مانلی

نویسنده
خسرو گلسرخی

» چند شعر از خسرو گلسرخی، شعری تقدیم به احمدزید آبادی و نگاهی به یک مجموعه قصه...

 ایمان سبز ماست که جاری  است…

 

در خیابان

در خیابان مردی می گرید
پنجره های دو چشمش بسته ست
دست ها را باید
به گرو بگذارد
تا که یک پنجره را بگشاید
در خیابان مردی می گرید
همه روزان سپدیش جمعه ست
او که از بیکاری
تیر سلیمانی را می شمرد
در قدم های ملولش قفسی می رقصد
با خودش می گوید
کاش می شد همه ی عقربک ساعت ها
می ایستاد
کاش تردید سلام تو نبود
دست هایم همه بیمار پریدن هایی
از بغل دیوارست
کاش دستم دو کبوتر می بود
در خیابان مردی می گرید

 

تا آفتابی دیگر

رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سهره ها را از قفس پرواز خواهم داد
چشم ها را باز خواهم کرد
خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد
دیده ها را از پس ظلمت به سوی ماه خواهم خواند
نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت
گوش ها را باز خواهم کرد
آفتاب دیگری در آسمان لحظه خواهم کاشت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سوی خورشیدی دگر پرواز خواهم کرد

 

سروده های خفته

1
در رودهای جدایی
ایمان سبز ماست که جاری است
او می رود در دل مرداب های شهر
در راه آفتاب
خم می کند بلندی هر سرو سرفراز
2
از خون من بیا بپوش ردایی
من غرق می شوم
در برودت دعوت
ای سرزمین من
ای خوب جاودانه ی برهنه
قلبت کجای زمین است
که بادهای همهمه را
اینک صدا زنم
در حجره های سکت تپیدن آن ؟
3
در من همیشه تو بیداری
ای که نشسته ای به تکاپوی خفتن من
در من
همیشه تو می خوانی هر ناسروده را
ای چشم های گیاهان مانده
در تن خک
کجای ریزش باران شرق را
خواهید دید ؟
اینک
میان قطره های خون شهیدم
فوج پرندگان سپید
با خویش می برند
غمنامه ی شگفت اسارت را
تا برج خون ملتهب بابک خرم
آن برج بی دفاع
4
این سرزمین من است که می گرید
این سرزمین من است
که عریان است
باران دگر نیامده چندی است
آن گریه های ابر کجا رفته است ؟
عریانی کشت زار را
با خون خویش بپوشان
5
این کاج های بلندست
که در میانه ی جنگل
عاشقانه می خواند
ترانه ی سیال سبز پیوستن
برای مردم شهر
نه چشم های تو ای خوبتر ز جنگل کاج
اینک برهنه ی تبرست
با سبزی درخت هیاهوست
6
ای سوگوار سبز بهار
این جامه ی سیاه معلق را
چگونه پیوندی است
با سرزمین من ؟
آنکس که سوگوار کرد خک مرا
ایا شکست
در رفت و آمد حمل این همه تاراج ؟
7
این سرزمین من چه بی دریغ بود
که سایه ی مطبوع خویش را
بر شانه های ذوالکتاف پهن کرد
و باغ ها میان عطش سوخت
و از شانه ها طناب گذر مرد
این سرزمین من چه بی دریغ بود
8
ثقل زمین کجاست ؟
من در کجای جهان ایستاده ام ؟
با باری ز فریادهای خفته و خونین
ای سرزمین من
من در کجای جهان ایستاده ام… ؟

 

یادداشت برایِ مرد ِروشن که به سایه رفت

سعید مهرپویا

برای احمد زید آبادی

 

در شبی تلخ،
در برهوتِ عصیان‌زده‌یِ خیالی تنگ،
رویایی سبز،
به پهنه‌یِ گزمگانِ شوم‌اندیش فروافتاد،
رعد خاکستری‌یِ خشم، دامانِ خیابان‌ها را گرفت،
و اسب چموش توفان، ره ِخانه‌یِ یاران.
امانت‌ها به باد رفت،
و یاران به بند.
آن مرد هم….
مرد،
تکیه‌کرده بر ایمانی استوار،
خنده‌ای از سرِ صداقت سرداد،
با نگاهی از آن اندوه‌ها که می‌دید،
و آن اندوه‌ها که شد جرم‌اش،
از روشنی به سایه رفت،
و نرفت که بردندـاش.
اینک او
صداقتِ آویخته به دیواره‌یِ چنبره‌یِ هوسی بی‌پایان است.
مرد،
نجیبانه برمی‌افروزد،
با چشمانِ سرخ‌اش سنگ‌فرش بی‌دادها را می‌کاود،
با ته‌لهجه‌یِ فروتنی‌اش باز گرفتارِ لعنتِ آزادی است،
و نجوایِ سکوت‌اش، دل‌هایِ خالی از امیدمان را می‌لرزاند.
اینک، اکنون
که تن‌اش بی‌تاب پرسش‌هایِ رعشه‌افکن شده،
سکوت، شهادتِ ایمان اوست،
سادگی‌، شهادتِ نجابت‌اش،
شهامت‌، شهادتِ رسالت‌اش،
و این همه، گستره‌یِ بی‌امانِ خشم را به صد تازیانه ویران‌می‌کند.
مرد!
چشمِ ما با خاطره‌یِ واژگانِ او بیدار است،
اگر حلقه‌هایِ زنجیرـاش به شماره‌یِ آنها باشد،
به انتظارِ بازگشتِ او این روزگارِ تلخ را می‌گذرانیم،
تردیدی نیست،
قاطعیتِ وجود او بارِ دیگر خورشید را به نظاره خواهدنشست،
چرا که ما و او
اسمِ اعظمِ آزادی را تا صبحِ بیداری‌یِ وجدان‌هایِ ناداورانِ بی‌داد تکرار خواهیم‌کرد.

 

عنوانِ نوشته برگرفته از شعری از احمد شاملو، مجموعه‌ شعرِ شکفتن در مه