بوف کور

نویسنده

انگار توفانی

علی اصغر راشدان

 

 دوباره دونفرازشاگردهای کلاس اول سرکلاس ضعف کرده بودند. زن و دو تا بچه چهاروشش ساله آقامعلم هم کما بیش حالتی شبیه همان دوتا شاگرد را داشتند. نان سواره بودو آقا معلم پیاده. سختی ها گوشت وگل آقا معلم را آب کرده بود. اما استخوانبدیش هنوز درشت ونیرومند بود. هیکل درشتش یادگار جوانیهاش تو لرستان بود. روزگاری که ملک واملاک و گله گوسفند داشتند. جواینهاش خوب خورده بود. هیکل واستخوانبدی ئی درشت وچهره ای گلگون داشت. آن روزها پهلوانی بود در ولایت خودش.

  انگار توفانی آمدو همه چیزولایتش رابرد. آقا معلم زن تازه رسیده و آبستنش را برداشت وجلای ولایت کرد.

“کجا، خان زاده؟ ولایتی و وطنی گفتن؟به همه چی پشت پا میزنی؟”

” ای بابا کربلائی، کدوم ولایت، کدوم وطن؟ دیگی که واسه من نمیجوشه، میخوام سرسگ توش بجوشه. هرجا که به آدم و زن بچه ش خوش بگذره، همونجا وطنه. “

” خیالات ورت داشته، جاهای دیگه م دیگ ودیگبرگ برات آماده نکردن. بعدها خودت برامو ن وصف حال خواهی کرد. ا صفاهون دوره ومنزلش نزدیک. ببینیم وتعریف کنیم. “

” بچه خان بودیم ومثلا شش کلاس دستخط داریم. واسه خرج زن وبچه تو راهم درنمیمونم. میگیی یه شغل کوچک تویه شهر کوچک واسه م پیدا نمی شه؟پس اینهمه آدم تو شهر چی جوری روزگارمیگذرونن؟ هیچ دهن وازی بی روزی نمیمونه.”

” روزی داریم تا روزی، اونجاها دیگه خان زاده نیستی، به چشم آدم زیادی بهت نگا میکنن. مزدکارتم مثل صدقه سری بهت میدن. بهشون نزدیک که میشی، فا صله میگیرن، انگار جیب بر دیدن، جوری نگات میکنن که دلت می خواد زمین دهن واز کنه و ببلعدت. ازعزت واحترامی که توولایتت داری خبری نیست دیگه…”

  آقامعلم ازمدرسه شهرستان کوچک که درآمدخیلی توهم بود. ضعف کردن دوتا بچه سرکلاس پاک کلافه ش کرده بود. ناخودآگاه گفته های سالهای دور همولایتیهاش مثل پرده سینما ازذهنش گذشت. سیگارش را که تا تهش کشیده وانگشتش را سوزانده بود، جلو پاش پرت کرد، پاش را روش گذاشت و با غیض لهش کرد.

  تانزدیک غروب تو مد رسه ابتدائی مانده بود. ورقه معلم های دیگر را با بهای ناچیزی تصحیح میکرد. کارهر روز ش بود. هرچه تفره میزدنمیتوانست شکم زن ودوتا بچه ش را سیرکند. کفرش درآمده بود. بازمین وزمان دعوا داشت. دنبال مستمسکی می گشت که درون توفانیش را که منفجرش میکرد خالی کند.

  آخرهای برج بود. پولش ته کشیده بود. زن و دوتا بچه هاش تو اطاق انباری مانندش کناردرحیاط آقا مدیر منتظرش بودند. شام نداشتند، آهم دربساط نداشت. درجا ایستاد، مردد ماند، خواست برگردد:

” بادست خالی؟ چی جوری نگاه زن و دوتا طفل صغیر را تاب میاری بی غیرت! کجا برم؟ هیچ راهی نمونده! “

سخت باخودش درجدال بود که حجت فراش مدرسه را دید. یک سطل شیر دستش بود و بیست سی تا نان لواش رو سرش گذاشته بودو به طرف خانه آقا مدیر میرفت. خودرا به حجت رساند:

” سلام آقا معلم.”

” سلام آقا حجت اینا چیه؟ کجا میبری ؟”

” اینا شیرونونائیه که واسه بچه ها میدن. اضافیه، میبرم خونه آقامدیر. “

آقا معلم چیزی نگفت. قدمهاش را تند کرد. پیش ازحجت خود را کنار درخانه آقای مدیر رساند. حجت که رسید گفت:

” وایستا بینم حجت، نصف این سطل شیروده تا نون رو بده به خانم من تو این اطاق دم دری. “

” جواب آقا مدیر باخود شما آقامعلم، باشه؟”

” جوابش باخودم،حجت، باشه.”

حجت نصف سطل شیروده تا نان لواش به خانم آقا معلم داد. بقیه را به طرف کلاه فرنگی آقا مدیر برد.

 آقا مدیرپشت شیشه سیگار دود میکردو همه چیز را میدید. حجت وارد که شد گفت” کی به تو اجازه داد بی اجازه من این کارو بکنی حجت؟ بدو شیرونونارو بگیرو بیار!”

” آقامعلم بهم گفت آقامدیر! من جرات نمیکنم بهش چیزی بگم آقامدیر،آقا معلم خیلی گردن کلفته، ازش میترسم، آقامدیر!”

” باشه، خودم پدرشو درمیارم وبهش میگم نباید بی اجاره من آب بخوره، بامن بیا.”

 آقامدیر رفت کنار دراطاق آقا معلم وباتبختر صداش کرد. آقامعلم آمد دم در. آقامدیر گفت” کی بهت اجازه دادنصف نوناوشیرو ور داری؟ “

آقا معلم سرش را به گوش آقامدیر نزدیک کردوآهسته گفت”

سلام آقامدیر، از شما چه پنهون، امشب زن وبچه هام گشنه بودن.آخربرجه وبه هیچ جام راه ندارم. می بخشین که اجازه نگرفتم.”

” بیخود کردی، اگه نیاری، خودم میرم تو و ورمیدارم. بیرون مونده بودی، بد کردم بهت پناه دادم!”

” مرد حسابی احترام خودتو نگادار! یه انباری فسقلی کناردربه من دادی وکلی کرایه شو میگیری، چی منتی داری!”

” کاری ندارم، نونا وشیرو خودت نیاری، خودم میرم تواطاق و ورمیدارم میارم بیرون. “

” شما این کارو نمیکنی آقامدیر. این نوناوشیرا حق بچه های گشنه مردمه، امروز دوتا ازشاگردام سر کلاس از گشنگی ضعف کردن، توکش میری ومیاری واسه سی سی وسوزی خودت! این کار درستیه، آقامدیر؟”

” نخیر، مزخرف نگو، این فضولیا به تو نیامده، به اندازه کافی به بچه ها داده میشه، اینا اضافیهاشه.”

” اگرم اضافه ست، حق زن وبچه گشنه من معلمه، نه سی سی وسوزی شما، آقامدیر!”

” حجت! این مرتیکه مزخرف میگه، برو نوناوشیرارو ورداربیار!”

” آقامدیر، آقامعلم درست میگه، من جرات نمیکنم واردخونه آقامعلم شم.”

” پدرنامرد، فردا اخراجت میکنم. خودم میرم تو خونه. “

آقامعلم کنار دراطاث وایستاد وگفت:

” آقا مدیر احترام خودتو نگا دار. داخل خونه حریم خصوصی زن وبچه منه، خدام وارد شه، گردنشو میشکونم! “

” بروکنارمرتیکه! حالاواسه مدیر مدرسه شاخه و شونه میکشی! داخل میشم! ببینم چی گهی میخوری!”

آقا مدیر وارد اطاق آقا معلم شد. رگهای لری گردن آقامعلم ورم آورد. آقامدیر را بغل زد وبایک تیپابیرون انداخت و گفت:

” اگه دوباره داخل حریم خصوصی زن وبچه هام شی، خونت به گردن خودته!”

 آقامدیر بلند شد. سرو وضع و لباسش را مرتب کردو دادکشید:

” پدرتو درمیارم!خیالات ورت داشته! فردا حکم اخراجتو مینو یسم!”

” مرتیکه! سربریده رو از شمیشیرمیترسونه! من از زندگیم سیرشده م،    

خیلی پا رو دمم بگذاری، خونتو میریزم!!!!!!!!!!!! “