فقهِ زندگی و فقیهانِ افسرده

محمد جواد اکبرین
محمد جواد اکبرین

تقدیم به احمد قابل:

تعبیر “فقیهان افسرده” را از شعری منسوب به “منصور حلاج” وام گرفته ام؛ آنجا که افسردگی زاهدانه را در کنار “خامی” می نشاند و در مقابل “دلسوختگی” به کار می برد:

در صحبت ما زاهد افسرده نگنجد

در مجلس دلسوختگان خام نباشد

نخست مرادم از فقیهان افسرده: 

 فهم متنِ مقدس، پیش شرط هایی روانی و روحی دارد که تا آنها محقق نشود ارتباط با متن حاصل نمی شود.

مثلا در قرآن آمده است که “لایمسّه الاالمطهّرون”، یعنی جز آنانکه از آلودگی رهیده اند و پاک شده اند نمی توانند قرآن را مسّ کنند و با جانِ آن تماس حاصل کنند. حسد و کینه و خیانت در امانت و ظلم از نمادهای آلودگی است و حسودان و ظالمان از ارتباط با کلام خدا عاجزند.

یا در آیه ۸۲ سوره إسراء آمده که قرآن برای مؤمنان، شفا و رحمت است نه برای ظالمان و ظالم اگر قرآن بخواند جز خسارت و ضرر عایدش نمی شود؛ روشن است که این آیه، درباره کافران نیست (که آنها قاری قرآن نیستند) سخن درباره مسلمانانِ ظالم است و لطیف اینکه این آیه، مؤمنان را در مقابل ظالمان آورده تا گواهی دهد که ظالم، نمی تواند مؤمن باشد و بالعکس.

پیش شرط دیگر معرفتِ قرآن، سیر و رؤیت و تماشای “آفاق و انفس” است؛ به گواهی آیه ۵۳ سوره فصّلت، تبیّن و انکشاف حقیقت، جز با تماشا و گشت و گذارِ جهان و جستجو در جان خویشتن و جان های آدمیان، حاصل نمی شود؛ زیرا خداوند نشانه های خود را در “آفاق و انفس” نشان می دهد نه در فرمول های دیکته شده ی یک گروه معیّن. این است که اگر فقیه، جان و جهان را نگشته باشد و در حدّ و اندازه ی دنیای کوچک خود فربه شده باشد درک اش از زندگی و انسان، بسیار محدود است و نمی تواند با کتابی که برای جهان و آدمیان آمده، رابطه ای برقرار کند. 

کسی که شیرینی ها و لذّت های بهشتی این دنیا را نمی فهمد در آن دنیا هم او را به بهشت نمی برند، چون درکی از بهشت ندارد، در قرآن هم آمده است که “من کان فی هذه اعمیٰ فهو فی الآخرة أعمیٰ” کسی که در این دنیا کور است در آن دنیا هم نابیناست! آن دنیا، تمامتِ آن چیزی است که در این دنیا بوده و قصه از اول شروع نمی شود؛ فقط “آنچنان را آنچنان تر می کنند”.

از همین جا می رسم به عنوانِ سخن؛ که فقیه اگر “افسرده” باشد و شور زندگی دنیا در او مرده باشد و با چشم هایی زاهدانه و افسرده به جهان نگاه کند جز آئینی افسرده به دست نمی دهد.

مسلمان بودن که آمیزه ای از سلام (به معنای صلح و مدارا) و تسلیم (به معنای بندگی و پرستش خداوند) است حاصل زهد و فقه و دانش نیست؛ حاصل جانی است که آلوده نباشد و سیرِ آفاق و انفس کرده باشد و شاد باشد نه افسرده. 

به تعبیر مولانا:

 صوفیّ و فقیه و زاهد و دانشمند

این جمله شدی ولی مسلمان نشدی

احمد قابل می خواست با تلاش “درون متنی” اش، باب مفاهمه با فقیهان افسرده را باز نگهدارد؛ چون می دانست افق هایی را باید بر ایشان گشود و پیش فرض هایی را تصحیح کرد و چشم هایی را باز کرد تا نخست، انسان و جهان را عزیز بدارند و حقوق آدمیان را باور کنند سپس متن ها را بخوانند.

این تعبیر “تر کردن دماغ” که در کلمات حافظ می خوانیم از همین جنس است؛ حافظ می گوید:

اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباز

 پیاله ای بدهش گو دماغ را تر کن

اگر این دماغ، تر شود اتفاق دیگری می افتد و فقه دیگری به دست می آید. این گوهرِ همت احمد قابل در برابر فقیهان بود، او با آنها بنای “مبارزه” نداشت، بنای “مفاهمه” داشت و از همین روی هم هرگز از مکانیزم گفتمانی آنها خارج نشد؛ عاقلانه می اندیشید اما فقیهانه استدلال می کرد.

جبهه “مبارزه” را اشتباه نمی گرفت؛ از آن دسته نبود که با فقیهان افسرده، به جای تلاش برای مفاهمه و مدارا، مبارزه کنند اما با ولایت مطلقه، باب مذاکره را همواره باز ببینند! نه از آن جهت که قائل به مذاکره نبود، بلکه باب مذاکره را به علت شدّتِ نخوت و غرور و تکبر و فریفتگی آقای خامنه ای و قدرتِ بی مهار و ثروتِ بی شمارش بسته می دید، تفاوتِ لحن نامه احمد قابل به آقای خامنه ای در سال ۸۴ و خطابش به وی در سالهای اخیر را هم در همین نکته باید جستجو کرد که با حاکم جبّار تا همیشه مماشات و مذاکره نمی کنند و از نقطه ای به بعد برای پایین کشیدن اش از سریر قدرت تلاش می کنند؛ آنهم قدرتی که به نام خدا و پیامبرش غصب شده و به بهانه شریعت بر مردم ظالمانه حکم می راند.

نکته آخر این است که احمد قابل، دین را “نشانه” می دید نه “مقصد”. در این عالم پررمز و راز، مقصد جایی است که برای هر کدام از ما صورتِ متفاوتی دارد و ما متحیرانه به سوی آن مقصد در حرکتیم و قرآن، نقشه ی آن راه نیست؛ مجموعه ای از نشانه هاست.

آیه، یعنی نشانه؛ حتی وقتی امام حسین را توصیف می کنند او را “مصباح الهدی” می خوانند، یعنی او “چراغ” است نه مقصد، در دعای عرفه هم می خوانیم

متی غبتَ حتی تحتاجَ الیٰ دلیلٍ یدلّ علیک

این مقصد، راهنما و نقشه نمی خواهد، خدا گم نشده که بخواهیم با نقشه پیدایش کنیم، تنها برای اینکه خدا را با فراعنه اشتباه نگیریم و فریفته ی خود نشویم ناچار به داشتنِ “نشانه” و “چراغ” ایم نه بیشتر. 

این “بیشتر”، زیاده خواهیِ آنان است که می خواهند افق های باز تجربه ی بندگی را به نردبان های کوچک خود محدود کنند و برای همین هم کسی مثل سعدی نمی خواست خود را به آنها بسپارد:

برو ای فقیه دانا، به خدای بخش ما را

تو و زهد و پارسایی، من و عاشقی و مستی

نتیجه اینکه:

۱- فقهِ احمد قابل، فقه بعد از سیر و تماشای انسان و جهان بود نه فقهِ قبل از آن ( به عبارت دیگر، فقهِ بعد السّیر بود نه فقهِ دونَ السّیر)

۲- تلاش او، مفاهمه با فقیهان افسرده و مبارزه با ولایتِ مطلقه بود.

۳- او از وحی، نشانه ها را کشف می کرد و سرگرم متن نمی شد؛ از جایی به بعد را به تعبیر مولانا باید بو کشید و رفت و همین شمّ اخلاقی، انسانی و عقلانی و نشانه شناسی اش بود که فقهی دیگر به دست می داد و بر دل می نشست. 

با حلاج آغاز کردم و با مولانا تمام کنم:

همچو صیادی سوی اشکار رفت

گام آهو دید و بر آثار رفت

چند گاهش گامِ آهو در خورَست

بعد از آن خود، نافِ آهو رهبرست

رفتنِ یک منزلی بر بوی ناف

بهتر از صد منزلِ گام و طواف

ویراسته‌ی سخنرانی در مراسم بزرگداشت استاد احمد قابل- پاریس