زمانی که سرباز مهندس موسوی بودم

عبدالرضا تاجیک
عبدالرضا تاجیک

[ ۱۵ ماه حضور در کوچه  اختر]

روزی از روزهای فصل پاییز سال ۱۳۷۰هجری شمسی بود. با برگه ای از فرماندهی واحد “حفاظت از شخصیت ها” در مقر “شهید مطهری” که محل استقرار سپاه انصار المهدی (لشگر حفاظت تهران) است به ساختمان شماره ۵ ریاست جمهوری روانه شدم؛ ساختمانی بیرون از منطقه بسته ساختمان های ریاست جمهوری در خیابان پاستور.

مدت کوتاهی از دوران سربازی ام گذشته بود. پس از پایان دوره آموزش که در شهر قم بود، ابتدا وارد واحد “حفاظت فیزیکی” سپاه انصار المهدی شدم اما علاقه ای به این قسمت نداشتم. یعنی در اصل دنبال واحد راحت تری بودم.

در همین کش و قوس ها برای جابجایی بودم که فرآیند انتقال من از واحد “حفاظت فیزیکی” به واحد “حفاظت از شخصیت ها” طی شده بود. با این انتقال، روزهایم در ساختمان شماره ۵ ریاست جمهوری شروع شد.

 

اینجا دفتر مهندس موسوی است

پس از ورود به ساختمان شماره ۵ ریاست جمهوری، بر اساس ابلاغی که داشتم، سراغ آقای احمد یزدانفر را گرفتم. به داخل ساختمان و نزد آقای جعفری هدایت شدم. داخل ساختمان، زیبا و ساده بود. فاصله کف تا سقف ساختمان، بیش از حد معمول بود. فردی که خود را جعفری معرفی کرد و با لباس سپاه پاسداران پشت یک میز بزرگ در سالن نشسته بود، ابلاغیه ام را گرفت. او پس از دریافت ابلاغیه ام، وظایفم را در ساختمان شماره ۵ ریاست جمهوری شرح داد. “اینجا دفتر مهندس موسوی است. ورود هر فردی به داخل ساختمان باید با هماهنگی و موافقت تیم حفاظت مهندس موسوی باشد.” سپس کوچه باریک و بن بستی که به فاصله سی، چهل متری از ساختمان شماره ۵ بود را به من نشان داد. نام کوچه، اختر بود. کیوسک نگهبانی سر کوچه خودنمایی می کرد. در این کیوسک هم، سربازان تحت امر تیم حفاظت مهندس موسوی پاس می دادند. “رفت و آمد در این کوچه آزاد نیست. ورود افراد به داخل کوچه باید با هماهنگی باشد.” دو خانواده در این کوچه زندگی می کردند؛ خانواده میر حسین موسوی و خانواده جواد اژه ای.” آقای اژه ای داماد مرحوم آیت الله بهشتی بود.

به این ترتیب من شدم یکی از سربازان دفتر مهندس میر حسین موسوی؛ آخرین نخست وزیر جمهوری اسلامی ایران. همان فردی که سمبل دولت اداره کننده جنگ هشت ساله ایران و عراق بود. حال او به عنوان مشاور سیاسی اکبر هاشمی رفسنجانی، رییس جمهور جمهوری اسلامی ایران در ساختمان شماره ۵ ریاست جمهوری روزهای خود را می گذراند.

البته در ساختمان شماره ۵ ریاست جمهوری، علیرضا معیری و مسیح مهاجری، مشاوران بین الملل و اجتماعی رییس جمهور وقت نیز دفتر داشتند. آنان گاهی به این ساختمان رفت و آمد می کردند و ساعت هایی از روز را در آن می گذراندند. اگر چه افراد دیگری چون حسین کچوئیان در این ساختمان حضور پیدا می کردند اما ساختمان شماره ۵ ریاست جمهوری به ساختمان مشاوران مشهور شده بود. ساختمانی زیبا با آجرهایی به رنگ قهوه ای و دارای دو حیاط بزرگ و کوچک با گل های زیبا که در دو طرف ساختمان قرار داشتند. البته از آنجا که این ساختمان جنوبی بود، حیاط بزرگ در قسمت جنوبی ساختمان قرار داشت و حیاط کوچک ساختمان را به خیابان متصل می کرد. اگر چه دیوار نرده ای این ساختمان به وسیله ورقه های آهن از شکل واقعی خود خارج شده بود و مانع دید عابران می شد تا داخل حیاط را ببینند. این نوع پوشیده سازی در دیگر ساختمان های حفاظت شده این منطقه نیز معمول بود. یعنی با بتون یا ورقه های آهن، دیوارهای نرده ای را پوشانده بودند.

در کنار دو در بزرگ کشویی در داخل حیاط که همواره بسته بودند و فقط موقع رفت و آمد ماشین ها باز می شدند، در کوچکی وجود داشت. این در به اتاقی کوچک متصل می شد که افراد برای ورود به ساختمان شماره پنج از آن رفت و آمد می کردند. البته محل استراحت سربازان نیز پشت همین دفتر بود.

 

چهره ای متفاوت در پاستور

اولین روز حضورم در ساختمان شماره ۵ ریاست جمهوری گذشت. در این روز مهندس موسوی را ندیدم؛ نه وارد شد و نه خارج. دومین روز شد. چرا مهندس موسوی به دفتر نمی آید؟ “مهندس از خیابان رفت و آمد نمی کند.” و اینگونه بود که فهمیدم مهندس از داخل حیاط بزرگ ساختمان به داخل حیاط ساختمان موتوری ریاست جمهوری که مجاور ساختمان شماره ۵ بود و با دری کوچک به هم راه پیدا کرده بودند، رفته و از آنجا دوباره به وسیله در کوچک دیگری که فقط مخصوص رفت و آمد مهندس بود به داخل کوچه اختر می رود.

علاقه مند بودم تا او را ببینم. این عطش دیدن، غیر طبیعی نبود. بالاخره برای اولین بار او را از نزدیک دیدم. با چهره ای که از او در دوران نوجوانی و مدرسه و البته به واسطه تلویزیون در ذهن داشتم، تفاوتی نداشت. البته او تکیده تر به نظر می آمد؛ با موها و ریشی که به سمت سفیدی می رفت اما صدایش جذاب و گیرا بود.

در آن روز به من و سرباز دیگری که در دفتر کوچک ورودی ساختمان نشسته بودیم از طریق آیفون اعلام شد که یکی از ما جلوی در بزرگ آهنی آماده باشیم. به کنار در رفتم.

مهندس- نامی که محافظان و سربازان تیم حفاظت برای نامیدن میر حسین موسوی استفاده می کردند- از پله ها آرام پایین آمد و به سمت یکی از پیکان هایی که همواره در این حیاط پارک می شدند، رفت.

داخل حیاط کوچک ساختمان شماره ۵، دو پیکان کار به رنگ های آبی آسمانی و کرم پارک بودند. ماشین هایی که در اختیار تیم حفاظت مهندس موسوی بودند.

مهندس پشت فرمان ماشین نشست. آقای احمد یزدانفر، سر تیم حفاظت مهندس نیز کنارش نشست. محافظی دیگر در صندلی عقب نشست. جلوی در بزرگ آهنی ایستاده بودم. طبق قاعده باید همچون یک سرباز خبردار می ایستادم. اما اینگونه نشد. با احترام ایستادم اما با کلام، سلام گفتم. او نیز در میان محافظان، پاسخم را داد. آقای جعفری که یک چشم خود را در جنگ از دست داده بود و در آن موقع از جانب سر تیم حفاظت مهندس، مسئول مستقیم ما سربازها بود از پله ها نظاره گر بود. ایرادی به من نگرفت. در را بستم و به داخل اتاق رفتم. توجه مهندس به من، برایم جالب بود. چرا که در همان زمان، افراد گمنام تری بودند که در مقابل سلام ما بی توجه می گذشتند. گویی فاصله ای است بین ما و آنان و شاید نمی خواستند به سرباز جماعت، رو دهند اما مهندس اینگونه رفتار نکرد.

روزها می گذشت. مهندس گاه گاهی به بیرون از ساختمان می رفت؛ همیشه با همان پیکان و عموما خود راننده ماشین بود.

اما در این ساختمان یک دستگاه “بی ام و ۷۳۵” نیز وجود داشت. ماشینی که ندیدم حتی یک بار مهندس در طول این ۱۵ ماه از آن استفاده کند. بنابراین “بی ام و” در پارکینگ ساختمان خاک می خورد مگر در مواقعی که تیم های دیگر حفاظت به امانت از آن استفاده می کردند.

 

روزهای سکوت

آن روزها سه سالی بود که از زمان آتش بس در جنگ میان ایران و عراق می گذشت و دوسالی نیز از درگذشت آیت الله خمینی. هنوز مردم در حال و هوای دوران جنگ بودند. در آن سال ها راست گرایان حاضر در قدرت، بر تلاش های خود برای نشستن بر تمام کرسی های حکومتی افزوده بودند. طیفی که گفته می شد مهندس متعلق به آنان نیست.

از این پس بود که حاملان گفتمان مشهور به “سازندگی” دست بالای قدرت را در قوه مجریه پیدا کرده بودند. در همان حال با روی کار آمدن راست مدرن، زمینه نمایش راست سنتی نیز فراهم شده بود.

با تشکیل مجلس چهارم که در آن روزها اولین ماه های فعالیت خود را آغاز کرده بود، زمان تحمیل سیاست های جدید آغاز شده بود؛ تحمیلی که با برتری جریان محافظه کار در مجلس چهارم پررنگ تر شد.

البته در آن زمان حرکت جدیدی در جامعه در حال شکل گرفتن بود؛ و آن ظهور گرایش های مختلف سیاسی مخالف دولت، اما متفاوت از جریان چپ درون نظام بود. آنان کسانی بودند که با شعار حمایت از رهبری و انتقال ارزش های جنگ به درون جامعه در صحنه سیاسی ایران فعال شدند.

اما در آن روزها که محافظه کاری بصورت گرایش و شیوه زندگی، مد روز تصور می شد، مهندس که گفته می شد چپگرا است آرام و بی صدا روزگار می گذراند. بر این اساس او زندگی پس از فراغت از سمت نخست وزیری اش را آنگونه که دیده می شد، در فضای علمی و فرهنگی سپری می کرد. گویی او را خوش تر می آمد تا وقتش را در دفتر مملو از کتاب هایش بگذراند و در سکوت، سر به هزاران هزار برگ زند.

اینک او بر اساس گفته محافظانش در کار تحقیق، محققی جدی و پرشور شده بود. حتی سفرهایش دیگر علمی و فرهنگی شده بود. سفر به ژاپن و بازدید از مراکز فرهنگی و علمی این کشور، نمونه ای بود که محافظان برایمان تعریف کردند.

اما گاه می شد که از میان لحظه های مهندس، تک رویدادی را برگزید تا در رفتار محققانه او کشاکشی بنیادین دید. دیدارش با متخصصان حوزه های سیاسی، اقتصادی و فرهنگی نباید از روی تصادف می بود. دیدارهایی که برخی از آنها بصورت هفتگی و در یک روز مشخص بود. پس چنین آدمی به هیچ روی نمی توانست عافیت طلبی گوشه نشین باشد. اگر چه به شکل اندوهناکی از تریبون های رسمی حذف شده باشد.

 

در حلقه دوستان و یاران

دوشنبه روزی بود. لیستی داده شد که این افراد ظهر به دفتر مهندس می آیند. گویا سابقه این برنامه هفتگی، به گذشته های دور بر می گشت. آنان حلقه ای از دوستان و یاران مهندس بودند که ناهار را در این روز با هم می خوردند. آقای میر مصطفی عالی نسب، مهمان ثابت این جمع هفتگی بود. پیرمردی با موهای سفید که میزان احترام مهندس به او را می توانستیم در نحوه بدرقه اش متوجه شویم.

نام عالی نسب در آن روزها برای من تداعی گر نام سماوری بود اما گویا برای دولتمردان آن زمان، تداعی گر مفهومی دیگر بود. آنان او را به عنوان بازی گر اصلی دولت میرحسین موسوی در حوزه اقتصاد می شناختند. همان کسی که به گفته هوادارانش، “تدابیر عالمانه اش باعث شد تا در دوران جنگ مردم با کمبود قابل توجهی در تأمین کالاهای اساسی مواجه نشوند.”

آقای غلامرضا آقازاده، فرد دیگری بود که هر هفته به دیدن مهندس می آمد. از روی لهجه اش می شد حدس زد که اهل آذربایجان است.

اما در این میان، افراد دیگری نیز بودند که گاهی به دیدن مهندس می آمدند. در یکی از روزهای پس از تعطیلات نوروز سال ۱۳۷۱ به دفتر ورودی اعلام شد که شخصی به نام عطاالله مهاجرانی برای دیدن مهندس، به دفتر می آید. آقای مهاجرانی، معاون پارلمانی رییس جمهور وقت بود. او پس از ورود با بیان اینکه مهاجرانی هستم به سمت ساختمان حرکت کرد. بوی عطرش که حس کردم شبیه بوی یک بیسکویت است مرا به دنبال خود کشاند. او دیگر مثل گذشته به خصوص دوره اول مجلس که با ریش مشکی و پر دیده می شد، نبود. او شیک پوش تر شده بود.

علی اکبر محتشمی پور یکی دیگر از این افراد بود. آقای محتشمی در آن سال ها به عنوان یکی از چهره های معروف به خط امام و چپ مطرح بود. او با وجود سابقه تروری که منجر به قطع انگشتان دستش شده بود اما با یک پیکان سبز رنگ، در مقابل دفتر مهندس پیاده و وارد ساختمان شد.

البته دیگرانی نیز به ملاقات مهندس می آمدند که من فقط بعضی ها را می شناختم. به عنوان مثال یک گروه چهار، پنج نفره ای به دیدار مهندس می آمدند که همه جوانانی جا افتاده بودند. گفته می شد که آنان دانشجو هستند؛ دانشجویانی که استادشان مهندس است و برای آموزش به دفتر استاد خود می آیند. در آن زمان مهندس کار طراحی و اجرای مقبره کشته شدگان هفت تیر سال ۱۳۶۰ در بهشت زهرا را آغاز کرده بود.

با توجه به شناختی که از برخی چهره های سیاسی پیدا کرده بودم، طیف دیدار کنندگان با مهندس را متعلق به جریانی می دیدم که در آن زمان به جناح چپ شناخته می شدند؛ همچنین جمعی از نزدیکان آقای اکبر هاشمی رفسنجانی و روحانیون نزدیک به بیت آیت الله خمینی.

 

در سیبل دشمنان

چند ماه بیش نپایید؛ سؤالی ذهنم را به خود مشغول کرد. “چرا از وابستگان به طیف سنتی جناح راست، کسی با مهندس دیدار نمی کند؟” مگر نه آنکه او هشت سال نخست وزیر بوده است. پاسخم را اینگونه دادند: “در روزگاری که مهندس مورد حمایت مطلق آیت الله خمینی بود، این امر برخی از حکومتیان که وابسته به طیف محافظه کار بودند را خوش نمی آمد. آنان خواهان تغییر نخست وزیر بودند.”

بنابراین مخالفان نخست وزیری مهندس که با بازار نیز رابطه خوبی داشتند، برای برکناری او از هیچ کوششی فروگذار نکردند. آنها حتی در بحبوحه جنگ که همگان در کشاکش بودند تا وضع مردم را بهبود بخشند نیز دست از مخالفت برنداشتند تا جایی که با واکنش تند آیت الله خمینی مواجه شدند. این در حالی بود که فرمانده وقت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران به عنوان یکی از فرماندهان جنگ گفته بود که رزمندگان حاضر در جبهه های جنگ با موسوی روحیه می گیرند.

به این ترتیب می شد فهمید که زندگی سیاسی مهندس مانند بسیاری از فعالان سیاسی در ایران پر از افت و خیز و دشواری بوده است؛ او همیشه با مخالفان و موافقانی سرسخت مواجه بوده است.

اما اینک آیت الله خمینی به عنوان حامی سرسخت مهندس موسوی درگذشته است و به جای او آیت الله خامنه ای، همان شخصی که در دوران ریاست جمهوری اش با نخست وزیری او موافق نبوده در جایگاه رهبری قرار گرفته است. چپ گرایان حکومتی نیز از میزان نفوذشان در قدرت کاسته شده است و در عوض نفوذ محافظه کاران افزایش.

 

اکراه مهندس

مهندس موسوی که سال ها با حمله راستی ها به چپی یا التقاطی بودن متهم می شد، این بار به دست نو رسیدگان در قدرت، محدود شده بود. اما وی آرام، گویی با سکوت به همه سخنان آنان حمله می برد.

همچنان سکوتش را نمی فهمیدم. در مقابل او کسانی بودند که می توانستی دلسپردگی به ناموری را در رفتارشان ببینی اما در رفتار مردی با چنین سابقه ای می شد دلزدگی از ناموری را دید.

صبح چهاردهم خرداد ماه ۱۳۷۱ مهندس به همراه محافظانش از خانه خارج شد. احتمال دادم که برای مراسم سالگرد آیت الله خمینی به بهشت زهرا می رود. زمان کمی گذشته بود که دیدم مهندس به خانه بازگشت. زمان رفت و برگشت احتمالی به بهشت زهرا را محاسبه کردم. همچنین زمان حضور احتمالی در مراسم رسمی را نیز اضافه کردم. زمان رفت و برگشت مهندس از زمان محاسبه شده من کمتر بود. شواهد حکایت از حضور مهندس در مراسم سالگرد آیت الله خمینی داشت، اما چگونه؟ محاسبه ام نشان می داد که مهندس فقط وقت داشته است تا زمانی را در بین دوستداران آیت الله خمینی بگذراند.

گویا اکنون دیگر باید شناخت نهایی از مهندس به دست آمده باشد. اما نه، خانواده او می توانست شناختم از مهندس را کامل تر کند.

 

بی توجهی به امکانات

با شخصیت زهرا رهنورد، همسر مهندس موسوی از قبل آشنا بودم اما او را از نزدیک ندیده بودم. شناختم همه از طریق کتاب هایی بود که از او در خانه داشتیم. “همراه با قیام موسی”، “همگام با هجرت یوسف” و “پیام حجاب زن مسلمان” که هر سه مربوط به قبل از انقلاب در سال ۱۳۵۷ هجری شمسی بود.

خانم رهنورد که به شخصه زنی هنرمند و نویسنده است، سالیانی دراز شخصیتی مجزا از مهندس برای خود ایجاد کرده بود. در اینجا برای نخستین بار با او مواجه شدم. خانم رهنورد زنی چادری و البته ساده پوش بود. البته این ساده پوشی در برابر ساده زیستی اش کم رنگ می شد.

هر روز یک راننده از طرف واحد موتوری ریاست جمهوری در دفتر مهندس موسوی حاضر بود اما خانم رهنورد بیشتر از این امکان استفاده نمی کرد به گونه ای که بارها او را می دیدی که قدم زنان خیابان پاستور را طی می کند.

این روش زندگی، الگویی برای فرزندانشان نیز شده بود. فرزندان مهندس که هر سه دختر بودند را پس از چند روزی شناختم؛ دو دختر اول، نوجوان و سومین دختر، کودک که دانش آموز دوره ابتدایی بود. ازمیان فرزندان مهندس فقط کوچک ترینشان یعنی نرگس را هر روز می دیدیم. راه مدرسه او به گونه ای بود که باید هر روز از جلوی ساختمان شماره ۵ رد می شد. اما او همیشه بی توجه به ما و مهم تر از ما، محل کار پدرش با دیگر همکلاسی هایش به راه خود ادامه می داد. فرزندان دیگر مهندس را نیز به هنگام خروج از خانه می دیدیم. دخترانی که حجابشان چادر مشکی بود و بسیار پوشیده. اگر چه فرزندان مهندس، نوجوان و آخرینشان کودکی بیش نبود اما آنان عموما ورودی به ساختمان محل کار پدر نداشتند. روزها می گذشت و من با خصوصیات مهندس بیشتر آشنا می شدم.

 

حیران اما پرغرور

برای من مهندس، مانند کسی بود که حیران اما پر غرور است. از همین رو زندگی او را در آن روزها همچون زندگی نمونه وار یک روشنفکر ایرانی می دیدم که با چرخش های ناگهانی و غالبا دردناک تاریخ، تکوین یافته است.

چند ماهی بیش نگذشته بود که جعبه هایی را به ساختمان آوردند. بخشی از این جعبه ها به پشت بام منتقل شد. نرده ای آهنی راه انتقال به پشت بام بود. گفته شد که همراه افراد انتقال دهنده جعبه ها به بالای ساختمان بروم و هنگام کار در کنارشان باشم. آنان شروع به کار کردند. دیش بزرگی به قطر ۲ متر را نصب کردند. در آن زمان شبیه این دیش را فقط در عکس های مربوط به تلویزیون ها دیده بودم. پس “ماهواره” به عنوان یک وسیله مدرن ارتباطی به کتابخانه مهندس راه پیدا کرد.

به این داده اگر سفارش های کتاب را اضافه کنیم بیشتر پی به شخصیت فرهنگی او می بریم. روزی بسته ای به دفتر رسید. هر بسته ای که از بیرون برای مهندس فرستاده می شد، توسط محافظان چک و بازرسی می شد. روزی به هنگام چک متوجه شدم که داخل آن بسته کتاب است. کتاب هایی که به خط فارسی نبودند. این نشان از آن داشت که مهندس کتاب های غیرفارسی نیز می خواند و این یعنی دانستن زبانی دیگر.

دریافت هایم از شخصیت مهندس در حال تکوین بود. اما در مقابل بر تعداد سؤال هایم در خصوص آنانی که به منطقه پاستور و خیابان مجاورش یعنی خیابان آذربایجان که بیت رهبری در آن قرار داشت می آمدند، افزوده می شد.

 

روزی که اعتقادات دیرینم سست شدند

مردم گرفتار اما امیدوار با هر زحمتی که بود، خود را از نقاط مختلف کشور به منطقه پاستور می رساندند و در گرما و سرما در کنار جوی های پهن این خیابان که درختان سر به فلک کشیده مانع تابش نور خورشید می شد، روزها را می گذراندند تا شاید مسئولی به درد آنان رسیدگی کند. مسئولانی که نحوه لباس پوشیدنشان در حال تغییر بود اما همچنان شعارهایشان همان شعارهای سابق بود. ماشین هایی که نوع و مدلشان در حال تغییر بود.

در آن روزها گروهی از مردم اما بیشتر از طبقه پایین جامعه که فکر می کرد، این نظام بر اساس شعارهایش باید خادم طبقه مستضعف باشد به مقابل ساختمان های خیابان پاستور می آمد و مطالبات خود را مطرح می کرد. این گروه شکوه به مرکز حکومت می آورد اما در همین حال مردمان، تسلیم و به خانه هایشان می رفتند و سرانجام آنجا را به سربازان حاضر در خیابان پاستور وا می گذاردند.

چند روزی بود که جمعی از رانندگان کامیون در خیابان پاستور جمع می شدند تا به گفته خودشان صدایشان را به مسئولان برسانند. آنان هر ماشین شیشه دودی که قصد عبور داشت را مورد خطاب قرار می دادند؛ با این خیال که شاید مسئولی در آن نشسته باشد. اما روزی یک دستگاه “بی ام و ۷۳۵″ شکلاتی رنگی به آرامی از کنار آنان گذشت و کمی جلوتر ایستاد. از جمع حاضر خواسته شد تا نماینده ای برای صحبت برود. داخل ماشین آقای مهدی کروبی، رییس مجلس سوم بود که دیگر در مجلس چهارم رییس نشد. در آن روزگار، چپ اندیشان خط امامی در اقلیت قرار گرفته بودند و البته به قول ادبیات آن زمان، خاکی تر.

مردم رانده شده از همه جا که امیدوارانه به عالی ترین نهادهای نظام اسلامی مراجعه می کردند، کم نبودند؛ مردمی که عموماٌ مشکلاتشان اقتصادی بود. روزی زنی به همراه اعضای خانواده خود به مقابل ساختمان ریاست جمهوری آمده بود. آنان نامه ای داشتند که می خواستند تا به مسئولان بدهند. بنابراین در تلاش بودند تا از موانع حفاظتی موجود در خیابان پاستور گذشته و به ساختمان های ریاست جمهوری برسند. مأموران حفاظت به سختی مانع شدند، به گونه ای که زن به دلیل کشیدن ها با وضع بدی به زمین خورد و سپس به وسیله یک دستگاه پیکان از منطقه منتقل شد.

اینگونه اتفاقات را بارها می شد در دو خیابان دو قلوی پاستور و آذربایجان مشاهده کرد. دو خیابانی که دوشادوش هم در حال تغییرات شکلی بودند. به این ترتیب شاهد به بار ننشستن امیدهای مردمی بودم که چشم به رفع محرومیت هایشان داشتند.

چه زننده و دل آزار بود دیدن این صحنه ها و در مقابل ستایش ها و مدیحه سرایی ها از آنچه که بود. دیری نپایید که اعتقادات دیرینم سست شدند و در هم شکستند. دیگر سکوت و گوشه نشینی مهندس برایم جذاب نبود. نه تنها جذاب نبود بلکه این رفتار برایم سؤال برانگیز شده بود.

به روزهای پایانی دوره سربازی ام نزدیک می شدم. اما خاطرات حضور در منطقه پاستور و ساختمان شماره ۵ ریاست جمهوری ذهنم را به خود مشغول کرده بود.

 

فصل نوین زندگی سیاسی

رفتار مهندس، نشان از آن داشت که او راه خود را مشخص کرده است. او چشم از مقام های اجرایی بر گردانده بود. گویی او ترجیح می داد که فصل نوین زندگی سیاسی خود را در دفتر و خانه خود آغاز کند.

اما آیا مردمان رانده شده از همه جا ترجیح او را درک می کردند؟ وقتی مردمان بصورت اتفاقی مهندس را موقع خروج از ساختمان می دیدند با علاقه ای وصف ناشدنی مورد خطاب قرارش می دادند.

او که سال های زندگی اجرایی اش در قوه مجریه در فضای انقلابی و جنگ سپری شده بود، در آن زمان مهربانانه و همچون یک شهروند به سخنان مردمی که صدایش کرده بودند، گوش می داد. با پایان درد دل ها، هر دو به راه خود می رفتند. او دیگر یک دولتمرد نبود. ازهمین رو به ندرت دیده می شد که کسی عریضه ای داشته باشد. البته اگر کسانی بودند که از مهندس کمک می خواستند، از طریق رییس دفتر مهندس به مسئول ارتباطات مردمی ریاست جمهوری وصل می شدند.

با این حال این دولتمرد قدیم هرچند دیگر منصبی عالی در قوای کشور نداشت اما همچنان ستایش کسانی که با او مرتبط بودند را بر می انگیخت. از باغبان ساختمان گرفته تا آبدارچی، همه از اخلاق او می گفتند. او خصوصیاتی داشت که باعث می شد تا به سرعت به او علاقه مند شوی.

 

روزی که عیدی گرفتم

در آستانه عید نوروز سال ۱۳۷۱ قرار داشتیم. آقای جعفری، مسئول مستقیممان، سربازان را صدا زد و به هریک از ما از طرف مهندس عیدی داد. البته این تنها توجه مهندس به سربازان دفترش نبود.

اولین روز سال جدید بود. مهندس قصد خروج از منزل را داشت. محافظان در داخل کوچه اختر منتظرش ایستاده بودند. او از خانه بیرون آمد اما قبل از سوار شدن بر ماشین به سمت ما آمد. در چشمان ما نگریست و متواضعانه به ما عید را تبریک گفت.

همین مشی باعث شده بود تا آنانی که به خانه مهندس رفت و آمدی داشتند هم به سربازان توجه کنند و آنان را ببینند.

 

مهمانان کوچه اختر

از آنجا که فقط دو خانواده مهندس موسوی و آقای اژه ای در کوچه اختر زندگی می کردند و این کوچه هم بن بست بود، پس فقط خویشاوندان این دو نفر به این کوچه وارد می شدند. اگر چه رفت و آمد به خانه این دو خانواده زیاد نبود.

پدر و مادر خانم رهنورد از جمله مهمانان کوچه اختر بودند که برای دیدن فرزندشان به این کوچه آمده بودند. یک زوج مسن که نحوه لباس پوشیدنشان خیلی مرتب و منظم بود. نحوه راه رفتن پدر حکایت از آن داشت که فردی منضبط است. صاف بسوی در خانه مهندس که در انتهای کوچه بود، قدم بر می داشت و دختر به پیشواز.

خواهر خانم رهنورد نیز گاهی برای دیدار با خواهر به کوچه اختر می آمد. او به همراه یک پسربچه می آمد؛ پسربچه ای که باید هنرآموز رشته موسیقی می بود. چرا که او سازی به همراه داشت.

البته غیر از اقوام مهندس، اقوام آقای اژه ای هم به این کوچه رفت و آمد داشتند. روزی ماشین سبز رنگی سر کوچه اختر ایستاد. زنی مسن به همراه دختری جوان از آن پیاده شدند. دختر جوان کتابی را از پشت شیشه عقب ماشین برداشت. گویا جبر و آنالیز بود. پس باید دانش آموز سال چهارم در رشته ریاضی فیزیک باشد. هر دو به طرف کوچه آمدند. من به همراه یکی دیگر از سربازان سر کوچه ایستاده بودیم. تا آن زمان این افراد را ندیده بودم. گفتند می خواهند به منزل آقای اژه ای بروند. پس فقط باید کنترل می کردیم که وارد آن خانه شوند. بله وارد خانه شدند. آن دو زن، همسر و کوچک ترین فرزند آیت الله بهشتی بودند.

با گذشت هر روز از حضورم در منطقه پاستور، بر شناختم افزوده می شد. شناختی که دیگر مختص به مهندس و محیط اطراف او نبود.

 

آرایشگر مهندس

هفته و هفته ها می گذشتند و من همچنان شاهد رفت و آمدهای تند و آرام شخصیت های حکومتی به منطقه پاستور بودم. از احمد جنتی، روحانی مسن عضو شورای نگهبان که پژویی کاربنی رنگ، البته از آن دسته پژوهایی که اتاق، پژو بود اما موتور، پیکان را می دیدم تا محمد جواد لاریجانی با بنز ۲۸۰ سرمه ای رنگش را. از محمد علی تسخیری که فارسی را روان صحبت نمی کرد و لهجه عربی داشت تا حسن حبیبی، چهره آرام و سفید رویش که گاه به سرخی می گرایید.

مرور زمان، چهره ها را برایم عادی می کرد. اگر چه آنان که اسکورت داشتند، همچنان هیجان انگیز بودند. با این حال بعضی اتفاقات برایم جذاب بودند. یکی از آن اتفاقات جالب، حضور یکی از دولتمردان با سری بدون مو در ساختمان شماره ۵ بود. علیرضا معیری، همان چهره آرام ساختمان، از سفر حج باز گشته بود. او گاهی میزبان افرادی می شد که سطح افراد حاضر در جلسات، نشان از اهمیت جایگاهش در دولت را داشت. از آن جمله می توان به جلسه با آقای وحیدی، فرمانده وقت سپاه قدس اشاره کرد که در این جلسات فردی به نام آقای سرمدی با قدی بلند نیز حاضر می شد.

حسین کچوییان، یکی از چهره های مورد توجهم در آن دوران بود که روزهای خود را در ساختمان شماره ۵ می گذراند. تیپش به خصوص استفاده از کتی که یقه اش به یقه آخوندی معروف بود، دلیل این توجه بود. آخر او جوانی بیش نبود و این لباس شبیه همان لباسی بود که مصطفی میرسلیم از نزدیکان به جناح محافظه کار می پوشید. اگر چه تا روز آخر دوران سربازی متوجه نشدم که آقای کچوییان در چه جایگاهی در ساختمان مشاوران روزگار می گذراند اما یک نکته را خوب متوجه می شدم و آن هم، زمان حمام رفتن او بود. بوی صابونی که استفاده می کرد، خیلی تند و تیز بود. او آن زمان دانشجوی دوره تکمیلی بود و گاهی از ماشین های واحد موتوری ریاست جمهوری هم استفاده می کرد؛ البته با راننده.

البته دیدن آرایشگری که برای اصلاح موی سر مهندس به دفتر می آمد نیز به خودی خود جذاب بود. عصر هنگام بود. فردی با کیفی که شبیه ساک بود به دفتر ورودی آمد. پس از معرفی خود و هماهنگی ما با محافظان، به داخل ساختمان رفت. مدت زمانی نگذشته بود که او با همان کیف، از پله های ساختمان پایین آمد. او سپس با موتوری که با آن آمده بود، خیابان پاستور را ترک کرد. بعد از خروجش بود که متوجه شدم او آرایشگری بوده است که برای اصلاح موی سر مهندس به دفتر آمده است. البته می گفتند که او آرایشگر مخصوص برخی از مسئولان کشور است.

۱۸ ام اسفند ۱۳۷۱ رسید. روز تسویه حساب بود. کارهای اداری ام را انجام دادم. می دانستم که دیگر روزهایم را در منطقه پاستور نخواهم گذراند.

دیدار پس از ۱۷ سال

بعد از خداحافظی، همین طور که از ساختمان شماره ۵ دور می شدم، یک نام و یک خصوصیت در ذهنم پررنگ تر می شدند: “مهندس موسوی و سکوت.”

و اینگونه بود که وقتی بعد از ۱۷ سال او را دوباره دیدم، حس کردم که این نام و خصوصیت همچنان در وجودم پر رنگ است. آن روز پاییزی در سال ۱۳۸۸ وقتی در ساختمان روزنامه “کلمه” در مقابلش قرار گرفتم، تنها توانستم به این نکته اشاره کنم: “حالا دلیل سکوت ۲۰ ساله تان را می فهمم، سکوتی ناخواسته.”

فهمی که با سرکوب معترضان به نتیجه انتخابات ریاست جمهوری در سال ۱۳۸۸ آغاز و با حبس خانگی او در تاریخ بیست و هفتم بهمن ماه ۱۳۸۹ کامل شد.

منبع: کلمه