مرگ خاموش کتاب در نمایشگاه کتاب
دیگر نه از آن قرارهای گروهی خبری ست و نه از شور و شوق گذشته که به قولی «خیلی از بچه ها را در نمایشگاه خواهیم دید». نمایشگاه کتاب امسال بی سرو و صدا تر از گذشته کارش را تمام کرد. درست مثل جشنواره فجر.
یادم است پارسال پیش از شروع نمایشگاه خودم را آماده کرده بودم که با مدیران انتشارات قدرتمند، که هنوز در این فضای مسموم و آلوده نشر، چون بیماران مبتلا به نارسایی های تنفسی تنها نفسی می کشند آن هم به سختی، درباره وضعیت تازه های نشر، سوبسیدهای دولتی، فضای رقابتی و مسائلی از این قبیل مصاحبه کنم.
در عمل هم این اتفاق افتاد و درد دل های تاسف بار آنهایی که بیش از عمر من و پدران هم سن و سال های من را در این راه صرف کرده اند را نوشتم و تنها افسوس خوردم و افسوس خوردیم.
امسال حتی رغبت چنین کاری را نیز در خود نیافتم. نه آنکه حدس زده شود تنبلی نگارنده برهان قاطع این امر بود که خیر. چنین قصدی داشتم اما پس از آنکه وارد فضای نمایشگاه شدم چیزهایی را دیدم که به جد، دلایل منطقی تری را برای پرداختن به مشکلات دیگرمی طلبید. حوادثی که نه تنها تاسف بلکه هیهات را به همراه دارد.
هنوز یکی دو روزی به اتمام زمان نمایشگاه باقی مانده است.ازدحام در ایستگاه های منتهی به مصلی تهران، تردد را نه تنها برای بازدیدکنندگان که برای عموم مردم دشوار کرده است.
هوا گرم شده و واگن های قطار در حال انفجاراست. به قول دوستی مملکتی که نماز جمعه اش در دانشگاه و نمایشگاه کتابش در مصلی برگزارمی شود را نباید خیلی جدی گرفت.
مصلی تهران جای بسیار بزرگی ست که سال ها زمان خواهد برد که سیستم چینش نمایشگاهی اش را یاد بگیریم. آن هم اگر به همان ساختار سال های گذشته برپا شود و برنامه ریزان این امر تصمیم نگیرند چون بسیاری دیگر از مسائل عمده، به یکباره دستورالعمل جدیدی بدهند که جز سردرگمی برای جامعه هدف ارمغان دیگری نخواهد داشت.
فضای گیشه ها و چادرهای تغذیه چون سال های قبل است. شلوغی صف های سرویس های بهداشتی، قطع بودن شیرهای آبخوری، پر بودن سطل های زباله و انباشته شدن زباله ها در کنار سطل ها آن هم در ساعات اولیه صبح…
دوستم که خانم مسنی ست مدام در گوشم زمزمه می کند فقط سیاهی را نباید دید. خیلی سخت است جستجوگر باشی و دور و برت را به دقت نگاه کنی اما هیچ نکته مثبتی را نبینی.
تصاویر زشت و بی ربط فضای نمایشگاهی با آن ایستگاه های تغذیه که تعدادشان بیش از چادرهای استراحت و اطلاعات است چشم هر کسی را بر روی زیبایی هایی که احیانا باید با ذره بین دبالش گشت را می بندد.
با خود فکر می کنم چادرهای بخش تغذیه را اجاره می دهند و پولی را عاید برگزارکنندگان می کند و مسلم است با تفکرات فرهنگی موجود اگر این پول بادآورده را در یک کفه ترازو قرار دهیم و در کفه دیگرش هزینه هایی برای استخدام افراد به عنوان کارمندان بخش اطلاع رسانی، تدارک صندلی ها و سیستمهای رایانه ای هدایاتگر و… را در سمت دیگر ترازو بگذاریم، و توجهی هرچند مختصر به مواضع اتخاذی دولت داشته باشیم، کفه غرفه های تغذیه مسلما بسیار بالاتر خواهد بود و دیگر خیلی سخت است که مثلا تسهیلات رفاهی کارت های بن 40000 تومانی را که دانشجویان می توانند با پرداخت 20000 تومان خریداری نمایند را بزرگ نمایی کرد.
غرفه های دانشگاهی و آموزشی شلوغ است. در این بخش در کنار هر سالن بر روی بنرهایی، اسامی از انتشارات مختلف نوشته شده است که بعضا درست نیست و یا انتشاراتی در سالن قرار دارد که نامش دربنرهای نصب شده در ابتدای سالن ها وجود ندارد. این را خانمی که مسئول دادن اطلاعات به بازدیدکنندگان است می گوید و البته عذر خواهی میکند.
روال سال های گذشته چنین بود که انتشارات ادبی و هنری در شبستان قرار دارد. در طول مسیر دوتا از غرفه های تحویل امانات پر شده است و حدود ساعت 12 ظهر دیگر چیزی را تحویل نمی گیرند. یاد غرفه های بستنی و چیپس و پفک می افتم و نگاهم گره می خورد در نگاه جوانی که با چمدانش صبح امروز از اهواز آمده است و خواهش می کند که چمدانش را تحویل بگیرند تا بتواند کتاب های دانشگاهی اش را بخرد.
مسئول غرفه امانت عذر خواهی می کند و از او می خواهد به غرفه دیگری که خدا می داند چند کیلومتر از این یکی فاصله دارد مراجعه کند و باز خاطره چیپش و پفک و حرف های دوستم که مدام زمزمه می کند: «مشکل نسل شماست که سیاهی رو می بینید. فقط.».
فضای گسترده مصلی، شرایطی را رقم می زند که هر ارگان یا سازمانی در راستای اهداف تعریف شده تبلیغی خود، قسمتی را به فعالیت های حوزهایشان اختصاص دهند. حوزه هایی که هیچ ارتباطی به حیطه کتاب و کتاب خوانی ندارد.
غرفه های پاسخ به مسائل دینی و رادیو معارف یکی از آنهاست. حضور روحانیون جوان و شوخ طبع قطعا در جذب مخاطب خوب عمل می کند. چند متر آن طرف تر در ایستگاه استراحت مردم ازدحام افراد در آن از سایه سایه بان های این مکان نیز بیشتر است می شود همان نیمه خالی لیوان و غر زدن های دوستم که سیاه بینی نسل من را مبالغه آمیز می داند.
وارد شبستان که می شویم گرما می زند توی صورتمان. بوی تند عرق و مردم ولو شده بر روی پله های ورودی که به زلزله زدگان می مانند تا بازدیدکنندگان نمایشگاه، تمام انرژیم را می گیرد. به سقف و گچ کاری های زیبا و یکدست آن با رنگ های منسجم که نگاه می کنم کمی بهتر می شوم اما مسلما نمی توان تمام شبستان را سربه هوا قدم زد.
از همان ابتدا، به رسم دیرینه سراغ چندتایی از انتشاراتی که همیشه اول به آنها مراجعه می کنم، می روم.
غرفه کیهان را هم به لیست اضافه می کنم. چندتایی عکس گرفته ام و دوربین را توی کیفم گذاشته ام. جلوی غرفه کیهان بر روی پوسترهای با تیتردرشت نوشته شده است :« سی دی دفاعیات حسین شریعتمداری موجود است »
روی طناب های که از این سو به آن سو کشیده اند عکس های از او را درحالت های مختلف چسبانده اند. یاد جشن های بیست و دو بهمن می افتم، آن موقع که دبستان بودیم و از پول های تو جیبیمان، پرچم های سه گوش ایران را می خریدیم ومثلا اگر اسمش را بشود گذاشت تزئین، آن روز را جشن می گرفتیم.
کمی جلو می روم و می پرسم : «درباره انتخابات پارسال هم کتاب دارید؟ »
سریعا دو جلد کتاب قطور با جلدی نفیس را به من می دهد. تعداد صفحاتش از روزهای پارسال، از زمان انتخابات به این طرف بیشتر است. چند فصل کامل را به مثلا افشاگریهای های احمدی نژاد از باند هاشمی و هم پیمان بودن میرحسین موسوی با عناصر انگلیسی و صهیونیستی اختصاص داده است. دوربین را بیرون می آورم تا عکس بگیرم. مردی آرام گوشه کیفم را می گیرد و می گوید که دوربین را به او تحویل بدهم. رفتارش آرام و محترمانه است. می گویم مگر عکاسی ممنوع است ؟ جواب می دهد تنها برای کسانی که مجوز دارند امکان پذیر است و از من می خواهد که عکس های دوربین را به او نشان دهم.
هنگامی که این کار را انجام می دهم از من می خواهد که گوشه دیوار بایستم و دوربین را به او بدهم. وقتی درخواست کارت شناسایی می کنم هیچ جوابی نمی دهد و می گوید که به بخش حراست برویم و من نیز با او همراه می شوم.
دلیل این کار را نمی گوید و تنها من را به آقای که مامور حراست است معرفی می کند و شرح ماجرا می دهد و مامور حراست از من می خواهد که به طبقه بالا بروم. تعدادی مرد جوان که ظاهری شبیه آنچه بسیج می خوانیمش، با آرم «پرس تی وی» مشغول فیلم برداری از سالن پایین هستند. می گویم کارشان شرعا حرام است و دوربینشان هم دوربین حرفه ای نیست وخیلی زشت است که در لباس رسانه این کار را انجام می دهند و نیروی انتظامی که شاهد جدل لفظی ماست را صدا می زنم و می گویم به این آقایان اعتمادی ندارم و درخواست کمک می کنم.
مامور حراست عذرخواهی می کند و دوربین من را به جوان برومند پرس تی وی می دهد و می گوید عکس های نمایشگاه را پاک کند و اگر عکس دیگری نیز هست که مرتبط باشد پاک شود. مامور حراست می گوید نمی تواند دوربین را تحویل دهد و از من می خواهد هروقت کارم تمام شد بیایم و دوربین را تحویل بگیرم. خنده ام می گیرد و می گویم هیچ اشکالی ندارد اول کارت شناسایی اش را به من نشان دهد و بعد کتبا بنویسد که این کار قانونی ست و بعد من دوربین را به مامور انتظامی تحویل می دهم و از او هم تحویل می گیرم. حالا کمی صدایم بالا رفته است اما او همچنان با تن صدایی آرام حرف میزند. دوربین را به من می دهد و می گوید:« اگر باز از سالن فیلم یا عکس بگیرید خودتان را هم بازداشت می کنیم.»
حوصله چانه زدن ندارم. دوربین را توی کیفم می گذارم و می آیم پایین. لیست کتاب های انتشارات علمی را می گیرم. کتابهای سیمین بهبهانی را که می بینم تعجب می کنم.
می گویم دوقرن سکوت دکتر زرین کوب را هم بیاورند. کتاب را که می بینم می زنم زیر خنده و بلند آن طور که همه بشنوند می گویم این که بیست سال سکوت هم نیست. بقیه اش کجاست؟ آقای… داد می زند لولو خورده است. تنها سری تکان می دهم به نشانه سلام و ازدحام آن قدر زیاد است که حتی نمی توانم جلو بروم و احوالپرسی کنم.
نشر چشمه یکی از شلوغ ترین غرفه هاست. باید توی صف ایستاد تا نوبتت بشود. شاید یکی از انتشاراتی ست که کتاب جدید های منتشر شده اش زیاد است. شیوه تجدید چاپ قدیمی ها خنده داراست. کتاب ها هر چه قدر به چاپ های جدید نزدیک تر می شوند قیمتشان به دلیل کم شدن صفحاتشان کم تر می شود.
آقای… را درانتشارات … که می بینم خیلی خوشحال می شوم. از غرفه بیرون می آید و می گوید :« صبح رئییس قوه قضاییه آمده بود. هیچ کس را تو راه ندادند و از خودشان قشون آوردند و ما و کتاب ها را به چه بدبختی از گیت های خودشان اجازه دادند که بیاییم داخل. از دیروز هم که گفتند کتاب های معروفی را جمع کنید گویا مصاحبه داشته با صدای امریکا. اتفاقا خانمش هم اینجا بود و اعتراض هم کرد.»
ادامه می دهد:«درخواست 100 متر غرفه کرده ایم ولی دولتی ها آن قدر امسال زیادند که به زور 70 متر به ما رسید. حتی یک صندلی نداریم که اگر مهمان آمد پذیرایی کنیم. جا نیست. »
یاد پارسال می افتم و گپ شنیدنیم با آقای حسین زاده مدیر انتشارات و آب میوه خنک و خوشمزه ای که برایم اورده بود. به او از راه دور دست تکان می دهم و دور می شوم. همه جا همین است. کتاب های جدید به حداقل رسیده است و تعداد انتشارات دینی و سیاسی که روبرویشان مرغ هم پر نمیزند رو به فزونی ست.
گرمای شدید سالن نفسم را می گیرد. دوستم هنوز خرید های روانشناسی اش را انجام نداده. او هم منصرف می شود و تصمیم می گیریم از شبستان بیرون بیاییم. نگاهم به گچ بری های زیبای سقف می افتد و تصمیم می گیرم اندک فاصله تا درب خروجی را به بالا نگاه کنم. از روبروی غرفه کیهان رد می شوم و نگاهم گره می خورد در عکس شریعت مداری و چهره فاتح او در دادگاه. یاد مصدق می افتم و یادم می آید که کاش انتشارت امیرکبیر را هم دیده بودم و کتابی را که درباره سکولاریسم است را می خریدم. دوستم عصبانی فریاد می زند :« مگر دیوانه ای بیا برویم بیرون می ری از فروشگاه می خری البته اگر توقیف نشده باشه »
از شبستان بیرون می آیم. روحانی جوان درباره اقتصاد دینی به نوجوان تشنه دانستن توضیحاتی را می دهد. اجازه می گیرم، توی غرفه، روی صندلی روبرویشان می نشینم. پسر نوجوان قانع نمی شود و روحانی از او می خواهد که ایمیلش را داشته باشد و برایش رفرنس های دیگری بفرستد.
نوجوان می رود.
روحانی در حالی که لبخند ظریفی بر لبش است از من می خواهد که سوالم را مطرح کنم. می گویم سوالی ندارم و بلند می شوم و می روم. به اقتصاد دینی فکر می کنم و به کتاب سکولاریسم که قرار است از انتشارات امیر کبیر تهیه کنم. به نیمه خالی و پر لیوان به غرفه های تغذیه و صف های طویل دستشویی و از نمایشگاه بیرون می آیم.