شعر شاعران امروز
شعر ایرانی را در مانلی بخوانید
جواد مجابی: قفسههای کتاب پاپ دراگون
خوانندهای اتفاقی نمییابند کتابهای غریب
هر بار که آمدهام بنشینم و بنوشم اینجا
جوان و سالخورده، مرد و زن
پشت به قفسهی رمانها و سفرنامهها و نقشهها
ساعتها به وراجی مینشینند
لاگر و گینس شکنبهشان را پر میکند
ندیدهام که محض فضولی
یکی از آن همه پناهنده بدین گوشه
لای کتاب را باز کند دمی
چه کسی موجودات چاپی را تبعید کرده پاپ
که قهرمان مکتوباش نمیتواند بنوشد جرعهای حتی
امروز کتابی را برداشتم
از لای اوراقاش ریخت به هرجا
حروف نمگرفته و نقشههای از نقش رفته
مقداری جنون و اندکی سادهدلی
گارسن میدانسته چیزی لابد
که با پارچهی نمدار آمد
با هر حرکت عصبی برای پاککردن نقوش
تکهای از فضای کافه و مشتریهاش
بیرنگ میشد
تا نقشهای جانگرفته بر میز چوبی
پررنگتر شوند.
محمدعلی شاکری یکتا
1
موزون تر از نگارههای کهن
عمق نگاه این نگارهگر خسته سنگ را
هاشور زد
خاک از تلألوی گندم
عشق از تبسم انسان
و صلح
از سرزمین مادری آهوان دشت
تبعید شد.
فصل شکار
نسلی که قلب ندارد
نسلی که چهره ندارد
در فکر مسلخ است
مسلخ برای آهوی کوهی
مسلخ برای گردن قرقاول
مسلخ برای عشق کبوتر به جفت خویش
مسلخ برای بازی گنجشکهای شاد
اجداد من همیشه جهان را
با رنگ خون
تفسیر کردهاند
و نسل به نسل
به کودکان
آموختند
زیبایی جهان
یعنی نفوذ مرگ
در استخوان آهوی کوهی
یعنی نفوذ درد
در چشم تیرخوردهی شیران منقرض
یعنی نفوذ حادثههای ندیدنی
در باور سیاه سپیدار سوخته.
امسال تقویم سال نوری
آتش گرفت و دود
چشم سپیدههای زمین را سیاه کرد
و شاعران
غمگینترین قصیدهی خود را
با سرشکستگی
به چاپخانه سپردند.
2
حرفی نمیزنی.
گاهی مرا که در محلهی تو
گم میشوم
دشنام میدهی
و با صدای بلند و گرفتهای
پشت سکوت یک شب برفی
خاموش،
خاموش،
خاموش
میروی.
طرح مجسم خاکی تو
در موزهای که روح باستانی ظرفی سفال را
از شهر شوش آورده است.
پژواک خندههای زمینی
در جشن سالیانهی شالیزار
عشقی،
که توتیای چشم جهان است.
عشق منی
در پیچ و تاب جادهی ابریشم.
نقاش چیرهدست چهرهی ابری
که در بهار
بر بیشه زار،
باران
برکوچه سار،
خاطره میباری.
باران که زد
مرغابی مهاجر
از برکهی نگاه تو پرواز میکند.
در آخرین دقایق خورشید
تبخال میزنم.
شبهای جانسپاری آتش را
تقبیح میکنم.
مینوی آبهای روان را
مینوشم.
از ریگزار زایش آتش
رد میشوم
و در خطوط این کتیبهی سنگی
به رستگاری دریاها
جان میدهم.
امشاسپند عاشق!
امشب
برای آینه فکری کن!
تو
سالهاست
خود را ندیدهای.
محمد زندی: پولکها
شادیها در تو نمیگنجند
رقص کردی هم تو را برنمی تابد
ارکستر ضرب میگیرد
وقتی شال ات میافتد
از روی سن میآیم و
به کمرت گره میزنم
دو بوسه میگیرم
تک نواز ویلون میزند
وقتی رو سری ات میافتد
از روی سن میآیم و
زیر چانه ات گره میزنم
یک بوسه میگیرم
تو دوست داری
روسری ات بیفتد
با این لباس کردی
هیچ شادی در تو نمیگنجد
لباس پولکی سبز به تو میآید
و دستهای شادت
و نفسهای شادی که از دهانت میریزد
سنتور مینوازد
و میبینم شال ات افتاده است
می آیم به ردیفهای آخر
کسی نیست
برمی گردم
ارکستر هم نیست
شال را برمی دارم
پشت سر صدای کمانچه و
صدای شادیها میآید
صدای بوسهها
صدای پولکهای سبز
حسن صانعی: چاقو
چاقوی خوش دست
پاشیده برسقف
کدام سلیس تر حرف میزند؟
تو چیزی نگو
گلنار
آمده بودم ببینمت
دگمه رافشار دهم
آن سوتر قدم بزنم
باران آمد.
ساعت به وقت خوش
مکان تپههای اوین
ربطی به موضوع نداشت
شاید به مهر
یارفع خستگی
سخن از میترا گفت
گفت: میدان آزادی کشته شد
میدانم
امّا چه طور؟
گفتم: نارنجک !
طفلک اندوهگین شد
گفت شکایت نکردی؟
دوباره باران آمد
از این گونه روشن
به ناباوری آسان است
وسط روز
ماه دراتاق در بسته
گفت برخیز قدم بزنیم
گفت گناه من است جویبار به اشک میماند
زلالیها به کویر
در من مدام چند نفر جیغ میکشند
پاییز بود یا بهار یادم نیست
درخت آواز داد:
بیا برگهای مرا بشمار حسن.