یادداشتی بر فیلم کشتزارهای سپید
روایتی رئال از قصه ای سوررئال
“کشتزارهای سپید”، قصه ی آدم هایی عجیب و غریب است که عادات و آیین زندگی شان متفاوت از کاروان طبیعت و روال مرسوم زندگی امروز است. روایت سوررئال فیلم قصه ای باورناپذیر را در خدمت ضد قصه بودن فیلم در آورده و نماهای سورئال و رنگ های بدیع تصاویر نیز براین وجهه ی یگانگی داستان افزوده اند.
فیلم، روایت زندگی مردی است که با قایقش از این جزیره به آن جزیره می رود و اشکهای مردمان را جمع می کند. کار رحمت همین است که هر جا اشکی دید، آن را در شیشه کند و همین کاراکتر در ادامه ی قصه می گوید که سی سال است که به این کار مشغول است. فیلم با این ماجرا می آغازد که رحمت با قایقش به جزیره ای رفته که در آنجا گورستانی نیست. بدانجا رفته تا هم اشکهای مردمان عزادار را در شیشه کند و هم جنازه را با خود به جزیره ای دیگر ببرد و به خاکش بسپارد.
دیالوگهای آغازین هم همه چون هر چه که تماشاگر می بیند، عجیب و غریب هستند و به کل دور از باور. مردهای جزیره همه می گویند که خوب شد این دختر زیبا مرد. یکی می گوید این دختر، مردها را تا لب چشمه می برد و تشته بر می گرداند و باز هم: “خوب شد که مرد.” بعدی هم از راه می رسد و می گوید اگر این زن زیبا را در جزیره خودمان دفن می کردیم، جوان های جزیره به جنازه اش هم رحم نمی کردند. روال سوررئال قصه در ادامه همچنان با دیالوگهایی از این دست ادامه می یابد و در این راه گاه با افسانه پیوند می خورد و گاه با اسطوره.
هر جا که مردم جمع هستند، کاری خلاف عادت در حال وقوع است. یکجا، مردمان به صف شده اند تا درد دل هاشان را در یک قوطی خالی بریزند. می آیند، در خلوتی می ایستند و حرف هاشان را داخل قوطی می کنند. بعد، هق هق می زنند زیر گریه. رحمت، اشکشان را در شیشه می کند. آن یکی می رود و دیگری از راه می رسد و باز همان روال ادامه می یابد. و یا دیگر بار که مردم بر سر چاه جمع شده اند تا فرستاده ای که شیشه های درد دل را برای پری در چاه برده به میانشان بازگردد. اما فرستاده به ته چاه می افتد و دیگر هرگز باز نمی گردد.
یک جای دیگر مجلس شادی است. مردمان نشسته اند همه. یکی می آید و کیسه ای می گرداند. همه غم هاشان را در کیسه می ریزند. کیسه دور می خورد و غم ها بیرون ریخته می شوند. پس آنگاه میمونی لباس عروس پوشیده می آید و صدای خنده ی مردم بی غم شده بالا می گیرد.
اینجا خانه ی بعدی است، نقاشی اسیر چند آدم شده که اصرار دارند نقاش بگوید دریا آبی است و نقاش خوش کرده که دریا را قرمز ببیند. آن چند نفر که نقاش را به اسارت گرفته اند، او را وادار می کنند که از یک نردبان بالا برود و به نور خورشید زل بزند. می گویند نور خورشید سوی چشمهایت را باز می کند. نقاش چشمهای شوری بسته اش را به نور خورشید می سپارد. از هجوم نور، تا آستانه ی ظلمت پیش می رود و از نردبان پایین می آید. درد به چشم و جان، سکوت تلخی می کند و…، می گوید دریا قشنگ است. رنگش زیباست. اما باز هم حاضر نمی شود که بگوید آبی ست. هر چه می کنند نمی گوید. حتی زمانی که برای شفا، ادرار میمون به چشمش می ریزند باز هم روی حرفش می ماند که دریا قشنگ است و هرگز نمی گوید که دریا آبی ست.
به دیگر منزل جشن عروسی است. عروس گریه می کند و می گوید من نمی خواهم بمیرم. من نمی خواهم عروس شوم. رحمت اشک هایش را جمع می کند. دو زن می آیند و عروس را می برند. بر تخته جوبی می نشانند و راهی دریایش می کنند. مردم می گویند دریا داماد خوبی است. یکی دیگر می گوید که به پاس این قربانی که به دریا دادیم، باران می آید و آن دیگری می گوید دریا خوشبختش می کند.
مقصد بعدی، جزیره ای است که زندان است و در آن زندانبانی زندگی می کند که تنهاست و مجنون. به تنهایی روزگار می گذراند بر فراز اتاقکی که بالای تپه ی سنگی ساخته. زندانبان تنها آروزی دیدار زندانیان را می کشد که بیایند و او را از تنهایی در آورند. اما آنگاه که پیکر نیمه جان زندانیان به جزیره اش می رسند، با لذت و شادی آنها را به غل و زنجیر می کند و از اینکه عاقبت کاری کرده لذت می برد. انگار در این دنیا کاری جز این ندارد.
جای دیگر چند نفر جمع شده اند و پسری را به بند کشیده اند و به سویش سنگ پرتاب می کنند. به جرم آنکه برای نجات قربانی خود را به دریا زنده…
و این داستانک ها البته توسط یک زنجیره ی کلی به هم وصل شده اند. یک ترتیبی هست که این ها از پی هم قصه شوند اما تمام کوشش قصه بر این است که عادات سوررئال مردمان آن سرزمین را به مخاطبین معرفی کند. جایی که در آن غم و شادی و زن داری و دامادی و تنبیه و تشویق همه از نوعی دیگرند و شخصیت اولی که یک کار عجیب و اسطوره ای دارد، دربه در می رود و اشک جمع می کند. تنها هیجان قصه هم آن است که این اشک ها عاقبت به چه کاری می آیند. البته مردم آن سرزمین بر این باورند که اشک چشم آدمها به مروارید بدل می شود. اما هم این باور که شاید تنها خط نگهدارنده ی قصه می بود، در آخر همه فنا می شود. سرآخر، درست در دو پلان آخر فیلم، نخست رحمت با شیشه ی اشکهایی که جمع کرده، پای زخم خورده ی یک پیرمرد را می شوید و بعد چرک آب اشکها را هم به دریای شور می ریزد و همین و حکایت تمام.
این فیلم در جزیره های نمکی دریاچه ی ارومیه و بدون مجوز فیلبرداری ساخته شده است. به تبعیت از همین بی مجوزی هم در ایران اجازه اکران ندارد. اما در جشنواره های خارجی دیده می شود و قدرش داسته می شود. آنچه هویداست، اینکه قصه ی فیلم به ذائقه ی والیان فرهنگی ایران خوش نیامده چه ایشان قصه فیلم را طعنه به روزگارشان پنداشته اند.
و قصه البته که هنر تام است و خارج از زمان و مکان روایت می شود و این وسط اگر هم نیشی به روزگار سخت ما بزند، که می زند، هنوز هم بار هنری اش را حفظ می کند و درگیر پوچی های اخبار و روابط و دنیای سیاست نمی شود. یعنی آنطور نیست که اگر حوادث روزگار و دنیای ننگ سیاست امروز ما را از داخلش برچینی، همه ی ماجرا از هم بپاشد و بی هویت شود. نه هرگز این طور نیست. قصه نمادین است و از یکایک نمادها هم بسیار ظریف و هوشمندانه استفاده کرده. حالا اگر “ چاه ” که از آغاز زندگی آدمیزاد، همیشه سمبلی از عالم اسرار بوده و در ادب نکته ها بر اعجابش آمده، امروز این آقایان را تنها به یاد چاه جمکاران می اندازد، گناه از قصه و هنرمند و فیلمساز زمانه که می خواهد در فیلمش از جادوی این تاریکخانه استفاده کند، نیست.
اگر در واقعیت تلخ روزگار ما، هنوز هم آدمیزاد سنگسار می شود و اگر هنوز هم پیدا می شوند آدمهایی که حاضر باشند به همنوع خود سنگ بزنند… اینها دیگر از ننگ روزگار ماست و نه گناه نویسنده و فیلمسازی که می خواهد در روایتی سوررئال پسری که برای نجات قربانی به دریا زده، را در قصه اش سنگسار کند تا هم خشونت مردمان مطرح شود و هم بلاهت قومی که برای هیچ و پوچ و به دستاویز باورهای غریب به آنان که به باور خرافی شان گناهکارند سنگ پرتاب می کنند.
و دیگر از اینها و بیشتر از اینها…، حالا از روی بد ماجرا در روزگاری زندگی می کنیم که بازیهای سیاسی خودشان را به هنرمندان هم تحمیل می کنند و هنرمندی که دلش می خواهد آزادنه تجسم کند مجبور است خلاف خلاقیت و هنرش حرف بزند، اینجا دیگر قضیه ی نیش هنر به سیاست و جامعه مطرح نیست… که حالا این مشکلات و دوگانگی ها را آنهایی می بایست پاسخ دهند که روایتی سوررئال را سی سال است به واقعیت زندگی ما تحمیل کرده اند