رو کشید. با مشت زدم تو شکمش. دردش اومد. آقاجونم گوشم رو کشید. من هم با همه قهر کردم. روم رو برگردوندم طرف دیوار و با دختره حرف زدم. گفت به خدا نون قندی ندارم. خوب می‌گفت. به خدا نون قندی ندارم. دلم می‌خواست به صورت مهتاج دست بزنم. همون جوری که پسرخاله رخساره دست می‌زد به صورت مهتاج.

مهتاج کیت؟ چگونه آمد سراغ من تا او را بنویسم؟ به نظرم توی بزرگ‌ترین بازار سرپوشیده‌ی جهان راه می‌روم. مغازه‌ها باز هستند. لبنیاتی، قنادی، پارچه فروش، چکمه و گالش‌فروش، مغازه‌ی عسل اصل سبلان، مغازه‌ی بزرگ سفال‌فروشی، خمره‌ها و قلک‌ها،ظرف‌های ماست‌خوری، با لعاب آبی تیره، گربه‌ای که زیر ستون نور بدنش را کش می‌دهد و تکه چربی پرتاب شده به سویش را بو می‌کشد. دارم دنبال چیزی می‌گردم. از بازار سرپوشیده دورتر، صدای چکش‌ها که بر ظروف مسی کوبیده می‌شود، می‌آید. تا آفتابه‌ها و لگن‌ها و دیگ‌های مسی جهیزیه‌ی دختران دم بخت و نوعروس‌ها باشد. می‌رسم به شیرینی‌های پولکی. تپه‌ی کوچکی از پولکی‌های صورتی و لیمویی و سفیدرنگ زیر ستون نور خورشید که از سوراخ سقف گنبدی‌شکل بازار می‌تابد، برق می‌زنند. بانویی با چادر سفید گل‌دار سر بر می‌گرداند و لبخند می‌زند. نای حرکت ندارم. نمی‌دانم فروشنده‌ها کجا رفته‌اند. بوی هل و دارچین و عناب می‌آید. مهتاج با تبسم دست می‌برد و مشتی از پولکی‌های شکردار را برمی‌دارد. دست‌هایم چون کاسه‌ای کوجک پیش می‌رود. به گدایی شاید!

پولک‌ها ریخته می‌شود توی کاسه‌ی دست‌هایم. مهتاج می‌گوید: ستّار!

هاج و واج می‌مانم. می‌گوید: حواست کجاست پسرخاله؟!

من پسرخاله‌ی مهتاج می‌شوم. تبسم مهتاج مثل تلالوموج‌هاست؛ وقتی آفتاب حوالی ظهر بر دریای آرام می‌بارد. یا به قول یکی از شخصیت‌های داستان: “لبخند او مثل صبح یک روز آفتابی می‌ماند که نسیمی خنک بین درخت‌ها در وزش است. نسیمی که عطر تمام گل‌های جهان را با خودش حمل می‌کند و تو می‌دانی آدم خوشبختی هستی که میان آن جنگل سرسبز و زیبا ایستادی و…”

می‌گوید و دانه‌ای پولکی لیمویی به دهان می‌گذارد. از بازار سرپوشیده بیرون می‌آییم. آفتاب با نور بی‌اندازه‌اش چشم‌هایم را کور می‌کند. دلهره دلم را درمی‌نوردد. می‌ترسم مهتاج را گم کنم. صدایش می‌گوید:

می‌گویم:

می‌خندد. غرق در صدایش می‌شوم. چشم‌هایم بسته است. وقتی چشم باز می‌کنم، روی پل «مهران رود» ایستاده‌ام. چیزی به غروب آفتاب نمانده است. باد خنکی می‌وزد. لکه ابرهای سرخ را نگاه می‌کنم. نمی‌دانم چه سالی است و من آن‌جا چکار می‌کنم. آیا خواب دیده‌ام؟ یا کسی مرا خواب دیده است؟ از کجا معلوم حالا بیدار شده‌ام؟ دلم می‌خواهد رویا ادامه داشته باشد. باز هم مهتاج باشد و تبسم باشد و یک عالم پولکی‌های رنگارنگ. صدایی را باد به همراه می‌اورد:

یادم می‌افتد که من ستّارم. پسرخاله‌ی مهتاج‌ام. تازه دانش‌سرا را تمام کرده‌ام و آموزگار یکی از روستاهای آذربایجانم.

با خودم می‌گویم و راه می‌افتم.