ایران سبز انگشتی

نوشابه امیری
نوشابه امیری

تیستو سبز انگشتی داستان “فرشته-آدم” کوچولویی است که انگشت هایی سبز کننده دارد - به هرچه دست می زند، سرشار از گل و سبزه و پیچک می شود. این است که “سبز انگشتی” صدایش می کنند. برای تــیســـتوی کـوچـولـو، هـر چـیز دنـــــــــــیـــا - جز زیبایی ها و مهربانی های کمیابش - معنایی ندارد؛ و تیستوی مهربان، آرزومندست تا همه ی نارسایی ها و ناتوانی ها و زشتی ها را با معجزه ی انگشت های سبز کننده اش از زیبایی سرشار کند؛ و راستی این “آدم-فرشته” ی کوچولو، می تواند.“عین داستان ایران در سالی که گذشت. جنبش سبز، تیستوی ایران بود؛ هست؛ می خواهد و می تواند. “امید”ش زیاد و “استقامت”اش پردوام.

سال 88، یکی از سال های سخت پس از انقلاب، به پایان رسید. سالی که حاکمان کارنامه مردودی گرفتند از مردمان؛ سالی که “آقا”، همراه با سرداران، دروغگویان، سابقه دارها، پیراهن پلنگی ها و لباس شخصی ها، مسلح به باطوم و اسلحه، متکی بر شکنجه و زندان، برشاخه نشست و بن برید و راه سراشیب، به سرعت، پیمودن گرفت.

 از آنچه حاکمان با ما و میهن ما کردند، نه فقط همه گفتیم و شنیدیم که جهانی دید آن را به تمامی. در چشم باز “نداآقاسلطان”، در سینه زخمی “سهراب اعرابی”، در جای خالی قلب “مصطفی کریم بیگی”. در نگاه تلخ “احمد زیدآبادی”، درکلام پردرد پدر”علی ملیحی”، در صدای غم گرفته مادر “کاوه قاسمی کرمانشاهی”، در اشگ “نازک افشار” زیر چادر گلدار زندان، در نامه های عاشقانه “فخرالسادات محتشمی”، درصدای دلاور”مهدیه محمدی”…. در زبان زخمی “منصور اسانلو”. دید جهان اینها را.

جهان شنید تهدیدات سید علی خامنه ای را، دروغ های محمود احمدی نژاد را، کلام نفرت بار رادان ها و نقدی ها را. شنید که لاری جانی گفت “زندانی نداریم؛ اعدام نکرده ایم” همان گاه که “بهاره هدایت” زندانی بود تا انحلال سازمان سیاسی متبوع خود را اعلام دارد و احسان فتاحیان بر دار می رقصید.

اما، همه گفتیم و شنیدیم، و جهان هم دید و دریافت که ایران، سویه دیگری نیز دارد. سویه ای سبز سبز. “تیستوی سبزانگشتی”. آن فرشته ـ انسان کوچکی که سال های درازست ایران را سبز می خواهد.

سال های 50 بود که “تیستوی سبزانگشتی” درآمد. نوشته موریس درئون و به ترجمه لیلی گلستان.“داستان «فرشته-آدم» کوچولویی که انگشت هایی سبز کننده داشت؛ به هرچه دست می زد، سرشار از گل و سبزه و پیچک می شد. این بود که «سبز انگشتی» صدایش می کردند. برای تــیســـتوی کـوچـولـو، هـر چـیز دنـــــــــــیـــا - جز زیبایی ها و مهربانی های کمیابش - معنایی نداشت؛ تیستوی مهربان، آرزومند بود تا همه ی نارسایی ها و ناتوانی ها و زشتی ها را با معجزه ی انگشت های سبز کننده اش از زیبایی سرشار کند.”

کتاب را می خواندیم و به انگشتان خویش می نگریستیم. ما هم آرزومند سبزی ایران مان بودیم؛ ایرانی که در سیستان و بلوچستانش، رستم سر به اندوه در جبین فرو نبرده باشد از حال و روز مردمان؛ در حلبی آبادهای بندرعباس اش نسوزند بچه ها؛ ایرانی که در آن بتوان به هزار زبان گفت آزادی؛ به کردی، به ترکی. به عربی. به فارسی. ایرانی که آفتاب کارانش، در حسرت سرآمدن زمستان وشکفتن بهاران، در تپه های اوین، به رگبار بسته نشوند؛ ایرانی که در شان نام و تاریخش باشد.

کتاب را می خواندیم و به سرانگشت، بر دردهای ساده ای که می شناختیم، دست می کشیدیم و همه هم از سر امید. از دستان و سرانگشتان نسل ما، سبزی نرویید اما، آنان که در کاروان آزادی طلبی از راه می رسیدند دیدند دستان پینه بسته مارا؛ نسل مارا. ما “تیستو” نشدیم اما امید “تیستو” شدن را با خود به جای جای میهن مان بردیم. وعاقبت “تیستو”ها بزرگ شدند، آمدند، صحنه گردان میهن ما گشتند.

باز تاریخ تکرار شد؛ کشتگان مان بسیار و مادران عزامان بسیارتر؛ “امید”مان، منتظر و”منتظری”مان در”حصر”. همان سان که “مهرداد”مان با زبان بریده رفت آن گاه که می گفت “زنده باد ایران”. و “فردین”هامان نامشان در سلول ها، روی دیوارها، خشکید. بی”رحمان”ها و بی”رحیم”ها زندگی دشوار گشت و بی داریوش و پروانه، جایی در عمق قلب مان سوخت…

اما عجبا که زمین می خوریم و برمی خیزیم. زخمی می شویم و بر می خیزیم؛ درد می کشیم و بر می خیزیم؛ و باز برخاستیم. به همت زنان مان، جوانان مان، پیرهامان و به همت عشق مان به میهن زخمی مان، ایران.

سالی که گذشت، پر خون بود؛ پردرد. سال شکستن دل مادران، خمیدگی پدران. سال تلنباری نفرت، سال وبا، سال وبایی. این سال اما، سال ایستادگی هم بود. سال مردن برای زندگی. گریستن برای آزادی خنده. سالی که شاملو پیش از این آن را سروده بود:

من فکر می کنم

هرگز نبوده قلب من

این گونه

گرم و سرخ
احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگ زای
چندین هزار چشمه ی خورشید
در دلم
می جوشد از یقین ؛
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یأس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های آینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافی ام، اینک! به سحر عشق؛
از برکه های آینه راهی به من بجو!
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من این سان بزرگ و شاد:

احساس می کنم
در چشم من
به آبشار اشک سرخ گون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛
احساس می کنم
در هر رگ ام
به هر تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ای می زند جرس.

آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دست اش آینه
گیسوی خیس او خزه بو ، چون خزه به هم.
من بانگ برکشیدم از آستان یأس :
“آه ای یقین یافته بازت نمی نهم!”
آری؛ خطابم به شماست “تیستو”های ایران. یقین های باز یافته؛ بازتان نمی نهیم؛ می دانیم که

در هر کنار و گوشه این شوره زار یأس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین

رویش تان مبارک.