نیمه‌شب در پاریس

نویسنده
منوچهر صائب

» نگاه

 

پاریس از دست رفته در فیلم “وودی آلن”/یک- پاریس؛ مأمن تخیل‌های دیوانه

“همه‌ی شما یک نسل گمشده هستید.” این معروف‌ترین نقل قول بر جا مانده از “گرترود اشتاین” است. شاعر و نمایشنامه‌نویس امریکایی ساکن پاریس که خطاب به “همینگوی” و دار و دسته بیان شد. دار و دسته هم تمام نویسندگان و شاعران و نقاشان و اصولا هنرمندانی بودند که بین دو جنگ در اروپا سرگردان بودند؛ و پاریس آن زمان مأمنی بود برای‌شان. برای حفاظت از خودشان که افسار تخیل بی‌پروا و گریز ناپذیرشان از دست‌شان در نرود و این جریان سهمگینِ خلاقیت و خیال‌انگیزی منهدم‌شان نکند. این که خیلی‌هاشان باز هم خود انهدامی را برگزیدند یعنی یا خودشان را خلاص کردند از بودن در سیاره و یا عمدتا ذهنِ خلاق‌شان را خلاص کردند و بالاخره در چیزی غرق شدند و نیافریدند هم، همین را نشان می‌دهد که دوام آوردن زیر سیل سهمگین افکار و تخیلات و انتزاعات، در کل یک سرپناه می‌خواهد. جایی که احساس امنیت کنی. جایی که چهار نفر دیگر را هم ببینی که همین‌طور خُل‌خُلی و سودایی هستند. جایی که تمام احساس حقارتی که از جانب جامعه و احتمالا خودت هجوم می‌آورد و نابودت می‌کند آرام بگیرد. چون وقتی آرام می‌شوی که فقط خودت را تنها دیوانه‌ی حقیر و جدا افتاده‌ی گاهی احمق که نمی‌داند خشمش را چکار باید بکند، ندانی.

جهان‌ِ بین دو جنگ دهه‌ی بیست میلادی جهانی بود که در امریکا‌ی‌اش گنگسترها در حال پا گرفتن بودند و قانون منع فروش مشروبات الکلی آن‌ها را قدرتمندتر می‌کرد. وضعیت اقتصادی بسیار بد اروپا باعث مهاجرت گسترده‌ی خیلی از افراد از ایتالیا و اسپانیا به امریکای جنوبی و عمدتا ارژانتین شد. بیچارگی اقتصادی آلمانی‌ها فضا را برای قدرت گیری ادولف هیتلر مهیا می‌کرد و خلاصه این‌که جهان درگیر نان شب بود. چون دیوانه‌ای صربستانی کبریت کشید زیر بشکه‌ی باروت اروپا و پرنس اتریش را روی پلی در سارایوو کشت تا نصف جهان به جان هم بیفتند و بعد از پایان جنگ ناسیونالیست‌های فاشیت‌مآب افتادند به جان سوسیالیت‌های کمونیست‌نشان که با آن اقتصاد عجیب و غریب کلا باعث به وجود آمدن دیوانه خانه‌ای به نام اروپا شده بود.

و درمیان این بلبشو، پاریس “لیان شامپویی” بود برای همه فراری‌هایی که دیوانگی خودشان را ارجح می‌دانستند به دیوانگی جهان پیرامون‌شان. پاریس؛ با همان زیبایی که همینگوی در خاطراتش تصویر کرده و بعد از مرگش با نام(A moveable feast) منتشر شد که با نام پاریس جشن بیکران به فارسی ترجمه شده.

 

دو- زمان هیچ‌گاه کافی نیست

“جیل پندر” نویسنده‌ی کم نام و نشان با جاه طلبی و بیشتر علاقه‌مندی ادبی به همراه نامزدش برای سفری تفریحی همراه پدر و مادر نامزدش می‌شوند و به پاریس می‌آیند. “جیل” دوست دارد زیر باران پاریس قدم بزند و به کافه د فلور برود و هوایی را تنفس کند که آن همه نویسنده و هنرمند تنفس می‌کرده‌اند و نامزدش دوست دارد کاخ ورسای را ببیند و جیل را تحقیر می‌کند و همراهی با دوست دوران دانشگاهش را- که اتفاقی دیده و از این آدم‌هایی است که راجع به هر چیز در آستین چیزی دارند و اقیانوسی به عمق یک سانت هستند- ترجیح می‌دهد. خلاصه در یک شب که جیل مست کرده و با همراهان نچسبش بیرون نمی‌رود و قدم زدن در پاریس را ترجیح می‌دهد، ماشینی سوارش می‌کند و او را به دهه‌ی بیست پاریس و به قول خودش عصر طلایی می‌برد.

این تصاویرِ احتمالا آشنا داستان فیلم “نیمه شب در پاریس” ساخته‌ی “وودی آلن” دوست داشتنی است. ستایش‌نامه‌ای از جانب یکی از بهترین خلق‌کننده‌گان نسبت به شهری که مأمن آن همه خالق بوده. و شخصیت اصلی فیلم را به زمانی از پاریس می‌برد که هر کس زیاد در جریان نباشد، شاخ‌هایش از تعجب بیرون می‌زند از این که کلی انسان درجه یک با هم در یک زمان در پاریس چه می‌کرده‌اند. فقط یک لحظه فکر کنید که شخصیت جناب اقای گتسبی بزرگ در کدام کافه‌ی این شهر یا در کدام مهمانی در ذهن “فیتزجرالد” کبیر شکل گرفته؟ فقط یک لحظه فکر کنید که این شهر چطور دیوانه شدن زلدا فیتزجرالد را به تعویق انداخته و دستِ کم ده سال بعدش “زلدا”ی شیزوفرنیک را روانه‌ی آسایش‌گاه کرده.

تصورش هم لذت بخش است که “کول پورتر” پشت پیانو برای‌ات بنوازد و بخواند و هم صحبت “اسکات” و “زلدا فیتزجرالد” باشی. آن هم در مهمانی که به افتخار “ژان کوکتو” در حال برگزاری‌ست و تازه این مهمانی برای‌شان حوصله سر بر هم باشد.

فکر کنید “همینگوی” را همراه با “بلمانته” ببینید. “بلمانته” بزرگ‌ترین گاوباز تمام اعصار که یکی از شخصیت‌های رمان “خورشید هم‌چنان می‌دمد” همینگوی است هم‌راه با خود “همینگوی” و “زلدا” ترجیح بدهد با “بلمانته” بیرون برود و “فیتزجرالد” از ترس این‌که “بلمانته‌”ی جذاب “زلدا” را از راه به در نکند، دنبال‌شان برود.

فقط لحظه‌ای را تصور کنید که دالی صدای‌‌تان بکند و سر میزش دعوت بشوید و خودش را این‌گونه معرفی بکند؛ “دالییییییییییییی” و با تاکید دوباره” دالیییییییییییییی” و راجع به کرگدن برای‌تان سخن‌رانی کند و به “بونوئل” و “مَن رِی”… فکر کنید واقعا خود خود “مَن رِی”…شما را این‌گونه معرفی کند “پنننددررررر.” حتی فکر کنید وسط آن معرکه، ایده‌ی شاهکار “بونوئل” -که چندین سال بعد ساخته خواهد شد- یعنی “جذابیت پنهان بورژوازی” را شما در ذهن او بکارید. و بعد نکته‌ی جذاب‌تر این‌جاست که هیچ‌کدام‌شان ذره‌ای تعجب نکنند از این‌که تو از آینده آمده‌ای و کاملا برای‌شان عادی باشد و بعد بگویی نه خب شما سوررئالیست هستید آخه چطور توضیح بدم…و آن‌ها هم کاملا بپذیرند که تو از آینده آمده‌ای؛ خب چون سوررئالیست هستند.

خوشبختی‌های آقای “پندر” تمامی ندارد؛ چون رمانِ احتمالا درب و داغانش را “گرترود اشتاین” می‌خواند و تصحیح می‌کند و “پندی” هم به او در ادامه مسیر می‌دهد. همان “گرترود اشتاینی” که همینگوی فقط و فقط او را قبول داشت برای خواندن کارهای‌اش.

فکر کنید میان بحث بین “گرترود اشتاین” با “پیکاسو” هستید بر سر شاهکارِ “آدریانا”- اثرِ “پیکاسو”- و در عین حال خود “آدریانا” هم آن گوشه ایستاده و علاوه بر این‌که از رمان شما خوشش می‌آید، آرام‌آرام عاشق شما هم می‌شود و با این‌که رقیبان عشقی‌تان “ارنست همینگوی” و “پابلو پیکاسو” هستند، این شمائید که دل می‌برید.

ایده‌ی بسیار جذاب “وودی آلن” علاوه بر این‌که از پاریس برای مأوا دادن به این همه هنرمندی که همیشه ستایش‌شان می‌کنیم و از کارهای‌شان لذت می‌بریم تقدیر می‌کند، یادآوری می‌کند که زمان هیچ‌وقت کافی نیست. “جیل پندر” عصر طلایی را دهه‌ی بیست می‌داند و آدریانا عصر طلایی را پاریس قرن نوزدهم در مولن روژ و کنار “گوگن”، “ تولوز لوترک” و “ادگار دگا” و جالب این‌جاست که “گوگن” عصر طلایی را دوره رنسانس می‌داند و به قول پندر حتما رنسانسیِ هم دوره‌ی کوبیلای خان را عصر طلایی می‌داند.

احتمالا ما هم همین الان در عصر طلایی هستیم که خودمان خبر نداریم. شاید یکی از آینده بیاید و مثل دیوانه‌ها ما را تحسین کند و ما که از نظر خودمان چیز دندان گیری در خود پیدا نمی‌کنیم، تعجب کنیم. جذابیت فیلم آلن در این است که تحسین می‌کند و شوخی می‌کند و آخرش می‌گوید آرام باش چون اگر آرام نگیری، اگر خودت آرام نگیری، هیچ چیزی آرام‌ت نمی‌کند؛ مثل این همه آدم تحسین‌برانگیز که نهایتا هیچ‌چیز، حتی پاریس و جشن بی‌کران‌اش، آرام‌شان نکرد غیر از خودشان.