پنج ملوان، یک شاهد و یک شاعر

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

تا شانزده آذر پنج روز دیگر باقی مانده. ساعت ها را نگاه کنیم و مواظب باشیم تا همه کارها بموقع و با دقت انجام بگیرد. اگر روز قدس آزمون ماندگاری جنبش سبز بود و این جنبش از آزمون با موفقیت بیرون آمد، و اگر سیزده آبان روز وادار کردن حکومت به حضور معترضان در خیابان بود، و در این روز اعتراضات با وجود اینکه تندتر شده بود، ولی تلفات بسیار کمتری از گذشته داشت، روز شانزده آذر، روز تاکید جنبش سبز بر اعتراض مسالمت آمیز است. این دولت نیست که باید انتخاب کند، این ما هستیم که باید تمام تلاش را برای یک حرکت مسالمت آمیز جدی بکنیم. ماه محرم در پیش است و ده روز مهم را پس از شانزده آذر در انتظار داریم. می رویم که داشته باشیم.

 

اعتراض در پاریس

عالی بود، بی نظیر بود، تحسین برانگیز بود. ببین داداش جان! دیگر شما در هیچ جایی که مردم بتوانند حضور پیدا کنند، امنیت ندارید. ممکن است ده هزار نفر سرباز و دانش آموز و بسیجی را ببرید به میدان نقش جهان و یک میلیارد پولی که بودجه ساخت کشور است، خرج کنید برای تبلیغات یک عقب مانده که قرار است از او یک رئیس جمهور ساخته شود و دل تان خوش باشد که چهار تا عکس و فیلم گرفتید که به زور فوتوشاپ و غیره وجود آقای الفنون را اثبات می کند، اما اگر جیش نکنید، شب دراز است و تازه زمستان در پیش است و شب دراز تر می شود.

 

پنج ملوان انگلیسی آزاد شدند

برای چی می گیرید؟ و وقتی گرفتید برای چی آزاد می کنید؟ اصولا چه معنی دارد که روزنامه نگاری را بخاطر اینکه در رسانه استعمار پیر حرف زده زندانی می کنید، بعد سرباز رسمی همان استعمار پیر را دستگیر و آزاد می کنید؟ البته نه این را باید بگیرید نه آن یکی را، ولی اگر واقعا شرایط جنگی است که چرا نمی جنگید و اگر جنگی نیست، چرا به سفارتخانه حمله می کنید؟ تازه امروز نبوغ امت شهیدپرور گل کرده و کشف کردند که صحنه قتل ندا آقا سلطان که گفته می شود توسط یک جاسوس سرویس اطلاعاتی انگلیس، که ضمنا مترجم و پزشک هم هست، کشته شده، بازسازی شده و بسیجیان عزیز خواستار استرداد آرش حجازی به ایران شده اند. به نظرم این همه تلاش و کوشش برای توجه به یکی از کسانی که در خیابان کشته شده است، قابل تقدیر است. فرض کنیم که دولت انگلیس هم زحمت کشید و آرش حجازی را به عنوان قاتل ندا آقاسلطان داد به ایران، تا اینجا یک هفتادم مشکل ما حل می شود، بعد قرار است قاتل سهراب اعرابی و محسن روح الامینی و 67 شهید دیگر را از کجا تحویل بگیریم؟ لطفا ما را در جریان قضایا بگذارید.

 

شهدای گمنام بسیج 700 میلیونی

برادر من! درست است که ماموران اطلاعات و یا رزمندگان صحنه های حق علیه باطل ممکن است اسم مستعار داشته باشند، یا اصلا اسم نداشته باشند، یا همه شان اسم شان اسلامی و حسینی و امامی باشد، بعید که نیست. ولی وقتی آقای حداد عادل که انشاء الله فرهنگستان زبان اش را موش کور بخورد، از موسوی انتقاد کرده که چرا از بیست بسیجی که در جریان اعتراضات اخیر بشهادت رسیدند، قدردانی نکرده، ما تصمیم گرفتیم از این شهدا تجلیل کنیم و برایشان بزرگداشت برگزار کنیم. محض رضای حضرت ابوالفضل عباس، لطفا اسم این شهدای بسیجی را اعلام کنید. حالا که دیگر شهید شدند و خطر بیشتری تهدیدشان نمی کند، عکس شان را هم منتشر کنید که مردم بروند در خانه شان و به خانواده آنها تسلیت بگویند. نمی شود که ما ندانیم اسم شهدای مملکت چیست و عکس شان کجاست و از آنها تقدیر کنیم. دروغ می گویم حداد جان؟

 

کفش نزن بهر کسی، اول خودت دوم کسی

بالاخره آب گودال خودش را پیدا کرد و رسید به همان جایی که می خواست برسد. برادر منتظرالزیدی پرتاب کننده کفش به جرج بوش که با لنگه کفش اش حماسه بزرگی آفرید و میلیونها نفر را دیوانه خودش کرد، که پزشکان می گویند از قبل آثار جنون در افراد فوق الذکر دیده شده بود، به پاریس رفت و در یک کنفرانس مطبوعاتی حاضر شد و به محض حضور در محل، با لنگه کفش یکی که از بیخ به پرتاب کفش اعتقاد داشت، مورد حمله قرار گرفت. حمله کننده مذکور اظهار داشت که علت پرتاب کفش وی به منتظرالزیدی “ خدشه به جایگاه اجتماعی اعراب در دنیا” بوده است. فعلا خوشمان آمده تا بعد ببینیم چه کسی کفش بعدی را پرت می کند؟

 

اورانیوم با غلظت 20 درصد

البته طبیعی است که من معتقد نیستم که ایرانیان توانایی غنی سازی اورانیوم با غلظت 20 درصد را دارند، معلوم است که دارند، تردیدی در این نیست. اما وقتی دولتی نمی تواند سیصد میلیارد دلار را درست خرج کند و مردم به فلاکت می افتند، طبیعی است که عرضه بقیه کارها را هم ندارد. انگار یادمان رفته که بخاطر قطع گاز و سرمای زمستان سه سال قبل، 970 نفر از مردم فقط بخاطر مشکل گازرسانی کشته شدند. شما نفت مردم را به آنها برسان، بعدا هر چقدر دلت خواست اورانیوم غنی کن. احمدی نژاد در جریان سفر به استان اصفهان، اعلام کرد که دولت قصد دارد اورانیوم را با غلظت 20 درصد غنی کند. به نظرم این چیزی که می خواهد غنی کند، یا آخرش جام زهر می شود یا کاسه واجبی، بستگی به نوع مصرف هم دارد.

 

داستان شاعری که دائم می ترسید

یک هفته بود که دائم نگران بود و داشت شعر می سرود و مضمونش همین که ما فریب رنگ سبز شما را نمی خوریم. البته به نظر من اینکه آدم بطورکلی فریب چیزی یا کسی را نخورد خیلی خوب است، حالا اگر توانست فریب بدهد، آن هم برای خودش مساله ای است، ولی همین که فریب نخورد، خودش خیلی خوب است.

 

این شاعر وطن، سی سال قبل رفت به ایران، که ببیند آیا باید حضور انقلابی داشته باشد، یا حضور غیرانقلابی، بالاخره بعد از نیم ساعت حضور در وطن، ترسید که فریب بخورد آمد بیرون از ایران و در اقصی نقاط غرب، یعنی یک جایی بین پاریس و کلن و آمستردام و نیویورک شروع کرد زندگی کردن. و در تمام این مدت ترس اش این بود که نکند این عناصر مجاهدین خلق او را فریب بدهند، در تمام این مدت مواظب بود که به هیچ وجه فریب نخورد، هر چه برایش توضیح می دادم که اینها جنگ دارند با آنها و اصلا به تو فکر نمی کنند، می گفت، حالا اگر خواستند مرا مثل خانم مرضیه فریب بدهند چه کنم؟

 

بعدا هم شد دوره هاشمی رفسنجانی و تمام مشکل این شاعر وطن که اتفاقا آدم بامزه ای هم هست، این بود که این رفسنجانی همه را فریب داده و همه شده اند مزدور او، به او می گفتم: خوش بحال رفسنجانی و هر کسی مزدور اوست، چکار به شما دارد؟ گفت: نه، اینها می خواهند مرا فریب بدهند، اینها یک سفارتخانه درست کرده اند در وسط این پاریس ما که بیایند مرا فریب بدهند. گفتم: عزیزم، جانم! عمرم! این سفارتخانه از صد سال قبل در همین جا بوده، کسی نمی خواهد تو را فریب بدهد. اگر می خواستند فریب بدهند، حداقل تماسی می گرفتند. گفت: ولی اگر با آنها خط و ربطی داری، بگو من فریب نمی خورم. گفتم: خط و ربطی که ندارم، ولی چشم، اگر پیدا کردم می گویم تو را فریب ندهند.

 

تا اینکه خاتمی آمد و یک روز دیدم با چشمان ورم کرده و موهای آشفته و لب آویزان آمد و داشت پس می افتاد. گفتم: چی شده؟ چته استاد؟ گفت: دیدی چه آمد برسرم؟ دیدی بیچاره شدم؟ گفتم: من خبری ندارم. یک عکس خاتمی را نشان داد و غش کرد. کاهگل گرفتم زیر دماغش و آب پاشیدم توی صورتش. چشم که باز کرد بریده بریده گفت: “ آمد به سرم از آنچه می ترسیدم.” گفتم نکند خبر ترور خودت را شنیدی؟ گفت: نه، کاش ترور شده بودم، کاش کشته شده بودم، کاش زیر مترو افتاده بودم و هزار تکه شده بودم. گفتم: این چه حرفی است می زنی، حالا چی شده؟ گفت: این خائن( عکس خاتمی را نشان داد) می خواهد مرا فریب بدهد. همه را در پاریس فریب داده، با هر کسی حرف می زنم، انگار از این رو به آن رو شده، چکار کنم؟ گفتم: حالا مگر کسی برای فریب دادن تو آمده؟ گفت: خیلی ها، برادرم شده طرفدار خاتمی، خواهرم از تهران زنگ زده و می گوید سید خیلی باحال است. من دارم می میرم، بالاخره مرا فریب می دهند. گفتم: نترس، من مطمئنم آنها اصلا به فکر فریب دادن تو هم نیستند، اصلا چرا باید تو را فریب بدهند؟ گفت: ببین! من سی سال است سعی کردم فریب نخورم و تا حالا هم فریب نخوردم، ولی اینها یک جوری حرف می زنند که من هم خوشم می آید، ممکن است حتی فریبش را هم بخورم. گفتم: بیخودی نترس، اگر خدای ناکرده کسی آمد سراغت و خواست تو را برگرداند وطن آن موقع به من خبر بده که جلوی فریب خوردنت را بگیرم. گفت: ببین، من اصلا نمی روم به ایران، آنجا یک عالمه موجود فریب خورده است و ممکن است مرا هم فریب بدهند. گفتم: نترس، کسی تو را فریب نمی دهد.

 

چهار سالی حالش خوب بود، وقتی احمدی نژاد سرکار آمد، کمتر می ترسید. می گفت اصلا از این مردک خوشم نمی آید، ولی خیالم راحت است که فریب نمی خورم.

 

تا اینکه زد و ماجرای جنبش سبز شروع شد و دوباره استاد آمد سراغ من با حال خراب، یک شعر هم سروده بود که من دیگر فریب نمی خورم و من سبز نیستم و از این حرفها. گفتم: نکند علی کشتگر را دیدی؟ گفت: نه، مرده شورش ببرد، او را ندیدم. گفتم نکند با مسعود بهنود حرف زدی؟ گفت: اصلا و ابدا، من چکار دارم به او. او خودش فریب خورده خدایی است. گفتم نکند با…. گفت: نه، اینها نیست، بدبختی من تمامی ندارد، همه شدند سبز و حرف هایی می زنند که توی طبله هیچ عطاری پیدا نمی شود. من هم در را بستم روی خودم و نمی گذارم فریبم بدهند. اولش داشتم فریب می خوردم، عکس این ندا را دیدم، دلم سوخت، داشتم فریب می خوردم. ولی خیلی جلوی خودم را گرفتم. حالا دشمن از هر طرف شروع کرده، یک بالاترین راه افتاده و می خواهند مرا فریب بدهند. گفتم: عزیز من، بالاترین به تو ربطی ندارد، آنجا روزی پانصد تا مطلب می گذارند، کسی به تو کاری ندارد. گفت: تو نمی فهمی، پس این فیس بوک چی؟ اینها اگر قصد فریب مرا ندارند، پس چرا اسم شان را فیس بوک گذاشتند؟ گفتم مگر فیس بوک به تو ربطی دارد؟ گفت: معلوم است که دارد، آنها اصلا می خواهند مرا فریب بدهند. می گفتم عزیز دلم، فیس بوک میلیونها عضو در دنیا دارد، اصلا کسی با شما کاری ندارد. گفت: تو مطمئنی؟ گفتم بله، گفت، این همه آدم که از ایران آمدند و در پاریس سبز شدند، اینها چی؟ اینها می خواهند مرا فریب بدهند، وگرنه مردم ایران برای چی باید بیایند به پاریس؟ گفتم: عزیز من! اینها را در ایران داشتند می کشتند و می گرفتند فرار کردند آمدند پاریس، کاری به شما ندارند. گفت: اصلا برای چی در ایران درگیر شدند، اینها که همه شان کارمند وزارت اطلاعات هستند، برای چی با هم دعوا می کنند؟ گفتم: ظاهرا اختلاف دارند و یک طرف زده بقیه را کشته. گفت: حتما برای اینکه بعد بهانه پیدا کنند بیایند پاریس مرا فریب دهند؟ گفتم: نه جان من! کسی اصلا به تو فکر نمی کند. یک دعوایی است و طرفین دعوا هم کاری با تو ندارند.

 

دیروز رفتم بیمارستان، گفتم حکومت ایران سقوط کرد. گفت: چی؟ گفتم: حکومت سقوط کرد و مردم قدرت را در دست گرفتند و از دیروز هم دویست تا هواپیما دارد ایرانی ها را برمی گرداند به ایران. نگاهی به من کرد و رویش را از من برگرداند. گفتم: چی شده؟ باید خوشحال باشی، مگر نمی خواستی اوضاع تغییر کند و برگردی ایران؟ بیا، این هم اوضاع مملکت که تغییر کرد. یک دفعه نگاه عجیبی به من کرد، بعد گفت: “ تو هم آمدی که مرا فریب بدهی.” و شروع کرد به داد و بیداد. از بیمارستان بیرون آمدم و عازم فرودگاه شدم، یک دفعه صدای فریادش را شنیدم که می گفت: نه، من هرگز فریب نمی خورم، من چهل سال فریب نخوردم و تا آخرین لحظه فریب نمی خورم، دور شدم و دیگر صدایش را نشنیدم.