پنجاه سال را گذرانده است. شاید شصت. می گوید: « پاریس را می خواهی بشناسی باید پرلاشز را ببینی.» نگاهش خسته است و زبانش سعی می کند که خستگی را انکار کند. یک راست می بردم بالای سنگی که بر گوری است و بوف کوری نشسته بر آن.
پائیز است و هوای پاریس دم گرفته و غم گرفته، می گویم: « آدم دلش می خواهد پنجره ها را ببندد و گاز را باز کند.» با دست به غلامحسین ساعدی اشاره می کند که در پرلاشز هم تنهاست. یاد آن نامه آخر می افتم و تنهایی عمیق ساعدی در این شهر بی در و دروازه، بیست تا سی سالگی اش اوج همه چیز نوشتن بود و با یک زندان انگار تیر خلاص را به مغزش شلیک کرده بودند. از زندان که بیرون آمد، قلمش خشکید و مثل خیلی ها که وقتی قلمشان می خشکد به سنگر سیاست پناه می برند، یا وقتی به سنگر سیاست پناه می برند، قلمشان می خشکد، رفت به دنبال آزادی و عدالت و از این چیزهای بامزه که گفتنش بهتر از نگفتن است و هر وقت هم دوست داری می توانی یک ساعت در موردش حرف بزنی، نه استعداد می خواهد، نه زبان تازه، و نه کشفی که بشود با آن اثری ماندگار کرد.
شاید اگر همراهش نبودم اشکی هم نشانده بود. گفته بود که نمی خواهم فرانسه یاد بگیرم و دلم برای زبان فارسی تنگ شده است. انگار لج کرده بود. خیلی ها لج می کنند، می ترسند بروند در محیط و آنقدر خوششان بیاید که بمانند و کم کم بشوند همین طرفی و تمام.
پرسید: خب، آن طرف ها چه خبر است؟ گفتم: برای شما هیچ! گفت: چطور؟ گفتم: شما باورش نمی کنید، به نظرم می آید شماها دوست ندارید در دوری تان از آنجا اتفاق مهمی بیافتد، انگار که فکر کنی کنارت گذاشته اند. گفت: من اینطور فکر نمی کنم، ولی نمی دانم قضیه چقدر جدی است؟ گفتم: شوخی اش هم از آنچه فکر می کنی جدی تر است. سری تکان داد. انگار که وقت لازم داشته باشد تا پس از بیست سال ژانبون و پنیر خوردن، معده اش بخواهد آبگوشت چرب ایرانی را هضم کند. شاید هم این طوری اشتهایش نمی کشید.
قبرستان پر است از نامهای آشنا و ناشناس، یک جورهایی تاریخ اروپا، تاریخ فرانسه، تاریخ مبارزات سیاسی اجتماعی را هم از زیر خاک می توان بیرون کشید و دوباره نگاهش کرد. سه چهار ساعتی می مانیم آنجا، سعی می کند برایم قبرستان پرلاشز را طوری ترجمه کند که خوب بفهمم. غروب که می شود می رسیم به دیوار کمون پاریس، کشته شدگان کمون پاریس، پای این دیوار.
به نظرم می رسد پرلاشز را زیاد دوست دارد و چنان از آن حرف می زند که گویی دوست دارد پاریس واقعی همین باشد که زیر سنگ های سنگین و نهفته در تابوت های زیر خاک است. شاید به نظرم می رسد که پاریس چیز دیگری است، بیرون انگار دنیایی دیگر است، روی خاک آدم ها خوش می گذرانند، مردم کتابهای احمقانه می خوانند، فیلسوفان همچنان تنها هستند، گاهی بادی از شرق زیر پرچمی سرخ کهنه می زند و مردی سبیل های خاکستری اش را تاب می دهد و دوباره مک دونالد است که همچنان پرچمش برافراشته و مقاومت بزرگ همین که فرانسوی ها کوئیک را در مقابل مک دونالد علم کرده اند، زحمت کشیدند و سعی کردند دقیقا همان کاری را که رقیب می خواست بخوبی اجرا کنند.
از قبرستان بیرون می رویم. می بردم سرکوچه ای و همان خانه را نشان می دهد که هدایت آخر داستانش را همانجا نوشت. می گویم: هوای پائیزی پاریس زیرپای آدم را خالی می کند. آدم دلش می خواهد پنجره ها را ببندد و گاز را باز کند.