دیباچه آخرین کتاب اورهان پاموک؛ معصومیت اشیا
داستان آخرین شاهزادهی عثمانی
ایدهٔ رمان و موزه اولین بار در سال ۱۹۸۲ به ذهنم خطور کرد، وقتی که سر سفرهٔ یک جمع خانوادگی با علی واصب افندی آشنا شدم. شاهزاده، نوهٔ کوچک مراد، پادشاه عثمانی، بود و اگر سلطنت دوام داشت و خاندان عثمانی تاج و تخت را از دست نمیداد، در آن سالها او باید بر مسند قدرت مینشست. اما فکر و ذکر این پیرمرد هشتاد ساله که بعد از سقوط دولت عثمانی و روی کار آمدن جمهوری ترکیه در سال ۱۹۲۳، توانسته بود برای بازگشت به ترکیه مجوز بگیرد، نه تاج و تخت بود و نه قدرت سیاسی. تنها فکر و ذکرش این بود که بتواند به طور مستمر در کشوری زندگی کند که اجدادش برای ششصد سال ادارهاش کرده بودند، کشوری که حالا به کمک یک گذرنامهٔ خارجی توانسته بود داخلش شود. در اسکندریه زندگی میکرد و تابستانها در پرتغال با شاهها و ملکههای بازنشستهٔ اروپا و خاورمیانه که تاج و تخت از کف داده بودند وقت میگذراند. (برایم تعریف کرده بود که چرا رضا شاه همسر اولش، فوزیه را طلاق داده.) [منظور پاموک محمدرضا شاه است. م.] پس از مرگ شاهزاده، خاطراتش در سال ۲۰۰۴ و به همت پسرش عثمان عثماناوغلو، با عنوان خاطرات یک شاهزاده، شنیدهها و دیدههایم در باب وطن و منفعت، منتشر شد و همچنانکه از این خاطرات نیز برمیآید بزرگترین دغدغهٔ وی در آن سالها بیپولی بوده است. او برای گذرانِ زندگی سالهای سال کنترلچی بلیط و سپس مدیر کاخموزهٔ آنتونیادیس در اسکندریه بوده. در خاطراتش با افتخار مینویسد «مامور اداره، نظافت و محافظتِ کاخ و اشیای آن بودم. نقرهجات، کریستالها و مبلمان در اختیار من بود.» سرِ سفره شاهزادهٔ هشتاد ساله از صدقه سر پرسشهای کنجکاوانهام، تعریف کرد که سلطان فاروق جنون دزدی داشته: سلطان فاروق هنگام بازدید از کاخموزهٔ آنتونیادیس، یواشکی بشقاب عتیقهای را که چشمش را گرفته بوده بلند کرده و به کاخ خودش در قاهره برده. سوالهای دیگری هم پرسیدم و شاهزاده در جواب تعریف کرد که قبل از سقوط دولت عثمانی و مهاجرت خاندانش از استانبول، در قصر ایهلامور زندگی میکرده و در مدرسهٔ گالاتاسارای و هارب -مدرسهای که آتاتورک هم در آن تحصیل کرده- سابقه تحصیل دارد. پنجاه سال بعد، من کودکیم را در این مکانها گذراندم. کاخهای سوخته و ویرانه، کوشکها، و خیابانهای قدیمی نیشانتاشی که کودکیم در آنها گذشت و شاهزادهای که در حال تمرین ریاضی بود در خیالم زنده شد.
شاهزاده گلهمندانه تعریف میکرد که بعد از پنجاه سال تبعید، برای بازگشت همیشگی به ترکیه و برطرف کردن دغدغههای کسب درآمد دنبال کار بوده و از بخت بد هیچکس کمکش نکرده. هر دو میدانستیم که دلیل اصلی دراز نشدن دست یاری، ایجاد مزاحمتهای سرویسهای مخفی دولتِ ترکیه بود در برابر سمبل سیاسی شدنِ آخرین کسی که میتوانست پادشاه عثمانی باشد. میدانستیم که شاهزادهٔ پیر چنین نیتی ندارد و همانجا دور سفره یکی از آشناها در آمد که شاید بتواند در کاخموزهٔ ایهلامور که شاهزاده کودکیاش را در آن گذرانده، شغلی به عنوان راهنمای موزه برای او دست و پا کند. هم در آن کاخ تبدیلِ به موزه شده زندگی کرده بود و هم از راه و چاه مدیریتِ کاخموزه سررشته داشت، این شغل برایش عالی نبود؟
با این پیشنهاد، همه با هم دور سفرهای که شاهزاده هم پای آن بود، با جدیت و بیآنکه قصد شوخی داشته باشیم، تجسم کردیم که علی واصب افندی چطور اتاقهایی را که در کودکی در آنها استراحت کرده و درس خوانده به بازدیدکنندهها نشان میدهد. بعدها به یاد دارم این خیالات را در سر با شور و شوقِ رماننویس جوانی که میخواهد گونههای جدیدی را بیازماید پروراندم: شاهزاده با نزاکت بسیارِ همیشگیاش خواهد گفت “خدمتتان عرض کنم که این اتاقی که مشاهده میفرمایید اتاقی هست که با پرستارم در آن ریاضی تمرین میکردیم!” و با فاصله گرفتن از جمعیتِ بلیط به دست، و با عبور از طناب مخملی سبکِ قدیم که بازدیدکنندگان را از اشیای موزه جدا میکرد، پشت میز دوران کودکی و جوانیاش خواهد نشست و آن وقت همان قلمها، خطکشها، پاککنها، و کتابها را مثل قدیم به کار خواهد برد و از همانجایی که نشسته رو به بازدیدکنندگان خواهد گفت: “بازدیدکنندگان گرانقدر، روی این میز به این صورت مسایل ریاضی را حل میکردم.” برای اولین بار اینچنین بود که درست مثل کمال، قهرمان رمانم [موزهٔ معصومیت]، شور و شوق شیبودهگی همزمان کسی در موزهای که خود راهنما آن است و یا هیجان تعریفِ زندگی زیسته به یاری اشیای مربوط به آنکه در موزه نگهداری میشود وجودم را در بر گرفت. اولین هستهٔ موزهٔ معصومیت به عنوان یک رمان و موزه این است! از همان ابتدا هم در فکر موزه بودم و هم در فکر رمان.
ترجمه از : وبلاگ وجیزههای یک تنهایی