آیت الله در مرز کویت سرگردان بود. کجا باید می رفت، کویتی ها همان مشکل عراقی ها را داشتند، نباید راهش می دادند و دولت شاهنشاهی قبلا این نکته را گوشزد کرده بود. فکر رفتن به پاریس را ابراهیم یزدی به ذهنِ آیت الله انداخت، جایی که همه صدایش را بشنوند، گرنه 13 سال ماندن در همسایگی ایران و به شهر نجف جز فراموش شدگی چه حاصلی داشت.
سیزده سال پیش، آیت الله در قبالِ رفراندم لوایح ششگانه و بعدتر حقِ کاپیتولاسیون آمریکایی ها، به شاه اعتراض سهمگینی کرد. وقتی 15 خرداد سال 42 کفن پوشانِ ورامینی راه تهران گرفتند و نخست وزیر اسدالله علم، فرمانِ شلیک داد، دیگر آیت الله جایی در قم نداشت.
حتی حرفِ اعدام هم پیش آمد، ازهمین بود که حجت الاسلام منتظری و چند نفر از شاگردان کوششی کردند و حکم مرجعیتِ آیت الله را از قلم محافظه کارِ مراجع بزرگ قم گرفتند تا دست حکومت بسته باشد و بنابر سنتی که از مشروطه مانده بود، مصونیت سیاسی به آیت الله دهد. بعد از آن به ترکیه تبعید شد و بعد به عراق و نجف.
”حاج آقا روح الله” ی حوزه علیمه قم، در نجف غریب افتاد. هرچند سه مرجع بزرگِ عراق، خویی و شاهرودی و حکیم به دیدارش آمدند و آمدنش را تهنیت گفتند اما خود آیت الله می دانست که اینجا شهری دیگر است و صدایش به جایی نمی رسد و فقهای نامدار فراوانند.
حلقه درس آیت الله خمینی رونقی نداشت و درعوض، به مجلس درس آیت الله خویی آنقدر طلبه می رفت که فقیه صاحب نام از پشت بلندگو افاده می کرد.
نجف به آیت الله خمینی پر و بالی نمی داد، سیاست خواهانی نداشت. آیت الله سید محسن حکیم زعیم حوزه علیمه نجف را سر ستیزی با شاه ایران نبود و سعی می کرد فاصله ایمنی اش را با روحانی سیاسی تبعیدی حفظ کند.
آیت الله خمینی ازهمان بار اول که حکیم به خوشامد گویی آمده بود، این دانست. حکیم حتی از حیاط به اندرونی نیامد و ایستاده حال و احوالی پرسید و بعد تعارفی کرد که اگر بخواهید جایی برای پیش نمازی معین شود. آیت الله خمینی هم در جمله ای که طنزی داشت و استغنایی، گفته بود: “من همان قم هم که بودم نماز نمی خواندم.”
حالا مخیر بود تا باز در همان نجف بماند یا به جایی دیگر رود. آیت الله از این می ترسید که میان علما چُو بیفتد که یک مرجع شیعه به بلاد کفر رفته است. پیشنهاد رفتن به پاریس را اولش، قویا رد کرد، اما در بصره و بازگشت نافرجام از مرز کویت، پذیرفت.
آیت الله از بغداد با یک هواپیمای عراقی و گذرنامه ایرانی که آن روزگار برای اروپا ویزایی نمی خواست به غرب پرواز کرد. 14 مهر ماه سال 57 آیت الله خمینی، پاریس بود.
حضور یک روحانی سیاسی که مدتها منزوی و در عراق بوده، اولش آنقدرها در چشم فرانسوی ها مهم نیامد. حتی در گزارشهای روزانه ی وزیر کشور فرانسه به رییس جمهور “ژیسکاردسن” ذکری از این مسافر نبود.
دولت فرانسه تنها به این بسنده کرد که آیت الله، حق مصاحبه ندارد اما این قُرق را صادق قطب زاده شکست که ازقضا با سردبیر روزنامه فیگارو دوستی داشت و این روزنامه ی دست راستی و نزدیک به رییس جمهور فرانسه، اولین مصاحبه را ترتیب داد و پشت بندش خبرنگار لوموند آمد و چیزی نگذشت که پشت نرده های ویلایِ کوچک آیت الله در دهکده “نوفل لوشاتو” خبرنگارها صف کشیدند.
صادق طباطبایی بعد ها گفت که آیت الله خمینی در نجف پریشان و افسرده بود و در پاریس و با دیدن ایرانی ها و مراجعین به حالِ ابتهاجی رسید.هیچ چیز نمی توانست تاثیر مصاحبه ها را داشته باشد. حالا دنیا او را می شناخت که به سرعت تبدیل به رهبری فرهمند می شد و موج بلند انقلاب به فرمانش اوج می گرفت.
آیت الله از همین نوفل لوشاتو لقب “امام” گرفت. تنها مرجع شیعی که به اروپا آمده بود و با خبرنگاران می نشست و گفتگو می کرد. پیرمرد هفتاد و شش ساله، توفانی از مصاحبه به راه انداخت. دانشجویان ایرانی مصاحبه ها را پیاده می کردند و به ایران می فرستادند و این تازه جدای از پیام ها و سخنرانی ها بود.
مصاحبه ها افکار عمومی دنیا را هدف می گرفت، یک سو شاه و رژیمش بود که سالها در مطبوعات غربی رژه رفته بودند و این سو پیرمردی که زیر درخت سیب می نشست و کوتاه و قاطع و بی هیچ لبخندی پاسخ می داد.
آیت الله در همه ی عمر 132 بار مصاحبه کرد که 115 وعده اش در همین حوالی پاریس بود. آنگاه که رهبر انقلاب شد و در تمام هشت سال جنگ، تنها 15 بار خبرنگاران موفق به گفتگویی کوتاه شدند.
امام پاریسی انگار جور دیگری بود و این درخت سیب با چنارهای جماران توفیری از غرب تا شرق داشت. خبرنگارها به ویلا می آمدند و مجاز بودند هر چه می خواهند بپرسند، در ذهن رسانه های غربی و سابقه سلطه کلیسا و تفتیش عقاید و قرون وسطی بود و بسیاری از پرسش ها این دست نگرانی ها را بازتاب می داد، خبرنگار “ای بی سی”می پرسید:
آیا حضرتعالی در حکومت بعدی ایران نقشی خواهید داشت؟
“من در آینده هم همین نقشی را که الان دارم خواهم داشت، نقش هدایت، راهنمایی و در صورتی که مصلحتی در کار باشد، اعلام می کنم و اگر چنانچه خیانتکاری در کار باشد، با او مبارزه می کنم، لکن من در خود دولت هیچ نقشی ندارم.”
امامِ پاریسی همه رامطمئن می کرد که اسلام یک دموکراسی حقیقی به ارمغان خواهد آورد:
“دولت اسلامی که ما می خواهیم، یک جمهوری است که به آرای ملت درست می شود و احکام اسلام هم در او اجرا می شود، قانون اسلام مسبب آزادیها و دموکراسی حقیقی است.”
وقتی خبرنگار متعجب بود از اینکه چه طور غیر مذهبی ها رهبری یک روحانی را پذیرفته اند، می گفت:
“ما با مصالح ملی آنها موافق هستیم، از این جهت حتی قشرهای غیر مذهبی هم با ما موافقند.”
امام پاریسی، کوچکترین اشاره ای به اجباری بودنِ حجاب و یا ممنوعیت احزاب غیر دینی نمی کرد. خبرنگار روزنامه لیبرال چاپ توکیو برای اینکه مطمئن شود، سئوالش را صریحتر می پرسد:
در این دولت اسلامی آیا غیر معتقدین به دین می توانند آزادانه و احتمالا در مخالفت با شما اظهار نظر کنند؟
“احزاب آزادند که مخالفت کنند، با ما یا هر چیز دیگر، تا جایی که اقدامشان مضر به منافع کشور نباشد.“
پاییز پنجاه و هفت به سرعت می گذشت و تهران در جزر و مدی انسانی، شب و روز می گذراند. شاه گریخت و امام پاریسی پیام می داد که با رفتن شاه هنوز کار تمام نشده است، پایتخت ایران، پاریس بود.
آیت الله می گفت قرار نیست تا روحانیان در حکومت کاره ای باشند و روحانیت شغل دیگری دارد و برای حکومتی که به زودی برقرار می کرد یک نشانه می داد:
“ما حکومتی می خواهیم که کوچکترین فرد ایرانی بتواند آزادانه و بدون وجود کمترین خطر به بالاترین مقام حکومتی انتقاد کند و از او در مورد اعمالش توضیح بخواهد.”
12 بهمن سال 57 آیت الله خمینی از قاب در سبز رنگِ ویلای نوفل لوشاتو گذشت تا به ایران بیاید. بعدها میر حسین موسوی در فرهنگسرای هنر، این چهارچوب سبز را ساخت و نامش گذاشت “دروازه نوفل لوشاتو”. امام پاریسی انگار پشت همان دروازه ماند و امام خمینی به ایران آمد.