پاریس، پرلاشز

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

po_nabavi_01.jpg

پنجاه سال را گذرانده است. شاید شصت. می گوید: « پاریس را می خواهی بشناسی باید ‏پرلاشز را ببینی.» نگاهش خسته است و زبانش سعی می کند که خستگی را انکار کند. یک ‏راست می بردم بالای سنگی که بر گوری است و بوف کوری نشسته بر آن. ‏

پائیز است و هوای پاریس دم گرفته و غم گرفته، می گویم: « آدم دلش می خواهد پنجره ها را ‏ببندد و گاز را باز کند.» با دست به غلامحسین ساعدی اشاره می کند که در پرلاشز هم ‏تنهاست. یاد آن نامه آخر می افتم و تنهایی عمیق ساعدی در این شهر بی در و دروازه، بیست ‏تا سی سالگی اش اوج همه چیز نوشتن بود و با یک زندان انگار تیر خلاص را به مغزش ‏شلیک کرده بودند. از زندان که بیرون آمد، قلمش خشکید و مثل خیلی ها که وقتی قلمشان می ‏خشکد به سنگر سیاست پناه می برند، یا وقتی به سنگر سیاست پناه می برند، قلمشان می ‏خشکد، رفت به دنبال آزادی و عدالت و از این چیزهای بامزه که گفتنش بهتر از نگفتن است و ‏هر وقت هم دوست داری می توانی یک ساعت در موردش حرف بزنی، نه استعداد می ‏خواهد، نه زبان تازه، و نه کشفی که بشود با آن اثری ماندگار کرد.


شاید اگر همراهش نبودم اشکی هم نشانده بود. گفته بود که نمی خواهم فرانسه یاد بگیرم و دلم ‏برای زبان فارسی تنگ شده است. انگار لج کرده بود. خیلی ها لج می کنند، می ترسند بروند ‏در محیط و آنقدر خوششان بیاید که بمانند و کم کم بشوند همین طرفی و تمام.

پرسید: خب، آن طرف ها چه خبر است؟ گفتم: برای شما هیچ! گفت: چطور؟ گفتم: شما باورش ‏نمی کنید، به نظرم می آید شماها دوست ندارید در دوری تان از آنجا اتفاق مهمی بیافتد، انگار ‏که فکر کنی کنارت گذاشته اند. گفت: من اینطور فکر نمی کنم، ولی نمی دانم قضیه چقدر ‏جدی است؟ گفتم: شوخی اش هم از آنچه فکر می کنی جدی تر است. سری تکان داد. انگار که ‏وقت لازم داشته باشد تا پس از بیست سال ژانبون و پنیر خوردن، معده اش بخواهد آبگوشت ‏چرب ایرانی را هضم کند. شاید هم این طوری اشتهایش نمی کشید.‏

قبرستان پر است از نامهای آشنا و ناشناس، یک جورهایی تاریخ اروپا، تاریخ فرانسه، تاریخ ‏مبارزات سیاسی اجتماعی را هم از زیر خاک می توان بیرون کشید و دوباره نگاهش کرد. سه ‏چهار ساعتی می مانیم آنجا، سعی می کند برایم قبرستان پرلاشز را طوری ترجمه کند که ‏خوب بفهمم. غروب که می شود می رسیم به دیوار کمون پاریس، کشته شدگان کمون پاریس، ‏پای این دیوار. ‏

به نظرم می رسد پرلاشز را زیاد دوست دارد و چنان از آن حرف می زند که گویی دوست ‏دارد پاریس واقعی همین باشد که زیر سنگ های سنگین و نهفته در تابوت های زیر خاک ‏است. شاید به نظرم می رسد که پاریس چیز دیگری است، بیرون انگار دنیایی دیگر است، ‏روی خاک آدم ها خوش می گذرانند، مردم کتابهای احمقانه می خوانند، فیلسوفان همچنان تنها ‏هستند، گاهی بادی از شرق زیر پرچمی سرخ کهنه می زند و مردی سبیل های خاکستری اش ‏را تاب می دهد و دوباره مک دونالد است که همچنان پرچمش برافراشته و مقاومت بزرگ ‏همین که فرانسوی ها کوئیک را در مقابل مک دونالد علم کرده اند، زحمت کشیدند و سعی ‏کردند دقیقا همان کاری را که رقیب می خواست بخوبی اجرا کنند. ‏

از قبرستان بیرون می رویم. می بردم سرکوچه ای و همان خانه را نشان می دهد که هدایت ‏آخر داستانش را همانجا نوشت. می گویم: هوای پائیزی پاریس زیرپای آدم را خالی می کند. ‏آدم دلش می خواهد پنجره ها را ببندد و گاز را باز کند. ‏